کد خبر: ۱۳۳۲۳۳
تاریخ انتشار: ۰۸:۱۱ - ۱۱ مهر ۱۳۹۸
پنج شنبه ها با شهدا؛ شهید منصور خادم صادق

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود

منصور خادم صادق از تير ماه سال 61 تا شهريور ماه 68 در جبهه بود. در اين مدت هيچ چيز حتي سر پر ترکش، چشم کم سو، گوش ضعیف و پاي قطع شده اش و ۷۰٪ جانبازی مانع حضور او در جبهه نشد. بعد از جنگ هم پس از گذراندن دوره دافوس در سمت هاي مختلف خدمت کرد.
شهید منصور خادم صادق
تاریخ تولد : 1341/1/2
تاریخ شهادت : 1372/8/1
محل شهادت:حوالی شهرستان دلیجان
نحوه شهادت: جانباز 70درصد درحین ماموریت
 مسئولیت : فرمانده محور لشکر 19 فجر فارس
درجه: سرتیپ

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود

 فرزند بهار
جانباز و بسیجی عارف ، سردار شهید منصور خادم صادق در دومین روز از بهار 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود . پس از گذراندن دوره ابتدائی و راهنمائی وارد هنرستان شد و رشته الکترونیک را جهت ادامه تحصیل برگزید . در کنار تحصیل به کار اشتغال داشت و از این طریق مخارج خود را تأمین می کرد ، درحالیکه دیگران را نیز از دستان کوشا و روحیه کریمانه خود بی بهره نمی گذاشت.

     شهید خادم صادق قبل از به پایان رساندن دوران متوسطه و بحبوحه شروع جنگ تحمیلی از ادامه تحصیل بازماند و با قلبی سرشار از عشق و شور به خیل عاشقان اباعبدالله الحسین(ع) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست تا در جبهه ای دیگر به دفاع از ارزشها و آرمانهای انقلاب و مردم کشورش بپردازد . در طول جنگ و در مدت هشت سال دفاع مقدس و پس از آن مسئولیتهای مختلفی را به عهده داشت که از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد:
مسئول محور آبادان / مسئول زرهی لشگر19فجر / معاونت آموزش نظامی سپاه ناحیه فارس / مسئول بسیج لشگر 19 فجر / فرماندهی آموزش دانشکده علوم و فنون زرهی و …

    سردار شهید حاج منصور خادم صادق که در عملیاتهای مختلف شرکت کرده و گهگاه از نواحی مختلف بدن نیز مجروح شده بود در عملیات پاکسازی منطقه مین گذاری شده در جاده ام القصر پای خود را از دست داد . شهید خادم صادق احترام خاصی برای بسیجیان قائل بود و بیشتر وقت خود را صرف تربیت بسیجیان می کرد. پس از اتمام جنگ با اصرار خانواده و با شرایطی که همواره مدنظر داشت ، تأهل گزید و با همسر شهید آقامهدی ظل انوار پیمان ازدواج بست . ثمره این ازدواج پسری بود که شهید خادم صادق بیاد خاطره قهرمانی های شهید مهدی ظل انوار او را محمد مهدی نام نهاد.

سرانجام این عاشق شوریده و این جانباز خستگی ناپذیر ، در اول آبان ماه 1372 در حین انجام مأموریت در حوالی شهرستان دلیجان دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت. چند روز بعد بر دستهای مردم قهرمان پروری که رشادتها و دلاورمردیهای او را در زمان جنگ نقش نگین خاطر داشتند تشییع و در گلزار شهدای دار الرحمة شیراز در به خاک سپرده

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود
 فرمانده عادل
اواخر شب بود که خسته و کوفته از خط مقدم بازمى گشت ، پیدا بود که گرسنه است .برایش شام آوردم ؛ یک بشقاب پلو با مقدارى گوشت .نگاهى به غذا انداخت و در همان حال ، بـدون آنکه به من نگاه کند، گفت :آیـا بـه همه شام داده اى ؟ گفتم بله .گفت :به هر نفر همین مقدار گوشت رسیده است ؟ گفتم : خیر، این بـراى شماست !او آن شب ابدا از آن گـوشت نخورد و فقط کمـى برنج بـدون خورشت تنـاول کرد و اینگـونه به من فهماند که حـق او بـه عـنـوان «فرمانده خط » با آن بسیجى تک تیرانداز به یک اندازه است .آرى ، این فرمانده عادل کسى جز » شهید حاج منصور خادم صادق نبود.
 
آرزوی شهید
یکی از دوستان شهید خادم‌صادق نقل می‌کنند که به شهید خادم‌صادق گفتند اگر جنگ تمام شد آرزوی شما به عنوان یک فرمانده چیست؟ شهید خادم‌صادق گفته بودند تنها آرزوی من این است که یک مرکز فرهنگی داشته باشم و روی بچه‌های جوان کار کنم و بتوانم مسائل مربوط به دوران دفاع مقدس را به نسل جوان منتقل کنم.
 

شهید خادم صادق به روایت خواهرش
در وجود ایشان اخلاص عجیبی بود که زبانزد بود و نه تنها ایشان بلکه همه شهدا ایثار و اخلاص داشتند و ارادت خاصی به خانم حضرت زهرا (س) داشتند طوری که هفت روز پس از شهادت ایشان یکی از همسایگان در خواب دیده بودند که جنازه شهید خادم‌صادق را تعدادی از بانوان تشییع می‌کنند و زیر چهار گوشه تابوت را خانم‌های نورانی گرفتند که پس از آن به تعدادی از علما تماس گرفته و تعبیر خواب را پرسیدیم. در کل شهید منصور خادم‌صادق در رفتار خود بسیار مواظبت می‌کردند و نسبت به حق‌الناس و بیت‌المال توجه خاصی داشتند.
منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود

ما نمی دانستیم او فرمانده است
اج منصور در طول این هشت سال خیلی کم به مرخصی می‌آمدند و چندبار هم به دلیل مجروحیت به مرخصی آمدند و یک بار ترکش به سر ایشان اصابت کرده بود که منجر به از دست دادن دید چشم چپ ایشان شد و بار دیگر که به دلیل قطع شدن پایش زمان مرخصی‌اش بیشتر شد حتی صبر نکرد جراحتش ترمیم شود و دوباره به جبهه رفت، تا زمانی که در جبهه حضور داشت ما نمی‌دانستیم که ایشان فرمانده هستند و نه تنها فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) بودند بلکه سمت‌های دیگری نیز داشتند.
برادرم منصور از زمانی که محصل بود در کنار تحصیل بدون اطلاع خانواده به کار نیز می‌پرداخت و به دلیل اینکه در زمینه درس بسیار موفق بود به دیگر دانش‌آموزان تدریس خصوصی می‌کرد و درآمد خود را صرف رسیدگی به ایتام می‌کرد.
منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود

بگذار به دعای کمیل حاج منصور برسم!
آتش دشمن برای باز پس گیری فاو بسیار شدید بود، برای همین گردان هایی که خط را تحویل می گرفتند بیش از یکی دو روز نمی ماندند و سریع برای بازسازی، جای خود را با گردان های تازه نفس عوض می کردند. غروب پنج شنبه ای بود، در خط پدافندی فاو. آقا منصور با اینکه گردانش، خط را تحویل داده بود در خط مانده بود و عقب نمی آمد. بیسیم چی شهید حاج منصور خادم الصادق در این خط، «سید محمد شعاعی» بود و این خاطره روایت اوست. 
همراه با حاج نبی رودکی ، فرمانده لشکر کنار سنگر مخابرات نشسته بودیم. سید محمد هم پای بیسیم بود. چندین دفعه رفت و برگشت و گفت: «آقا مجید اجازه بده برم جلو!» 
من هم می گفتم: «نه! حاج نبی گفته هیچ کس اجازه رفتن به خط نداره!» 
گفت: «حاجی، شب جمعه است، بگذار به دعای کمیل حاج منصور برسم!» 
گفتم:«نه!» 
یاد چند ماه پیش افتادم. شهید حاج منصور خادم الصادق مسئول خط پدافندی آبادان بود و سید محمد مسئول محور مخابرات خط. روزی یکی از بچه های مخابرات گفت: «انگار شب جمعه پیش برای سید محمد و آقا منصور اتفاق عجیبی افتاده... » 
از خود سید جریان را پرسیدم. تعریف کرد: « حاج منصور بین دعای کمیل، توسلی به حضرت زهرا(س) پیدا کرد. آرام آرام نور فانوس کم سو شد و در نهایت سنگر در تاریکی فرو رفت و چند لحظه بعد نوری دیگر آمد....» 
هر چه کردم سید ما بقی جریان را نگفت، تنها گفت: «حاج منصور اجازه بیان بیش از این را نداده! » 
حالا سید محمد باز اصرار داشت که امشب هم به دعای کمیل حاج منصور در خط برسد. حاج نبی گفت: «چرا دعای کمیل حاج منصور!» 
سید محمد گفت: «آخه روضه هایی که حاجی می خواند از یک جنس دیگر است! حاجی وقتی روضه می خواند با زبان حال می خواند، انگار که دارد می بیند و می گوید...» 
بعد شروع کرد به خواندن روضه های حاج منصور: کاروانی را می بینم که کاروان سالاری خسته دارد... 
کمی که از روضه های حاج منصور را خواند اشک توی چشم های ما هم حلقه زد. اما باز نتوانست ما را قانع کند، با نا امیدی پای بیسیم برگشت. دقایقی بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بچه ها باطری بی سیم نیاز دارند، من می خواهم باطری ببرم. » 
یک موتور آنجا بود که نیم ساعت با هاش ور رفت اما روشن نشد که نشد. هرچه هندل زد، هل داد فایده نداشت. نا امید نشسته بود که یکی از بچه های اطلاعات به اسم راستی آمد که می خواست به خط برود. سوار موتورشد و با اولین هندل آن را روشن کرد. سید محمد هم سریع پشت آن نشست 
آقای راستی تعریف می کرد. به سه راه شهادت که نزدیک شدیم، صدای سوت خمپاره ای شنیدم. طبق عادت سرم را روی فرمان موتور خم  کردم. خمپاره که چند متری ام منفجر شد، سرم را بلند کردم. دیدم سید محمد آرام روی زمین افتاد. ترکش ها از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سید نشسته بود. 
به سیّد که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود، چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را پوشانده بود. دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود. 
رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزی نیست ! می برمت بهداری.» 
خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد: «من رو به حالت سجده برگردون . طرف قبله!» 
با چشم سالمش دنبال کسی می گشت، یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:«سبحان الله، سبحان الله، الحمدلله رب العالمین...» 
دیدم خودش رو جمع کرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیک یا سیّدی و مولای یا جدا یا ابا عبدالله ...» 
سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد... 
فرمانده  لشکر می گفت: «می دانستم، اگر برود شهید می شود اما هر چه کردم به زبانم نیامد که مانعش شوم.»

سردار شهید خادم صادق و شرط ازدواج
منصور روحیه خاصی داشت، هروقت با او در مورد ازدواج صحبت می‌کردیم، می‌گفت: «تا پیروز نشویم من ازدواج نمی‌کنم.» جنگ که به پایان رسید، پس از اصرارهای مکرر ما پذیرفت که ازدواج کند اما برای این کار شرط گذاشت، او اصرار داشت همسر آینده‌اش همسر شهید، سیده، و دارای فرزند باشد، بالاخره نیز با همسر شهید ظل‌انوار ازدواج کرد، و دو فرزند آن شهید را هم‌چون فرزندان خود در آغوش محبتش پروراند...
مراسم ازدواج آن‌ها در شب میلاد پیامبر اکرم و امام صادق (ع) در جمع سپاهیان برگزار شد.

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود
 انس با قرآن و خوش‌ اخلاقی
انس با قرآن و آموزه‌های اسلامی، خوش اخلاقی و رابطه حسنه با جوانان، ایثار و گذشت و فداكاری از جمله ویژگی‌هایی است كه تمام افرادی كه شهید خادم صادق را می‌شناختند از آن‌‌ها یاد كردند.  

ارزوی شهید
خواهر شهیدان خادم‌صادق می‌گوید: وقتی از برادرم پرسیدند: اگر جنگ تمام شود تنها آرزویت چیست؟ گفت: آرزویم این است که یک مرکز فرهنگی داشته باشم و بتوانم ارزش‌های دوران دفاع مقدس را به نسل جوان منتقل کنم.

بازخوانی كرامت و غریب‌نوازی یك شهید از زبان همرزمش
«یك عصر پنج شنبه بود، دلم گرفته بود و به دارالرحمه رفتم. معمولاً ابتدا سر قبر اموات و شهدا می‌روم و سپس سراغ قبر حاجی می‌روم و لذت می‌برم چون از همه قشری برای زیارت حاجی می‌آیند. آن روز وقتی رسیدم به قبر شهید حاج عبدالله رودکی دیدم یک جمع دخترانه دور مزار حاج منصور حلقه زدند، نمی‌شود به جلو رفت. همان‌جا کنار حاج عبدالله نشستم.
این خانم‌ها برایم غریبه بودند، ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت گذشت این‌ها بلند نشدند. خسته شدم. بلند شدم و سمت آن‌ها رفتم و گفتم خانم‌ها ذره‌ای راه دهید تا ما هم یک فاتحه بخوانیم. به محض اینكه نشستم، یکی از آن‌ها پرسید: شما این شهید را می‌شناسید؟، گفتم: بله، مگر شما ایشان را نمی‌شناسید که یک ساعت است بر سر قبرش نشستید؟، گفتند: نه! ما اصلاً شیرازی نیستیم، دانشجو هستیم و در این شهر غریب. خواهش می‌کنم به ما بگویید كه خادم صادق كیست!
گفتم ابتدا شما بگویید چرا یک ساعت است كه اینجا نشسته‌اید و بلند با حاجی راز و نیاز می‌کنید، تا من هم به شما بگویم حاج منصور کیست؛ اشک در چشم‌های آن‌ها حلقه زده بود. یکی گفت حاج آقا من اهل بروجردم، دیگری گفت من اهل همدانم، خلاصه هر کدام از شهری بودند. یکی از آن‌ها ادامه داد: همه ما در یک خوابگاه ساکنیم که ساختمانی چند طبقه و اجاره‌ای است. مالک خوابگاه چندین بار به دانشگاه اخطار داده بود که من این ساختمان را می‌خواهم، دانشگاه هم اهمیت نداده بود. روز چهارشنبه‌ای بود که صاحب‌خانه با حکم تخلیه و مأمور به خوابگاه آمد و شروع کرد به سر و صدا کردن که زودتر باید اینجا رو تخلیه کنید.
هرچه مسئول خوابگاه گفت این دخترها در این شهر غریبند، کسی را ندارند حداقل تا شنبه صبر کنید زیربار نمی‌رفتند. همه پائین جمع شده بودیم، مسئول خوابگاه هم می‌گفت بروید به خانواده‌هایتان خبر دهید؛ اكنون وسط ترم هست و خوابگاه خالی نداریم و این آقا هم کوتاه نمی‌آید! تا اول ترم بعد فكری به حال شما كنند؛ ما هم آواره شدیم چرا كه خانواده‌های ما همگی كم درآمد بودند و اگر می‌فهمیدند كه خوابگاه نداریم، مانع ادامه تحصیل ما می‌شدند.
این قضیه گذشت تا روز پنج‌شنبه، کلاس‌های صبح را که اصلاً نفهمیدیم چه شد و چگونه گذشت. ظهر که برای نماز رفتیم مسجد دانشگاه، دست به دامان پیش نماز شدیم که ریش گرو بگذارد تا خوابگاه را از ما نگیرند. اما او هم دست رد به سینه ما زد و گفت کاری از دست او بر نمی‌آید. یک دفعه سر بلند کرد و گفت: شما سراغ شهدا رفتید؟ گفتیم ما که اهل شیراز نیستیم. خندید و گفت: مگر باید اهل شیراز باشید. بروید گلزار شهدا هم آرام می‌شوید هم ان‌شاءالله مشکل شما به لطف خدا، با عنایت شهدا حل می‌شود!
آدرس گلزار شهدا را نوشت و به ما داد. بعد از ناهار تکه تکه راه را پرسیدیم تا رسیدیم به گلزار شهدا. همین‌طور كه در قبور شهدا می‌چرخیدیم چشم ما به حاج منصور افتاد، انگار از ما می‌پرسید کجا دارید می‌روید و مشکل شما چیست؛ ناخودآگاه همه با هم آمدیم و روی این صندلی کنار حاج منصور نشستیم و شروع کردیم به درد دل کردن با عکس شهید. یک ساعتی که نشستیم سبک شدیم و برگشتیم خوابگاه.
صبح جمعه بود، اول صبح مسئول خوابگاه همه دانشجوها را صدا كرد. با خودمان می‌گفتیم کار از کار گذشت، می‌خواهند همین امروز ما را از خوابگاه بیرون کنند. ما هم از ناامیدی ساک‌ها رو بسته و آماده کرده بودیم.
پائین که جمع شدیم دیدیم مسئول خوابگاه دارد می‌خندد؛ گفت بشینید می‌خواهم مطلب جالبی برای شما تعریف کنم. دیشب ساعت ۱۱ شب می‌خواستند پاشنه خانه ما را در بیاوردند از بس محکم به در می‌کوبیدند. با همسرم رفتیم دم در، دیدم مالک خوابگاه است، گفتم: حاج آقا چرا آمدی اینجا، نکنِ این وقت شب می‌خواهی دخترهای مردم را آواره خیابان کنی، گفت: خانم من دیگه نمی‌خواهم خوابگاه را تخلیه کنم؛ یك کاغذ از جیبش در آورد و گفت: مگه این حکم تخلیه نیست و جلوی چشم‌های من پاره پاره اش کرد و گفت: اصلاً ترم بعد هم اینجا بمانند و من پشیمان شدم. از بعد از ظهر تا حالا، تا چشمم روی هم می‌افتد، یك آقای پرهیبتی می‌آید جلو رویم و می‌گوید من منصورم، نکند دخترهای مردم را تو این شهر غریب آواره کنی؟ اگر این کار را کردی به این چند نفری که پشت سرم هستند، می‌گویم! به آن پنج نفر که نگاه می‌کردم، از وحشت از خواب می‌پریدم. بعد هم ادامه داد: خانم تو را به خدا به منصور بگویید من دیگر خوابگاه رو تخلیه نمی‌كنم!
مسئول خوابگاه که جریان را تعریف می‌کرد ما چند نفر زیر گریه زدیم؛ علت را که پرسید، جریان را تعریف کردیم. همه بچه‌ها شروع كردن به گریستن و از آن به بعد هر شب جمعه بر سر مزار حاج منصور می‌آییم.
در ادامه دختران دانشجو به من گفتند اكنون شما بگویید حاج منصور کیست؟ گفتم: من دیگر چه بگویم! شما خودتان منصور را بهتر از من شناختید».

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود

این کار منصور است
با منصور در مغازه برق کشی کار می کردیم. منصور علم و عمل را به هم آمیخته بود، هم کار برق کشی انجام می داد هم در هنرستان رشته برق می خواند. برای همین با اینکه سن و سالی نداشت، شده بود استادکار.
"استاد قدرت" صاحب مغازه هم کارهای سخت و سنگین برق کشی را به او حواله می داد. یادم است کار برق کشی ساختمان دای خودمان را هم منصور انجام داد، آن قدر با دقت و وسواس این کار را انجام داد که هنوز بعد از سی سال بدون هیچ خرابی مانده و دائی از کارش تعریف می کند.
گاهی کارهای جزئی برق کشی خانه های مسکونی پیش می آمد، خانه هایی که بیشتر تعمیرات بود تا برق کشی، مثل نصب زنگ، یا تعمیر پریز برق و...
این کارهای جزئی هم، سهم منصور بود. در این مواقع "استاد قدرت"می گفت: "هر کارگری را که نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند. این کار، فقط مال منصور است! "
شرم و حیاء منصور به نحوی بود که استاد با اطمینان کامل او را به خانه های مردم می فرستاد.
بعدها خود حاجی برایم تعریف می کرد.می گفت:"وقتی استاد قدرت برای سیم کشی مرا به خانه ای می فرستاد،اگر می دیدم یک نوجوان 14،13 ساله در خانه هست،جلسه بعد که برای کار می رفتم، یک کتاب داستان راستان هم برای آن نوجوان هدیه می بردم!"
از همان سنین هم به فکر تربیت بود!

 شرط ازدواج
منصور روحیه خاصی داشت، هروقت با او در مورد ازدواج صحبت می‌کردیم، می‌گفت: «تا پیروز نشویم من ازدواج نمی‌کنم.» جنگ که به پایان رسید، پس از اصرارهای مکرر ما پذیرفت که ازدواج کند اما برای این کار شرط گذاشت، او اصرار داشت همسر آینده‌اش همسر شهید، سیده، و دارای فرزند باشد، بالاخره نیز با همسر شهید ظل‌انوار ازدواج کرد، و دو فرزند آن شهید را هم‌چون فرزندان خود در آغوش محبتش پروراند....
مراسم ازدواج آن‌ها در شب میلاد پیامبر اکرم و امام صادق (ع) در جمع سپاهیان برگزار شد.

منصور دل‌ها / شهیدی که آرزویش تأسیس مرکز فرهنگی بود
وصیت نامه سردار شهید حاج منصور خادم صادق 
بسم الله الرحمن الرحیم
انی لا اری الموت الا السعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما
خدایا مرا این عزت بس که تو مولای منی و همین فخر بس که من بنده توام.آنقدر گناه کرده ام که رویم سیاه است.آنقدر نافرمانی تو را کرده ام که پرده حیایم دریده شده است.آنقدر در این دنیای دنی غرق و هضم شده ام که آخرت را فراموش کرده ام.آنوقت دم از بندگی تو می زنم.شرم آور است کسی که این همه نا فرمانی مولای خود را بکند و آنگاه با کمال پررویی درب خانه مولای خود را رها نکند،ولی زمانی که تو مولا باشی و این همه لطف به بندگانت داشته باشی و خودت طلب کنی که ای بندگان من اگر گناه کردید،باز در توبه و رحمت من بسوی شما باز است.بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.صد بار اگر توبه شکستی باز آی.... آنوقت چاره ای جز روی آوردن به درگاهت برای بندگان گنهکار نمی ماند.

خدایا چگونه این همه نعمات تو را شکرگزار باشم ؟! چگونه دین خود را نسبت به این مهربانی های تو ادا کنم ؟! چگونه بندگی خالصانه و صادقانه تو را به جا آوریم ؟! خدایا کمکمان کن تا توان داریم از این مسئولیت عظیم سرافراز بیرون آییم ولی خودت گفته ای که "لا یکلف الله نفساً الا وسعها" و هرگز این بنده حقیر،کوچک،ذلیل و دست و پا چلفتی نمی تواند شاکر تو باشد.ولی همین اندازه که شکر تورا بر زبان جاری کند ،شاید بتوان گفت سعی خود را کرده است. خدایا تورا شکر که مرا مشلمان آفریدی. خدایا تورا شکر که مرا از امت محمد (ص) و شیعیان مولا علی (ع) آفریدی.

 مرا توفیق دادی در جرگه کسانی قرار بگیرم که تو آنها را در روز قیامت یاور و پشتیبان هستی. تورا شکر می کنم که مرا با احکام اسلام آشنا ساختی تا بتوانم در این بره از زمان با دیدی مکتبی و عمیق پیرو راه حسین (ع) باشم و مرا توفیق دادی که در این انقلاب اسلامی در لباس دم از طرفداری روح خدا خمینی و دم از سربازی امام زمان (عج) به فرماندهی روح خدا بزنم و از آن همه مهمتر مرا توفیق دادی که در جهاد پاسداری فی سبیل الله شرکت کنم.

 جهادی که خودت گفتی دری از درب های بهشت است و به بهشت نمی رود مگر کسی که بخشیده شده باشد و من گنهکار و روسیاه شاید بتوانم از این نعمت تو حداکثر استفاده را ببرم. ولی مگر این نفس می گذارد ؟! نفسی که دمار از روزگار ما را در می آورد و بدبخت و فلک زده می نماید . خدایا پناه می برم به تو از شر این نفس.

جهاد، سخن از جهاد فی سبیل الله شد. کسی که عاشقانه و عارفانه ، خالصانه و صادقانه قدم به وادی جهاد می گذارد،می داند که در بازگشت ،ممکن است جز تکه گوشتی جزغاله شده و یا بدنی مثله شده و قطعه قطعه شده با استخوانی خرد شده نباشد و حق هم همین است.

چرا که مزد جهاد شهادت است و هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند و من دوست دارم اگر توفیق شهادت نصیبم گردید اثری از بدنم باقی نماند و در جمع مفقود الاثر ها و بدن پودر شده ها قرار گیرم. شاید آن دنیا بتوانم سرم را جلوی مفقودالاثر ها و بدن پودر شده ها بلند کنم.شاید در آن دنیا مادرم بتواند به فاطمه الزهرا(س) بگوید که اگر فرزندان من در روز عاشورا نبوده اند که حسین تو را یاری کنند، امروز فرزندانم را اینگونه به یاری حسین تو فرستادم .

امام ! تو در قلب من حکومت می کنی و حکومت تو حکومت خداست،که خدا در هر حال ناظر بر ما است. و من از دریچه قلب خویش تو را دیده ام و لمس کرده ام و مرا همین بس، هرچند دیدار دنیایی هم ارزش دارد. ای امام ! بدان ما با قلبی مملو از عشق خدا و سری مملو از شور حسینی در پی امر تو قدم به این وادی گذاشته ایم و تو رهبر ما هستی و بر این رهبر افتخار می کنیم. سلام نوکرانه و خالصانه ما را به آقا امام زمان(عج) برسان و سفارش ما را بنمائید، هرچند که امام زمان (عج) در این جبهه های حق علیه باطل سایه به سایه، رزمندگان را یاری و پشتیبانی می کند. ای مردم افتخار نمائید در این برهه از زمان قرار گرفته اید و در زیر سایه پرچم پر افتخار اسلام و در حکومت الهی آقا مهدی (عج) به جلوداری و علمداری روح خدا قرار گرفته و زندگی می کنید.

 تا کنون در این دنیا چنین حکومتی نبوده و خداوند بر شما منت گذاشته و این حکومت را به شما ملت ایران نصیب نموده است . پس قدر این حکومت،انقلاب ،امام عزیز و یارانش را بدانید،اگر قدر اینان را ندانید در دنیا و آخرت بدبختی نصیبتان خواهد شد.

اسلام امروز به این رهبریت و حکومت و یاران امام افتخار می کند، رسول الله افتخار می کند ،پس خاک بر سر آن کسی که افتخار نکند. ای کسانی که دنیا را گرفته و رها نمی کنید و دنیا چشم شما را کور، گوشتان را کر، و قلبتان را مرده کرده است، این دنیا وسیله است منزل پیش راه است ، دل به این دنیا نبندید و تقوا را پیشه کنید شاید به فلاح و رستگاری برسید. در زندگی هدفدار باشید تا جاودان بمانید. چشمه آب شیرینی باشید تا به دریا برسید و جاودان گردید. کسانی که هدفشان در جهت منفی شکل می گیرد همچون چشمه ای هستند که به شوره زار می ریزند..

پیرو ولایت فقیه باشید تا سرافراز گردید،از روحانیت نبرید،چرا که هرچه داریم از روحانیت اصیل و انقلابی داریم . قدر شخصیت های مملکتی و دینی را تا زمانی که زنده اید بدانید، نه اینکه چون شهید مظلوم بهشتی در زمان حیاتش انطور رفتار کنیم و در تشییع جنازه اش آنچنان جمعیت میلیونی جمع شوند . گوش به فرمان امام خمینی باشید و هرچه گفت بدون چون و چرا انجام دهید. ای مومنین قدر یکدیگر را بدانید و یکدیگر را یاری و پشتیبانی کنید، وحدت خود را حفظ کنید.

ای پدر و مادر عزیزم سخن من با شما اینکه اولا حلالم کنید زیرا خدمتی به شما نکرده ام، و خیلی اذیت تان کردم. شما که عمری نوکری و کلفتی امام حسین(ع) و فاطمه الزهرا(س) را داشته اید، اکنون روز امتحان است. با دادن عزیزانتان از این امتحان سرافراز بیرون می آئید.

 ای مادر!
دوست دارم همچون مادر وهب در روز عاشورا باشید که زمانی سر بریده وهب را جلوی او انداختند سر را بلند کرد و به طرف دشمن انداخت و گفت: ماچیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم. ای مادر می دانم که چقدر رنج کشیده ای اما امیدوارم که خداوند صبر نصیبتان کند تا بتوانی همچون فاطمه الزهرا که داغ پدر و همسر و ضربه درب به پهلوی خویش را تحمل کرد.

شما نیز تحمل کنید که شش فرزندانتان را در صحرای کربلای ایران هدیه کنید، بر سر خانواده و فرزندانتان آنطور بیاورند که بر سر فرزندان زهرا (س) آوردند.عداوت خلق و جفای دهر را تحمل کنید.که اگر تحمل کردید آنوقت می توانید بگویید که یا زهرا ! من پیرو واقعی تو هستم اگر نه ،نه.

ای پدر! اگر توانستی مصیبت های وارده بر امام حسین(ع) در روز عاشورا را به این مقدار کم متحمل شوید، آنوقت می توانید بگویید یا حسین ! من پیرو واقعی تو هستم. نمی گویم در از دست دادن من گریه نکینید بلکه برعکس . اما آیا گریه ی ضعف و سستی و گریه ی از دست دادن عزیز؟!

نه والله ، گریه ی شما باید گریه شور باشد، گریه ی عشق باشد، گریه ی حرکت و به حرکت در آوردن باشد، گریه ای باشد که سیل جاری کند و کاخ ظلمان را بر آب دهد، گریه ای مرد ساز ، حسین ساز و انقلابی ساز باشد ، گریه ای باشد که توام با پیام باشد که گریه ی بدون پیام اثری ندارد جز آزردن خویش. گریه کنید که اسلام با همین گریه ها زنده است.

ای خواهر! تو هم باید بعد از من رسالت مرا با رساندن پیامم به جهان وظیفه ات را انجام دهی. حامد و علیرضا را پیشانی بند سرخ ببند و لباس رزم بپوشان و خود را در تقدیم آنها در راه اسلام و تکه تکه شدنشان در راه خدا مهیا کن و تو ای خواهر دیگرم ، چقدر شما را اذیت کرده ام...

 مرا ببخشید و حلالم کنید، وظیفه تو پس از شهادتم این است که در مراسم تشییع جنازه ام اگر اگر جنازه ای بود و اگر نبود، پیشاپیش سایر شهدا پرچم پرخون و سرخ حسین را حمل کنی و خطابه ای پر شور ایراد نمایی و پیام مرا به جهان برسانی که خون از من است و پیام از تو، اگر که ادعا می کنی که پیرو راه زینب هستی باید چنین کاری را انجام دهی محکم و استوار از هیچ کس باکی نداشته باشی. مردم دنیا را به حال خودشان بگذار، محمد حسنت را لباس رزم بپوشان و او را آماده جهاد در راه خدا بنما. شما خانواده های شهدا باید پیام شهیدانتان را به جهان برسانید. چرا که این شیوه حسین و زینب است و ما که ادعای نوکری این عاشق و معشوق را می کنیم باید این چنین باشیم.

برادران پاسدار! شما وظیفه مهمی بر دوش دارید. ای پاسداران عزیز، خود را فراموش کنید و خود را فدای اسلام نمائید. تجربه های خودتان را در اختیار دیگران قرار دهید و تجربه هایمان را با خود به گور نبریم. از مطرح کردن مسائل جزئی جداً خودداری کنیم و خود را به خدا بسپاریم و فقط از او یاری و مدد بجوییم.

دلم از این دنیای دنی خیلی گرفته و در رنج به سر می برم ف ولی وجود امام گونه هایی ، توان زندگی را به ما می دهد. این دنیا را فراموش کنید و آخرت را سرلوحه کار خود قرار دهید. هر عملی که شما را به این دنیا وابسته می کند را رها کنید و اعمال پیوند دهنده به آخرت را پیشه کنید. قدر خود را بدانید و احکام اسلام را مو به مو انجام دهید، پیرو ولایت فقیه باشید و پشتیبانی کنید.

 نماز های جمعه را با شور و عشق بیشتر برگزار کنید، امر به معروف و نهی از منکر را با جدیت بیشتر انجام دهید، کسانی که پایشان را از گلیم خود خارج نموده اند و ضربه به ملت مستضعف می زنند و خون ملت را می مکند ، ریشه کن کنید. دعای کمیل و دیگر مراسمات دعا را با عظمت تر و پرشور تر برگزار کنید و خدا را مد نظر راشته باشید و امام را دعا کنید. در آخر از همه کسانی که اذیتشان کرده ام و حقی بر گردن من دارند حلال بودی می طلبم.

ومن الله توفیق

منصور خادم صادق


نظرات بینندگان