حکایت عیدی جاسوس اردوگاه بعثیها
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، چشمم بدجوری عذابم می داد. عوض شدن اردوگاه از مشکلاتم که نکاست هیچ، بر آنها هم افزود. در موصل یک پزشک عراقی معاینهام کرد.
گفت: چرا چشمت این گونه شده؟
* نمیدانم. پزشکها هر کدام دستی برده و به این روز افتاده است.
ـ به خاطر این که خوب تخلیه نشده، عفونت کرده. با چند قرص چرکش را خشکاندهاند، ولی چند روز بعد دوباره چرک و کثافت ترشح کرده است.
* حالا پس تکلیف چیست؟
ـ ناراحت نباش. به طور کامل تخلیهاش میکنم.
این کار را هم کرد و تا حدودی راحت شدم. تا پایم به ایران برسد، درد چشم نداشتم.
در برنامه غذایی اردوگاه شام نبود. چیزی از ناهار برای خودمان نگه میداشتیم. اولها عراقیها غذا را میپختند. بعد اعتراض کردیم که آشپزها از بچههای خودمان بودند.
روزی برایمان سبزی خوردن دادند. نگه داشتیم برای شام. موقع شام و ناهار نگهبانها درها را میبستند. آن روز که سبزی دادند موقع بستن در، نگهبان گفت: اگر کاری داشتید صدایم کنید.
حرفش یک کمی بودار بود. سابقه نداشت این قدر برایمان دلسوزی کنند. حرفش را زیاد جدی نگرفتیم و شام را خوریدم. خوردن شام همان و دل پیچه گرفتنمان همان. از درد به خود میپیچیدیم و فریاد مردم مردم بچهها بلند شد. نگهبان را صدا کردیم. زود در را باز کرد. انگار منتظر بود که صدایش کنیم. گفتیم: دل پیچه ما را میکشد.
توی سطلی، نوشیدنی آوردند و نفری یک لیوان خوردیم. نفهمیدیم چی بود. کم کم حالم خوب شد، ولی بسیاری از بچهها از جمله خود من ناراحتی روده گرفتیم. این مسئله برای ما قابل هضم نبود، چون آشپزها از بچههای خودمان بودند و معنی نداشت چیزی مسموم به خورد ما بدهند. آشپز را گیر آورده و پرسیدیم: قضیه آن شب چی بود؟
گفت: عراقیها ما را از آشپزخانه بیرون کرده و در را بستند. بعد از چند دقیقه در باز شد و رفتیم تو. حدس زدیم بلایی سرغذا آوردهاند، ولی چیزی دستگیرمان نشد.
فرماندهی اردوگاه ما عوض شد. آدمی پست، عقدهای و جاسوس پرور بود. از ایرانیها همیشه بد میگفت.
میگفت: من ایرانیها را میشناسم. محاصرهی آبادان یادم است. رفتم مرخصی، وقتی برگشتم از تیپ ما یک نفر هم زنده نبود. کشته و اسیر شده بودند. چه کسانی در آن عملیات بودند؟
کسی پاسخ نمیداد. اگر میفهمید کسی در شکستن محاصرهی آبادان بوده، پوست از کلهاش میکند. سعی کردم بروز ندهم که در آن عملیات بودم. از هر فرصتی استفاده میکرد تا آنهایی را که در آبادان بودند پیدا کند.
پیش از رفتن، فرماندهی ایرانی اردوگاه را هم عوض کرد. سرهنگ «تقوی» را به جای کاشانی انتخاب کرد. تقوی صلابت و درایت کاشانی را نداشت و خود را مطیع فرماندهی عراقی نشان میداد. هیچ کدام دلخوشی از تقوی نداشتیم.
روزی گفتند: اسیر جدیدی به اردوگاه آمده، هم عرب است و هم با سواد.
«عیدی» نام داشت. 60 نفر از درجهداران را از آسایشگاهها جمع کرده و به اجبار بردند در یک آسایشگاه جداگانه جای دادند. این اسیر را هم پیش درجهداران فرستادند.
مطلع شدیم در آسایشگاهشان برنامهی هفتگی نوشته؛ روز اول قرآن تدریس میکند، روز دوم احکام و روز سوم عربی. تا حدی اعتماد بچهها را جلب کرده و پیش نماز شده بود.
نیروهای با تجربه او را زیر نظر داشتند که مبادا کلکی درکارش باشد. شبی یکی از بچهها بیدار بوده، میبیند عیدی آرام و بی صدا بلند شد هرچه مهر نماز در آسایشگاه بود همه را در سطل ادرار ریخت. در تمام آسایشگاهها همچنین سطلی بود. شبها که در آسایشگاهها بسته بود، اگر کسی قضای حاجتی داشت از سطل استفاده میکرد.
با پخش این خبر، چهرهی واقعی عیدی برای بچهها معلوم شد. فهمیدیم جاسوس است که با هدایت فرماندهی اردوگاه از الرمادیه آمده و در میان بچه ها نفوذ کرده است. بعد از این که دستش رو شد خودش را به نفهمی زد. چند نفر هم برای خودش دارو دسته جمع کرد. از عراقیها ویدئو و فیلم درخواست میکردند. آنها هم میآوردند و به این شکل روزگار را سپری میکردند. دیگر حنایش پیش بچه ها رنگی نداشت.
بعثیها با این نوع رفتارها، میخواستند اتحاد و یکپارچگی بچهها را به هم بزنند و با راه انداختن تفرقه، اسرا را در مقابل هم قرار دهند. خوشبختانه موفق نمیشدند. ولی بعضاً در اثر فشار روانی دشمن، بچهها سر کوچکترین مسئله به سر و کلهی هم میپریدند. به فکر افتادیم برای این حل مشکل کاری بکنیم. کسانی که با هم دعوا میکردند، آشتی میدادیم ولی چند روز بعد دوباره روز از نو روزی از نو.
استوار رضوانی ریش سفید آسایشگاه 11، انسان روزگار دیده و فهمیدهای بود. دور هم نشستیم تا راه علاجی پیدا کنیم. استوار رضوانی پیشنهاد داد: باید هیئت حل اختلاف تشکیل دهیم.
قبول کردیم. پنج نفر اعضای هیئت انتخاب شدند. استوار رضوانی، من و بقیه یادم نیستند.
رضوانی گفت: ما به هنگام بروز اختلاف، جز آشتی دادن کار دیگری نمیتوانیم بکنیم.
گفتم: من یک پیشنهاد دارم. اگر بار اول شان بود آشتی میهیم. اگر بار دوم شان بود آسایشگاه را آب و جارو میکنند. ولی بار سوم نظافت و تخلیهی مستراح آسایشگاه را هم برعهده میگیرند.
مستراح آسایشگاه یک سطل بزرگ بود. هر روز گروه نظافت میبرد، تخلیه میکرد. رضوانی با صدای بلند خندید و گفت: حالا فهمیدم چرا ترکها را همیشه فرمانده میکنند. پسر تو نظامیتر از همه ما هستی.
پیشنهادم از سوی اعضای هیئت مورد قبول واقع شد. توی آسایشگاه یک تهرانی با یک خرمابادی همیشه درگیر بودند. مصوبات هیئت برای بار اول در مورد این دو نفر اجرا شد. یک هفته تمام مستراح آسایشگاه را تخلیه و نظافت کردند. جلوی آسایشگاه ایستاده بودم. این دو نفر داشتند از بیرون بر میگشتند.
به من گفتند: قیاسی! صبر کن روزی به حسابت میرسیم.
خندهام گرفت. گفتم: عیبی ندارد. آن وقت خدمت دیگری انجام میدهیم!
قاطعیت هیئت حل اختلاف در جلوگیری از دعوا و مرافعه بین بچهها بسیار مؤثر واقع شد و تقریبا درگیری پیش نیامد.
سه اسیر تازه به اردوگاه آوردند. چند روزی هم، مهمان آسایشگاه ما شدند.
هر سه مهندس بودند که به همراه «محمد جواد تندگویان» وزیر نفت در جاده آبادان ـ ماهشهر در روزهای آغاز جنگ اسیر شده بودند. همیشه گرفته و ناراحت بودند. از تندگویان پرسیدیم. گفتند: ما با هم اسیر شدیم، اما او را از ما جدا کردند. آخرین باری که دیدیم توان روی دو پا ایستادن نداشتن و روی ویلچر به دستشویی و هواخوری میبردند. بعد دیگر ندیدیم. تا اینکه مطلع شدیم شهیدش کردهاند.
یکی از بچهها از عملیات رمضان حرف میزد. وقتی گفت نزدیک بصره رسیده بودیم...
مهندسها با شنیدن این حرفها چشمشان رفت به کلهشان. گفتند: این حرفها چیست که شما میزنید. کدام بصره، کدام محاصره، به ما گفتهاند تا نزدیکیهای تهران در تصرف عراقیهاست.
از تعجب به صورت هم نگاه کردیم. بعد هر کدام از بچهها در عملیاتی که در آن حضور داشت یا اسیر شده بود، گفتند.
هر سه همزمان به سجده افتادند. گفتند ما از روز اسارت با کسی ارتباط نداشتیم. عراقیها هر روز برای ما یک خبر می آوردند؛ اهواز را گرفتیم، دزفول در محاصره است، خرم آباد هم تصرف شد. کار اراک را چند روز پیش تمام کردیم. به تهران نزدیک میشویم. پیش از آوردن به اردوگاه هم میگفتند تهران را محاصره کردهایم. داشتیم از غصه دق مرگ میشدیم اما امروز خوشحال شدیم. وقتی شما از پیروزی در جنگ حرف میزنید، چیزی نمانده بود بال در بیاوریم.
عراقیها همیشه از این نوع تبلیغات دروغ در اردوگاهها داشتند.
فرماندهی اردوگاه دوباره عوض شد. این بار فرماندهی اردوگاه آدم خوبی از آب در آمد. وقتی کابل دست سربازانش میدید، میگفت: اینها چیست دست گرفتید، مگر چوپانید؟!
سلول انفرادی را تعطیل کرد. میگفت: اردوگاه که خودش زندان است. زندان در زندان معنی ندارد، جمعش کنید.
سرگرد محمدی را از انفرادی به آسایشگاه آوردند. یاسین عراقی بعثی هنوز در اردوگاه بود. تقوی را به فرمانده ی جدید اردوگاه معرفی کرد که فرماندهی ایرانی اسراست، او هم برگشت گفت: بسیجی باشد بهتر از این است.
بچهها از تقوی دل خوشی نداشتند و کسی محلش نمیگذاشت. از وقتی فرماندهی جدید آمده بود، راحت بودیم. کسی الکی اذیتمان نمیکرد. اما حیف که دولت مستعجل بود! فرماندهی جدید پیش از سه ماه دوام نیاورد و از اردوگاه رفت. دوباره برگشتیم سرجای اول.
مسئولان نان آسایشگاه بودم. نان اردگاه را با ایفا میآوردند و تقسیم میکردند.
«سیدجلال جعفری» اهل طارم زنجان هم آسایشگاهیام زخم معده داشت.
وقتی گرسنه میشد، دستهایش میلرزید. غذا کم میدادند. دلم به حالش میسوخت. یک نوع ارادت قلبی هم به سادات داشته و دارم. به فکرم رسید از این نمد کلاهی برای سید جلال دست و پا کنم.
پس از تقسیم نان، میرفتم پشت کامیونی که نان آورده بود. خرده نانهای مانده را جمع میکردم و به آسایشگاه میآوردم. هر وقت سید گرسنه میشد، میدادم نان خشکها را میخورد. دیگر نگذاشتم گرسنه بماند. گه گاه شیر خشک میدادند و ماست درست میکردیم. سید جلال ماست بند بود. قد یک لیوان میشد.
روزی به سید گفتم: ماست که میبندی مثل دوغ میماند. بگذار یک بار هم من امتحان کنم.
آن موقع میبینی ماست یعنی چه!
ـ عیبی ندارد. از فردا تو ماست درست کن.
فردایش من دست به کار شدم و ماست درست کردم؛ اما دوغتر از دوغ سید جلال شد. دو روز ماند تا ماست شد. برای شام غذا نداشتیم، سید هی به شوخی میگفت: قیاسی! پس چی شد این ماست؟ بیار بخوریم.
من هم کم نیاوردم و گفتم: نگاه سید سنگ را آب میکند، چه رسد به شیر که ماست شود. اگر سید نبودی شاید ماستبند خوبی میشدم!
گرما بیداد میکرد و تا 50 درجه میرسید. توی آسایشگاه سه تا پنکه از سقف آویزان بود. اگر خاموش میکردیم از گرما خفه میشدیم و اگر باز میکردیم میزد بدنمان را خشک میکرد. اما من همیشه مجبور بودم پتو را بکشم روی سرم تا باد به چشمانم نخورد. 50 درجه را زیر پتو تحمل میکردم. بچهها میگفتند: خفه نمیشوی زیر پتو، آن هم تو این گرما؟!
چیزی برای گفتن نداشتم.
یک روحانی میآوردند برایمان صحبت میکرد. میگفت: شیعه هستم.
حزب بعث را تبلیغ میکرد. ایرانیها را آتش پرست خطاب میکرد و می گفت :در اسلام هیچ سهمی ندارند و اصلا مسلمان نیستند. ما هم فقط نگاه میکردیم. تصمیم گرفتیم یک جورایی حالیش کنیم که این طور هم که تو میگویی نیست.
در سخنرانیش وقتی به نام مبارک پیامبر اعظم حضرت محمد (ص) رسید، بلند صلوات فرستادیم. صلواتها پشت سر هم به آسمان بلند شد. مصمم بودیم اگر صد بار هم نام پیامبر (ص) بیاورد، صلوات بفرستیم. این آخوند بعثی آخر حرفهایش مثل هر دفعه پرسید: اگر سؤال دینی دارید، بپرسید.
کسی پاسخ نداد. در اردوگاه یکی از سربازان عراقی، مسیحی بود که اتفاقا نگهبان جلسهای سخنرانی بود. نزدیک آخوند ایستاده بود. آخوند در گوشی از این سرباز پرسید: چرا سؤال نمیکنند؟
سرباز گفت: اینها بیشتر از تو میدانند، چی بپرسند؟
آخوند بعثی راهش را کشید و رفت.
این سرباز مسیحی زیاد ما را اذیت نمیکرد. یک بار هم به سرگرد محمودی گفته بود گناه دارد، اینها را این طوری نزنید. سرگرد هم او را برد به جایی که عرب نیانداخت.
یک روز وقت غروب غیبش زد. سرباز مسیحی را چند روزی ندیدیم. وقتی آمد معلوم شد سرگرد چنان پدری از سرباز درآورده که افعیتر از خود بعثیها شده. از آن روز به بعد او هم ما را میزد.
از روزی که رزمندگان اسلام وارد خاک عراق شدند، عراقیها سعی میکردند مظلومنمایی کنند. افسری آمده بود تو آسایشگاه برای ما حرف میزد و میخواست ثابت کند که عراق در جنگ اشتباه نکرد، اما ایران که به خاک عراق وارد شده، اشتباه کرده است.
بعد گفت: هرکس مطلبی دارد، بگوید. آزاد هستید.
کسی حرف نزد. یعنی به افسر عراقی اعتماد نمیکردیم. «صفر عالینژاد» اهل قزوین، بلند شد و گفت: ما کشور شما را کشور مسلمان نمیدانیم. به خاطر این که بیحجابی و موسیقی حرام در کشور شما بیداد میکند. اسلام اینها را حرام کرده است.
افسر عراقی گفت: خب در کشور ما، آزادی هست. کسانی میروند دنبال این کارها که اعتقادی به اسلام ندارند.
من بلند شدم و گفتم: تا دیروز طبق نوشتهی روزنامهی عراق یازده شهر و دو هزار و پانصد روستای ایران در اشغال شما بود. پس چرا کار شما اشتباه نبوده، اما ایران که فقط وارد قسمتی از خاک عراق شده، اشتباه کرده است؟!
بعد آیهی 194سوره بقره را خواندم.
افسر عراقی سکوت کرد و بعد گفت: برای امروز کافی است.
بچهها میگفتند: پسر سرت را به باد میدهی.
*جانباز آزاده :اروج قیاسی
انتهای پیام/