نیمه شب رفتم بالای قبر دیدم که...
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، هشت سال جنگ تحمیلی آیینه تمام نمای ملتی بود که گوش به فرمان حضرت روح الله وارد معرکه شده بودند تا دشمن را از خاک کشور بیرون برانند. برای شرکت در این جنگ مردان از هم پیشی میگرفتند تا از قافله شهادت جا نمانند. در این ببین نوجوانانی هم بودند که حضورشان در جبهه تعجب همه را برمیانگیخت و شاید لحظه اول با خود می گفتند: این بچه اس! با شنیدن اولین صدای گلوله فرار میکند عقب. اما وقتی موقع عمل فرا میرسید همین نوجوانان بودند که از همه جلو میزدند و حاضر به جانبازی میشدند. آنچه پیش روی شماست خاطره ای است از کامران فهیم که نقل میکند:
توی گردان جندالله سقز من دیگر نیروی قدیمی به حساب میآمدم و به من مسئولیت داده بودند. برایمان نیرو آمد، جمعشان کردیم توی میدان صبحگاه برای کادربندی. برایشان صحبت کردم حرفهایم که تمام شد یکیشان که خیلی ریز نقش و بچه سال بود آمد پیشم و گفت ببخشید برادر اینجا قبر هم دارید؟ گفتم: چی؟ چه قبری؟ منظورت قبرستانه؟ گفت: نه قبری که شبها برویم تویش برای نماز و دعا.
توی دلم گفتم ای ناکس با این سن و سال و با این قد و قوارهی فسقلیات ما رو فیلم میکنی؟ اصلا تو توی سن این حرفا نیستی. حالا بهت میفهمونم. خواستم بش بتوپم اما خودم را کنترل کردم و با حالت بزرگتر بودن بش گفتم: پسر جان بچهی کجایی؟ خیلی آرام و عادی گفت: تهران. گفتم: اسمت چیه؟ تا گفت: حسین، چهرهاش آن قدر آرام و معصوم به نظرم آمد که زبانم بند آمد. خودم را کنترل کردم و ادامه ندادم. فقط گفتم: این سوالتو به موقعش جواب میدهم.
دو سه روز بعد موقع نماز مغرب و عشا دوباره آمد پیشم و دوباره ازم قبر خواست. حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم برای اینکه از سر خودم بازش کنم زمین خالی گوشهای محوطه را نشان دادم و گفتم اگه خیلی قبر میخوای خودت برو اونجا یکی بکن.
چند روز بعد یکی از بچهها گفت: راستی فلانی پسره رو دیدهای که توی بیابون قبر کنده و شب به شب می ره گریه میکنه. گفتم: کدام پسر؟ اسمش چیه؟ گفت: همان حسین دیگه. گفتم: شوخی که نمیکنی؟
نیمه شب رفتم بالای قبر دیدم همان حسین ریزنقش و کوچک توی قبر سجده کرده بود و های های گریه میکرد. مزاحمش نشدم همان جا بیصدا نشستم تا بلند شود. چقدر صدایش آرام و تاثیرگذار بی شیله پیله بود. بلند شد و من را دید. سرش را انداخت پایین. انگار از افشای رازش خجالت کشیده باشد. چفیهام را کشیدم توی صورتم که اشکهایم را نبیند. حسین نمیدانست که من بیشتر از او خجالت میکشم. گفتم: حسین تو چند سالته آخه؟
گفت: چطور مگه؟
گفتم: آخه هم سنهای تو دستشویی که میخواهند بروند با بابا و مامانشون میروند اون وقت تو میآیی این جا و توی این شب و این سرما گریه میکنی؟ جلوی این نگهبانها و کمینها؟
میترسیدم بلایی سرش بیاید. گفتم: لااقل هر وقت خواستی بیای اینجا به من خبر بده. گفت چشم برادر. از آن به بعد هم غروب میآمد و میگفت برادر علی امشب میخواهم بروم. یک ماه تمام هر شب کارش همین بود دیگر ازش خوشم آمده بود چون میدیدم کارهایش واقعا بیریا و پاک بود خیلی باهاش قاطی شده بودم.
بیسیم زدند و آماده باش دادند که برویم درگیری. بچهها را حاضر کردیم و رفتیم غافل از اینکه آن روز عاشوراست. البته میدانستم که محرم است و هر روز هم موقع نماز سینهزنی وعزاداری داشتیم ولی به خاطر درگیریهای پشت سر هم آن لحظه حواسم نبود که عاشوراست.
هشت صبح حرکت کردیم و رفتیم. حسین کمک تیربارچی بود. خیلی هم شجاع بود همهاش نگاهش میکردم و حواسم بود که طوریش نشود. یک لحظه که حواسم ازش پرت شد بچهها داد زدند که حسین شهید شد. داشت تیراندازی میکرد که تیر درست خورد وسط ابروش و نیمه بالای سرش را برد. صورتش را که سالم مانده بود نگاه میکردم انگار راحت و آرام خوابیده باشد.
فرستادیمش تهران ولی طاقت نیاوردیم خودمان هم دنبالش رفتیم تهران با بچهها رفتیم خانهشان. مادرش میگفت حسین من روز میلاد امام حسین (ع) به دنیا آمد روز عاشورای امام حسین(ع) هم شهید شد. حسین عاشقترین آدم فامیل ما بود. از موقعی که هنوز حتی به سن تکلیف نرسیده بود تا همان شبی که فردایش رفت جبهه هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.
انتهای پیام/