روایت گرفتن سحری در دوران اسارت؛
هوسی که به پامرغی منجر شد
علیمحمد روانستان جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس در خاطرهای به شرح روزه رزمندگان و آزادهها در دوران اسارت پرداخت.
به گزارش سرویس فرهنگ ایثار و شهادت شیرازه، علیمحمد روانستان جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس در خاطره ای به شرح روزه رزمندگان و آزاده ها در دوران اسارت پرداخت برای این رسانه نوشت: سـالها بود كه حسـرت يا آرزوی ديدن و تماشـاي سـتارههای آسـمان در شـب بر دلم مانده بود اما دسـت
خودمان نبود و نميشـد كاريش كرد!
هر روز صبح ساعت هشت نگهبانهای مسئول هر آسايشگاهي درها را
باز ميكردند و پس از شـمارش و آمارگيری با صـدای ســوت سـرنگهبان كه از وســط حياط اردوگاه نواخته
ميشـد، آزاد ميشـديم تا سـاعت حدود چهار و نيم يا پنج بعد از ظهر كه دوباره سوت زده ميشد و همه به
ستون پنج جلو آسايشگاهها صف ميكشيديم و پس از شمارش به داخل آسايشگاه رانده ميشديم و تا فردا -
حتي در شرايط سخت هم - در را باز نميكردند كه كسي بيرون بيايد.
در ايام ماه مبارك رمضان برنامه جوری تنظيم شده بود كه صبحانه را عصر برای افطار ميدادند و وعده ناهار
را شـب ميدادند تا براي سـحری اسـتفاده كنيم. معمولا بچه های گروه غذايی به خاطر اينكه من از ناحيه پا
دچار مشـكل بودم، احترام ميگذاشـتند و اجازه نميدادند كه برای گرفتن غذا به آشپزخانه بروم و خودشان
زحمت آن را ميكشيدند.
يک شب حسابی هوس بيرون رفتن و ستاره ديدن و تماشای آسمان كردم، با خواهش و تمنا دوستان گروه
غذاييمان را راضی كردم كه اجازه بدهند كه غذای آن شب گروه را من بياورم؛ حدود ده- دوازده گروه غذايی بوديم. ظرف غذا را كه به عربی به آن غصـعه میگفتند برداشـته و پيشـاپيش دوسـتان، پشـت در به انتظار
ايستادم و تا نگهبان عراقی در را باز كرد مثل فنر از جا پريده و به بيرون رفتم. وقتی همگی غذا را گرفته و
به طرف آسـايشـگاه برميگشتيم، نگهبان كه احتمالآ از جايی ناراحت بود و ميخواست دلش را خالي كند يا
شايد هم بازيش گرفته بود، به طرفمان آمد و گفت: ظرفهای غذا را بگذاريد كنار ديوار و همگی بياييد وسط
ميدان.!!!
رفتيم گفت: بنشينيد روی زمين. نشستيم، گفت: دستهايتان را پشت گردنتان بگذاريد و كلاغپر برويد! هر
چه گفتم بابا من مجروح هسـتم، نميتونم! گوشش بدهكار نبود و ميگفت، زخمی و غير زخمی فرقی نداره،
همه بايد اين كار را بكنند و حدود بيســت دقيقه ما را كلاغپر، پامرغی و احتمالا ســينه خيز برد و گفت: حالا
غذاتونو برداريد و بريد و پشـت سـرمان آمد و در آسـايشگاه را بست. هم خودم به خودم گفتم و هم ديگران
گفتند، «اين هم از شانس تو بود پس از سالها يك شب آمدی بيرون اونم اين طوری شد.!!!»
انتهای پیام/ح/ر
نظرات بینندگان