شیرازه

برچسب ها
تمام وجودمان فریاد می زد: آب! ... آب!... حالا چیزی برایمان اهمیت نداشت. به هیچ چیز جز آب، فکر نمی کردیم. وقتی به دوستانم نگاه کردم پوست چروک خورده صورت و لب های داغمه بسته و آن گره بزرگ روی پیشانی شان را چون کتاب کهنه ای خواندم هیچ چیز فقط آب.
کد خبر: ۵۳۲۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۲/۲۹