کد خبر: ۴۸۹۸۵
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۰ - ۰۱ دی ۱۳۹۲

روایتی از بنایی اوستا عبدالحسین در سرمای زمستان

هوا خیلی سرد بود؛ باید دیوار را می‌ساختیم؛ نگرانم بودم که نکند عبدالحسین هم کار را نیمه تمام رها کند؛ او لبخندی زد دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «ناراحت نباش، به امید خدا کار اون رو هم می‌کنم».

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، به آنچه که عقیده داشتند، عمل می‌کردند؛ کسب روزی حلال در سخت‌ترین شرایط از اولویت‌های زندگی‌شان بود؛ چه صاحب‌کار بالای سرشان باشد چه نباشد طوری متعهدانه کار می‌کردند که انگار صاحب‌کار تمام ثانیه‌ها زیرنظرشان دارد. آنها با خدا معامله می‌کردند و همیشه خدا را ناظر بر اعمال خود می‌دیدند.

سردار شهید «عبدالحسین برونسی» یکی از همین کسانی است می‌گفت: «نانی که من می‌خورم باید حلال باشه»؛ حجت‌الاسلام «محمدرضا رضایی» روایتی را از تعهد شهید برونسی بیان می‌کند:

                                                                  ***

پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلّاب. سندش مشاع بود، ولی نمی‌گذاشتند بسازم. علناً می‌گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته. از یک طرف به این کار راضی نمی‌شدم، از طرفی هم خانه را باید حتماً می‌ساختم، ولی آنها نمی‌گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می‌کرد.

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را بهش گفتم. گفت: «یک بنای دیگه هم می‌گم بیاد، خودتم کمک می‌کنی ان‌شاء الله یک شبه کلکش رو می‌کنیم».

فکر نمی‌کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان. شب نشده، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.

بهتر و محکم‌تر از همه او کار می‌کرد. خستگی انگار سرش نمی‌شد. به طرز کارش آشنا بودم. می‌دانستم برای معاش زن و بچه‌اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می‌ریزد و زحمت می‌کشد. توی گرم‌ترین روزهای تابستان هم بنایی‌اش تعطیل نمی‌شد.

شب از نیمه گذشته بود. من همین طور به اصطلاح ملات درست می‌کردم و می‌بردم. بخار سفید نفس‌هام تند و تند از دهانم می‌آمد بیرون. انگشت‌های دست و پام انگار مال خودم نبود. گوش‌ها و نوک بینی‌ام هم بدجوری یخ زده بود.

یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بنای دیگر. به نظرم آمد دارد تلو تلو می‌خورد. یک هو مثل کُنده خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین هم آمد. شاید برای دلداری من، گفت: «چیزی نیست، سرما زده شده».

شروع کرد به ماساژ دادن بدنش، من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: «من که دیگه نمی‌کشم، خداحافظ!». رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد.

نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام رها می‌کرد، من حسابی توی درد سر می‌افتادم. لبخندی زد دست گذاشت روی شانه ام. گفت: «ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اون رو هم می‌کنم..».

هر خانه‌ای که می‌ساخت، انگار برای خودش می‌ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود، عقیده‌ای که با همه وجود بهش عمل می‌کرد. کارش کار بود، خانه‌ای هم که می‌ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می‌آورد. همیشه می‌گفت: نانی که من می‌خورم باید حلال باشه.

می‌گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم، نه او از من. برای همین هم زودتر از همه می‌آمد سر کار، دیرتر از همه هم می‌رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می‌کشید.

آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می‌خندید. از خنده‌اش، خنده‌ام گرفت حالا دیگر خیالم راحت شده بود.

انتهای پیام/

نظرات بینندگان