خواندن سرود شهادت در ۱۲ بهمن/عروس زینبیه که بود
بعد از ظهر شنبه یازدهم بهمن ماه هواپیماهای دشمن بعثی حمام بلور، مناطق مسکونی و نانوایی شهر میانه استان آذربایجان شرقی را بمباران کردند که 13 نفر از مردم شهر به شهادت رسیدند که بین شهدا 5 دانشجوی دختر و مادری با کودک دو سالهاش به چشم میخورد.
مدرسه زینبیه
هنوز مردم از این اتفاق دلهره داشتند و پیکر شهدای میانه روی زمین بود که شایعه حمله مجدد هواپیماهای جنگنده رژیم صدام به مدرسه زینبیه طوفانی در دلها ایجاد کرد، مدرسهای که پایگاه تدارکاتی جبهه بود؛ هنوز از دیوارهای این مدرسه هیاهوی دانشآموزان و صدای شور و شوقشان به گوش میرسد.
* دانشآموزانی که شاگرد اول درس شهادت شدند
فاطمه وطنی یکی از دانش آموزان دیروز و آموزگار امروز مدرسه زینبیه است و روایت میکند روزی را که ترکشهای دشمن همسنگرانش را از او جدا کردند، او میگوید: واقعه زینبیه با قطرههای خون ما عجین شده و هر لحظه در تکتک سلولهای وجود ما جاری و زنده است؛ هر چه روزگار میگذرد، این داغ در دل ما تازهتر میشود، سالهاست که بعد از شهادت همکلاسیهایم در مدرسه زینبیه تدریس میکنم، هر روز با وضو وارد حیاط مدرسه میشوم، با هر قدمی که میگذارم، مراقبم تا بیحرمتی به این مکان مقدس نشود، آخر خون بهترین دوستانمان در این محل ریخته شده است؛ دوستانی که شاگرد اول درس شهادت شدند.
یکی از دوستانم که در واقعه زینبیه به شهادت رسید، شهید «شهلا ثانی» است که قرار بود 22 بهمن 1365 شیرینی ازدواجش را با «میرزامحمدی» بخوریم، اما بمباران فرصتی نداد و او در 12 بهمن و درست 10 روز قبل به شهادت رسید، «میرزامحمدی» از نیروهای ارتش بود که بعد از این واقعه به جبهه رفت و شهید شد حتی پیکر او بازنگشت.
مدرسه زینبیه میانه آماده برای جشن دهه فجر
* شهید ثانی برای اهدای خون در جیبش سنگ میگذاشت
وطنی ادامه میدهد: در دوران جنگ تحمیلی وقتی که خبر میرسید عملیاتی اجرا شده است، میدانستیم که مجروحان نیاز به خون دارند لذا آماده اهدای خون میشدیم؛ روزی که قرار بود، نیروهای هلال احمر برای خونگیری در مدرسه حاضر شوند، بچههای مدرسه در حیاط، صف میکشیدند.
در یکی از همین قضایا شهلا داوطلب شد تا خونش را اهدا کند؛ وقتی وزن او را گرفتند، کمتر از 50 کیلو را نشان داد، شهلا خیلی ناراحت شد، نگاهی به صف انداخت و رفت.
بعد از نیم ساعت دوباره آمد و در آخر صف ایستاد؛ این بار شهلا روی وزنه رفت اما وزنش بالاتر از 50 کیلو شده بود، از شهلا خون گرفتند و بعد از اهدای خون رنگش پرید و حالش بد شد؛ بعداً فهمیدم او در جیب مانتو و کیفش سنگ و آجر گذاشته بود تا بتواند خون بدهد، چون چادر سرش بود، کسانی که او را وزن کردند متوجه این آجر و سنگها هم نشدند.
* انگار آماده پرواز بود
ساعت 10:30 روز 12 بهمن 1365 نزدیک میشدیم؛ هاج و واج در حیاط مدرسه ایستاده بودم و به بچهها نگاه میکردم؛ شهلا مثل دسته گلی در لابلای چادرش دیده میشد؛ به طرف من آمد و سراغ یکی از همکلاسیها را از او گرفتم، شهلا هم گفت: «رفته به بسیج وسایل بیاورد»؛ شهلا داشت گریه میکرد.
ـ شهلا، چرا گریه میکنی؟!
ـ دل درد دارم.
ـ خب، برو از مدیر مدرسه اجازه بگیر و برو خانه.
ـ حالا ببینیم امروز چه میشود.
بعد از هم جدا شدیم، به شهلا نگاهی انداختم، حال و هوای خاصی داشت که قابل توصیف نیست؛ انگار مانند کبوتری آماده پرواز بود؛ بعد از دقایقی مدرسه بمباران شد؛ من ماندم و آتشی که از رفتن او بر جانم زده شد.
* شهلا در لباس عروسی
مادر شهلا تنها دخترش را راهی بهشت کرد و بعد از حدود 10 ـ 12 سال به رحمت خدا رفت؛ او تعریف میکرد: «من 5 پسر دارم و شهلا تنها دخترم بود؛ همه دوستش داشتند، از کوچک و بزرگ همه مانند پروانه دورش میگشتند؛ قرار بود 22 بهمن عروسیاش را ببینم اما شب 12 بهمن در خواب دیدم شهلا لباس عروسی به تن کرده و میگوید: میخواهم جشن عروسیام را در آسمان بگیرم؛ بعد دو فرشته به سراغش آمدند و او را با خود بردند.
ناگهان از خواب پریدم؛ همان لحظه صدای گریه شنیدم؛ اطرافم را نگاه کردم و دیدم شهلا در سجده است و دعا میخواند و گریه میکند؛ سرش را از سجده برداشت و متوجه من شد، با چشمهایی پر از اشک کنارم آمد و ملتمسانه گفت: مادر، حلالم کن!
دیگر خوابم نبرد، همان وقت صدای اذان را شنیدم، از جا بلند شدم و وضو گرفتم و نماز خواندم؛ صبحانه آماده کردم، شهلا هم مانتوی مدرسه را پوشید تا پس از خوردن صبحانه به مدرسه برود؛ دوباره به سراغم آمد و همان حرف را تکرار کرد و من بازهم سکوت کردم.
از این همه سکوت و کممحلی من دلش گرفت به گریه افتاد، رفتم سراغش.
ـ امروز نباید به مدرسه بروی.
ـ چرا مگر خون من از خون دیگران رنگینتر است؟
ـ آخر تو تنها دختر من هستی من حاضر نیستم تو را از دست بدهم.
شهلا سماجت کرد، وقتی دیدم کوتاه نمیآید او را به زیرزمین خانه همسایه بردم و زندانیاش کردم، این اولین بار بود که او را زندانی میکردم، نیم ساعت بعد دلم هوایی شد تا او را ببینم، به سراغش رفتم، در را باز کردم و وارد زیرزمین شدم، هیچ اثری از شهلا نبود، از همسایه سراغش را گرفتم اما او هم خبری نداشت؛ شهلا از پنجره زیرزمین فرار کرده بود.
ساعت 10 و نیم صبح صدای هواپیماهای جنگنده در آسمان شهر دلم را به لرزه درآورد، صدای شهلا در گوشم پیچید، مادر، حلالم کن ... و بعد هم خبر شهادتش را برای ما آوردند».
* خانه شهلا در بهشت
وطنی میگوید: مادر شهلا بعد از اینکه به رحمت خدا رفت، به خواب یکی از اقوام آمد و گفت: «به محض اینکه به دنیای جدید قدم گذاشتم، شهلا آمد و مرا به خانهی خودش برد، خانهای بسیار زیبا و باغی پر از گلهای رنگارنگ».
پیکر شهدا در حیاط مدرسه زینبیه میانه
* سرود شهادت
مرحوم نوروزعلی ثانی پدر شهلا روز شهادت فرزندش در بندر بوشهر بود و شهادت تنها دخترش را اینگونه روایت میکرد: «قبل از شهادت دخترم او را در خواب دیدم، بسیار شاد بود، سرود میخواند و پایکوبی میکرد.
ـ این همه خوشحالی تو برای چیست؟
ـ فردا در مدرسه جشن داریم، میخواهیم با بچههای مدرسه سرود شهادت بخوانیم.
در تمام طول روز به خوابی که دیده بودم فکر میکردم، دلم بد جوری شور میزد، اصلاً دست و دلم به کار نمیرفت، هنگام ظهر برای استراحت دست از کار کشیدم، ساعت 2 بعد از ظهر بود که از رادیو خبر بمباران مدرسه زینبیه را شنیدم، همان لحظه دست از کار کشیدم و راهی میانه شدم.
نیمههای شب بود که به میانه رسیدم؛ تصمیم گرفتم قبل از آنکه به طرف خانه بروم، سری به دبیرستان زینبیه بزنم، وقتی آنجا رسیدم و ساختمان فرو ریخته مدرسه را دیدم، کم مانده بود از غصه سکته کنم.
سکوت مرگباری در فضا حاکم بود، بغض گلویم را میفشرد، روبروی ویرانههای مدرسه زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن؛ سپس راهی خانه شدم اما کسی خانه نبود، چون کلید خانه را نداشتم مجبور شدم در آن سرما با اندوه فراوان طلوع خورشید را ببینم، طلوعی که دیگر تنها دخترم آن را نمیدید».
این بود، گوشهای از واقعه بزرگ که رهبر معظم انقلاب درباره آن میفرمایند: «شهدای زینبیه و ثارالله سند جاودانه مظلومیت دفاع امت اسلامی است».
انتهای پیام/