فیلم/ «غروب فرشچیان»
شعرخوانی حمیدرضا برقعی درباره عاشورا در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی
متن شعر:
با اشكهاش دفتر خود را نمور كرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور كرد
در خود تمام مرثیهها را مرور كرد
شاعر بساط سینه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شدهست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شدهست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت
وقتی كه میز و دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است كه در جان واژههاست
شاعر شكستخورده طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را كربلا گذاشت
یك بیت بعد، واژه لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گریه میكند
دارد غروب فرشچیان گریه میكند
با این زبان چگونه بگویم چهها كشید
بر روی خاك و خون بدنی را رها كشید
او را چنان فنای خدا بیریا كشید
حتی براش جای كفن بوریا كشید
در خون كشید قافیهها را، حروف را
از بس كه گریه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معركه حس كرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسهای عمیق خودش بود و هیچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس...
متن شعر:
با اشكهاش دفتر خود را نمور كرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور كرد
در خود تمام مرثیهها را مرور كرد
شاعر بساط سینه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شدهست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شدهست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت
وقتی كه میز و دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است كه در جان واژههاست
شاعر شكستخورده طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را كربلا گذاشت
یك بیت بعد، واژه لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گریه میكند
دارد غروب فرشچیان گریه میكند
با این زبان چگونه بگویم چهها كشید
بر روی خاك و خون بدنی را رها كشید
او را چنان فنای خدا بیریا كشید
حتی براش جای كفن بوریا كشید
در خون كشید قافیهها را، حروف را
از بس كه گریه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معركه حس كرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسهای عمیق خودش بود و هیچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس...
نظرات بینندگان