هنگامی که در کانال قیر عراقیها افتادیم
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، رژیم بعث عراق در طول جنگ تحمیلی علیه ایران از روشهای مختلفی برای ایجاد مانع از جمله کاشت مین، رها کردن آب در منطقه، ایجاد کانال قیر روان و موانع دیگری استفاده میکرد؛ «میرمحمد حسینی» گوشهای از این اقدامات را روایت میکند.
***
مرداد ماه 64 در منطقه بودم؛ برای منطقه نفتشهر عملیات شناسایی در نظر گرفته بودند؛ تازه به آن منطقه اعزام شده بودم و هنوز آن طور که باید و شاید نمیشناختم؛ بیشتر مأموریتهای من ویژه بود و در مناطق و محورهای مختلفی انجام وظیفه میکردم؛ ممکن بود دو، سه روزی در یک منطقه باشم و چند روز آینده در یک نقطه دیگر. برای همین شناختی از بچههایی که در نفتشهر باهم بودیم، نداشتیم.
بچههایی که باید برای شناسایی میرفتند از بچههای گردان شهادت لشکر 77 بودند؛ هشت نفر داوطلب شدند که با اعلام آمادگی من شدیم نه نفر. فکر میکنم شناسایی به این خاطر بود که موانع و امکانات منطقه را بشناسند تا با برنامههایی که بعدا انجام میدادند، از باز پس گیری آن منطقه توسط عراقیها، جلوگیری شود.
بچهها توسط مسئولان نسبت به ترسیم عوارض، امکانات و موانع منطقه توجیه شدند؛ صبر کردیم هوا کاملاً تاریک شد؛ نسیمی آمیخته به گرما در هوا بود و ماه میرفت پشت ابرها و چند دقیقه بعد میآمد بیرون. در سکوتی که به راحتی میشد کوچکترین صدا را شنید در حالی که تجهیزاتمان فقط چند خشاب بود و اسلحهمان، پشت سر هم راه افتادیم.
تا نزدیکیهای عراقیها بدون برخورد به مانعی جلو رفتیم. به سنگرهای عراقی خیلی نزدیک شده بودیم و منطقه در سکوت کامل بود. یک دفعه متوجه شدم تا بالای قوزک پا رفتهام در قیر. اول فکر کردم گل است ولی دقت که کردم دیدم پایم چسبیده زمین و دارد کمکم فرو میرود.
همگی افتاده بودیم در تله کانال قیر؛ اولین بارم بود چنین چیزی میدیدم؛ متوجه شدم عراقیها کانالهایی کندهاند و داخل آن را پر کردهاند از قیر شل و روی قیرها را هم با خاک نرم پوشاندهاند. بچهها به فاصله از هم تقلا میکردند خودشان را از آن وضعیت برهانند ولی چون غافلگیر شده بودیم نمیدانستیم چه کار کنیم.
همه بچهها سعی میکردند تا یک پایشان را از قیر در بیاورند ولی در عوض آن یکی پایشان فرو میرفت و تقلایشان باعث میشد بیشتر پایین بروند؛ در وضعیت بدی گیر کرده بودیم؛ سر و صدا هم نمیتوانستیم بکنیم؛ کسی هم نمیتوانست به دیگری کمک کند؛ همهمان در وضعیت مشابهی گیر کرده بودیم و دست و پا میزدیم.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید؛ خودم را به پشت انداختم روی قیرها؛ این طوری وزنم در سطح قیر تقسیم میشد و فرو نمیرفتم؛ چیزی که باعث میشد بیشتر فرو برویم، وزنمان بود که روی پاهایمان وارد میشد؛ چند دقیقهای طول کشید تا همان طور دراز کشیده، پایم را از توی قیر در آوردم؛ به صورت سینه خیز خودم را از توی کانال بیرون کشیدم؛ بقیه بچهها همچنان تلاش میکردند؛ از کمی جلوتر سر و صدایی شنیدم؛ عراقیها بودند؛ مثل شکارچیهایی که مطمئن باشند پرندهای، چیزی در تله افتاده است، داشتند میآمدند سراغمان فرصتی برای کمک کردن به بچهها نبود.
از آن جمع فقط من برگشتم؛ به دلیل مأموریتهای ویژهای که داشتم، باید هر طوری بود، خودم را نجات میدادم؛ سه تا از آن بچهها همان جا شهید شده بودند. نفهمیدم در درگیری با عراقیها شهید شده بودند یا در کانال قیر فرو رفته بودند؛ بقیه را هم عراقیها اسیر کرده بودند.
یکی از آنها سیدی نامی بود از بچههای مشهد. یک پایش قطع شده بود؛ بعدها صدایش را از رادیو عراق شنیدم؛ عراقیها صدای اسرای ایرانی را به عنوان مدرک زنده بودن و اسارتشان توسط آنها پخش میکردند رادیو عراق چند باری صدای آن سید را پخش کرد؛ در آن جمع یکی از بچهها هم دستش قطع شده بود؛ سالها بعد که تبادل اسرا شد، به ایران برگشتند.
انتهای پیام/