کد خبر: ۴۸۰۱۳
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۶ - ۱۳ آذر ۱۳۹۲

راه‌کار اسرا برای کمتر کتک خوردن!

یکی از آزادگان کشورمان گفت: برای این که آسیب کمتری از شکنجه‌های عراقی‌ها به ما برسد هر چیزی را که داشتیم از پشت به پیراهن سنجاق می‌کردیم، ‌با این کار کمی جلوی ضربات گرفته می‌شد.

به گزارش شیرازه به نقل از سایت جامع آزادگان، اسم ها را می خواندند. در حالی که اتوبوس ها آماده ی حرکت بودند افسری که با هم انگلیسی حرف می زدیم از رفتن من ناراحت بود، محمودی هم نمی توانست به چشم من نگاه کند. چهار اتوبوس 25 نفره حرکت کردند. جلو و عقب کاروان، دو ماشین رنجر با آژیر حرکت می کردند.

غروب بود؛ پرده ها را کشیده بودند و حق دیدن بیرون را نداشتیم. در راه تگرگ بارید، چنان که از برخوردشان با اتوبوس گوش کر می شد! عراقی ها ترسیده بودند و به ما می گفتند صلوات بفرستید شاید صلوات شما این خطر بر طرف شود، خودشان هم پشت سر هم صلوات می فرستاندند.

حرکت غیر ممکن بود، اتوبوس ها ایستادند، و لحظاتی بعد حرکت کردیم. سربازهای اتوبوس ما نشان می دادند که منطقی اند و بحث می کردیم. اما در اتوبوس های دیگر چشم ها را هم بسته بودند. میان راه جایی را نشان ما دادند و گفتند: اینجا سامرا است به امام هایتان سلام کنید.

ساعت 4 صبح به مقصد رسیدیم. محوطه پر از سرباز مصلح بود. ما اتوبوس سوم بودیم، از سربازان تشکر کردیم و پس از خداحافظی پیاده شدیم. از جلو صدای داد و فریاد و شیون بلند بود! سربازهایی که در اتوبوس ما بودند، سعی می کردند در چشم ما نگاه نکنند، فهمیدیم که پذیرایی در کار است. یک فاصله 200 متری تا در ورودی را باید از میان سربازهای مسلح به کابل و چوب و ...

می گذشتیم و ضربه می خوردیم. بعد ما را گوشه ای نشاندند و وسایل را ریختند و برایمان سخنرانی کردند. حرف های وحشت آوری  می زدند:

این اردوگاه غیر از جاهای دیگر است، هر کس جنب بخورد کشته می شود!

برای زهر چشم گرفتن، از روی شماره هایی که به سینه داشتیم لیست می نوشتند و مسخره می کردند. برای همه نوشته بودند: حرس الخمینی یعنی پاسدار!

وسایل را برداشتیم و پشت سر باز راهنما حرکت کردیم. اولین بار بود موصل را می دیدیم. هوای بدی نداشت، وسط حیاط اردوگاه باغچه ای بود و سبزی کاری. هنوز بچه های اردوگاه خواب بودند و بعضی پشت پنجره می آمدند. همه سکوت کرده بودند. آرام آرام به طرف اتاق 8 رفتیم. در را بستند.

مریض و زخمی داشتیم اما نه آبی بود و نه غذایی. تا صبح خوابیدیم. پس از نماز در باز شد، گفتند: دستشویی! باز هم همان سربازها، در دو ستون؛ کابل به دست ایستاده بودند.                                     

هنوز زخم های دیشب خوب نشده بود که باز شروع به زدن کردند! آن قدر خشن و سنگ دل بودند که فریاد ضجه ها را نشنیده می گرفتند. مسیر را جوری درست کرده بودند که حتماٌ از دست همه کتک بخوریم!

ارشد ما مجید غلاث آدم خوبی بود، افسر وظیفه ارتش و لیسانس مدیریت داشت.

ظهر هم در را باز کردند و به همان صورت به دستشویی بردند. روزی این صحنه تکرار می شد. بدن ها خون مرده و لباس ها خونی بود.

متوجه شدیم درگیر نشویم بهتر است و چند روز دیگر اوضاع عادی می شود. دکتر «رضا» دکتر ایرانی اردوگاه بود، گاهی از لای پنجره مقداری دارو می فرستاد تو و زود می رفت. غروب، پس از کتک و داخل شدن به اتاق، چند نفر را پشت پنجره دیدیم که نظافت می کردند. شروع به صحبت کردیم، سرباز عراقی عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت و ارشد را صدا زد و گفت: بگو کی بود حرف زد؟ سعی کنید هیچ چیز نگویید!

سرباز را به این صورت آرام کرد. در این بین یکی گفت: ناراحت نباشید؛ هیچ غلطی نمی توانند بکنند. الکی سر و صدا راه می اندازند!

او محمود شرافتی بود، همانی که با هم در یک سلول بودیم.

در یک اتاق، صد نفر با هم کنار آمده بودیم. اسرای دیگر اردوگاه گاهی پشت پنجره می آمدند و می گفتند: سه، چهار روز بیشتر طول نمی کشد، راحت می شوید. روحیه ی بچه ها قابل باور نبود. گاهی به خاطر این که عراقی ها از اتاق بیرون بروند، آه و ناله می کردیم، از درد شکنجه بود ولی نه آن قدر که بنالیم. وقتی که می رفتند سر و صدا را بالا می آوریم و می خندیدیم؛ اوضاع را آسان و زخم ها را پانسمان می کردیم تا کتک خوردن بعدی. اگر چیزی داشتیم از پشت به پیراهن سنجاق می کردیم تا کمی جلوی ضربات را بگیرد.

راوی: آزاده محمدعلی زردبانی

 


انتهای پیام/

نظرات بینندگان