از دانشگاه تهران تا دانشگاه عشق/ چقدر بی رحم شده ایم/ بیبصیرتها همیشه یک قدم عقبند!
یقیناً مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی کشور وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمیباشد. بر این اساس تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.
*******
وبلاگ شهر من نوشت: حیف باغ پرندگان
چشمم که به پرنده ها افتاد نمیدونم چرا بی اختیار چند بار گفتم حیف از اون همه پرنده...
حیف از اون همه پرنده هایی که زیر برف و تو سرما تلف شدن…
یادتون هس کدوم پرنده .
بله باغ پرندگان شیراز.
همون باغ پرندگانی ک خیلیا ندیدیم و طفلکا همه تلف شدن تو سرما. حالا استان همسایمون چطور از این باغ پرندگانش هزار جور درآمدزایی و جلب مسافر میکنه. دریغ و حیف از این همه زحمت و اون همه پرنده که بدون حمایتی از بین رفتن. گاهی فک می کنم نوشتن این چهار تا خط واقعا اثری داره. کسی میخونه که موثر باشه. اصلا مسئولین محترم شیرازی یه نگاه به دور و بر مبارکشون می کنن...
******
کلام فارس نوشت: خدا چرا با او قهر نمیکنی؟
خدا: ای بنده من نماز شب بخوان آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا خسته ام نمی توانم.
خدا: ای بنده من دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدارشوم.
خدا: ای بنده من قبل ازخواب این سه رکعت را بخوان.
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.
خدا: ای بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد.
خدا: ای بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد.
خدا: ای بنده من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا ا…
بنده: خدایا هواسرد است نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا: ای بنده من دردلت بگو یا الله ما نماز شب را برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد…
خدا: ای ملائکه من ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به نمازصبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است، امشب بامن حرف نزده.
ملائکه: خداوندا دوباره او رابیدارکردیم اما بازخوابید.
خدا: ای ملائکه من درگوشش بگویید پروردگار منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا بازهم بیدار نمی شود.
خدا: اذان صبح رامی گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده من بیدارشو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر برآورد.
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهرکنی؟؟
خدا: او جز من کسی را ندارد شاید توبه کرد. بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من چنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و توچنان غافلی که گویا صدها خدا داری...
******
وبلاگ بهار نارنج نوشت: از دانشگاه تهران تا دانشگاه عشق
از دانشگاه تهران تا دانشگاه عشق،خاطره ای است از سعید رضا کامرانی معلم جانباز شیرازی که در آن به روايت سه روزمحاصره، تنهايي و مجروحيت می پردازد.
آنچه در زير مي آيد، گوشه اي ازتاريخ زندگي معلم هنرمند و جانبازی است كه اين روزها به خطي خوش، دل خوش كرده است اما به نظر مي رسد خطوطي كه بر لوح دلش نقش بسته، بسي خوش تراست. اين بنده درآن روزها از لذت حضور محروم بودم و به بدرقه ي ياران محكوم. براي اين كه اداي ديني به اين عزيزان كرده باشم اين خاطره را كه از جان ذهن آن عزيز، صمیمانه روان و بي هيچ دخل و تصرفي جاري شده است مي آورم، باشدكه لب تشنگان همه ي روزگاران اين ديار را سيراب كند.
بدون اطلاع خانواده از دانشگاه تهران به اهواز رفتم و از طریق گردان کمیل از لشکر المهدی (عج) به منطقه آبادان و خرمشهر اعزام شدم. سوم خرداد 1367 هوا خیلی گرم و شرجی بود. پشه های شهر آبادان هم مقداری بر سختی ها می افزودند. من یکی از رزمندگان گروهان یکم بودم که حدود یک هفته بود در شهر آبادان در پایگاهی نظامی مستقر شده بودیم و قرار بود یک هفته ی دیگر جانشین گروهان دوم در خط پدافندی شلمچه شویم.
هر از گاهی دشمن نقاطی از آبادان را با توپ و سلاح های سنگین، در هم می کوبید. بخاطر اشغال آبادان در اوایل جنگ به دست دشمن بعثی، از شهر مخروبه ای بیشتر باقی نمانده بود ولی هنوز می شد وسایلی مانند ظروف، پتو، فرش و... را که گاهی نیاز داشتیم در لابه لای آن خرابه ها تهیه کنیم، یادم می آید برای ساختن حمام، وسایلی مانند تانکر، لوله و.... را از اطراف پیدا کردیم و برای نظافت رزمندگان، حمامی صحرایی ساختیم و من بر سر در آن با خط نستعلیق نوشتم، حمام صلواتی.
بعد از برگزاری کلاس های روزانه ی قرآن، احکام و.... آزاد باش بود و گاهی حوصله امان سر می رفت. خصوصا وقتی عراقی ها به سوی آبادان هیچ شلیکی نمی کردند، شهر خیلی سوت و کور می شد و من با برس و رنگی که همراه داشتم روی دیوار هایی که مناسب بود حدیث و سخنی می نوشتم.
در حال برگزاری نماز جماعت صبح بودیم که تعدادی از هواپیماهای جنگی عراق در سطحی پایین روی آبادان به پرواز در آمدند و بمب و راکت هایی را روی اهدافی ریختند. در همین هنگام فرمانده، ما را به سوی پناهگاه هدایت کردند. لحظاتی بعد پیک گردان آمد و دستور اعزام گروهان ما را به فرمانده اعلام کرد. همه آماده و مهیای رفتن به خط مقدم شدیم و با وانت های تویوتا عازم شدیم، در مسیر از زمین و آسمان آتش می بارید و گویی قیامتی برپا شده بود، از منطقه ی شلمچه دودی سیاه به آسمان بلند شده بود و لحظه ای صدای تانک ها، توپ ها، خمپاره ها و.... قطع نمی شد، در اطراف جاده ای که می رفتیم، خودروها و ادوات زرهی بسیاری منهدم شده بودند و بعضی از آنها در آتش می سوختند. به هر سختی و مکافاتی که بود به شلمچه رسیدیم و در خاک ریز بزرگی که به "نونی" مشهور بود مستقر شدیم. علت این نام هم به این دلیل بود که خاک ریز به شکل حرف "ن"بود. چون مهمات کم داشتیم به همراه دو نفر از رزمندگان یعنی شهید امرالله نژاد کودکی و احمد آخوندی نیا برای تهیه فشنگ کلاشینکف و موشک آر پی جی از سنگر بیرون آمدیم و به هر مشکلی که بود مهمات مورد نیاز را تهیه کردیم.
در همین حین وانت تدارکات گردان جلو ما توقف کرد که عقب او پیکر بی جان رزمنده ای بود، به کمک هم، او را پایین آوردیم، به چهره اش نگاه کردم. او علی عباس زاده بود، ظاهرا هیچ آسیبی ندیده بود. وقتی سرم را روی سینه اش گذاشتم، صدای ضربان قلبش به گوش نمی رسید، انگار موج انفجار او را از درون متلاشی کرده بود و به خواب ناز فرو رفته بود او را سوار آمبولانسی کردیم و راننده گفت: او را می برم اورژانس -که البته اورژانس هم لحظاتی بعد به دست نیروهای عراقی افتاد - بعد از سال ها پیکر شهید عباس زاده که از او استخوان هایی بیش باقی نمانده بود در نی ریز تشییع شد و در زادگاهش مشکان به خاک سپرده شد.
بگذریم، یکی از فرماندهان گردان کمیل به نام حاج داوودی که دو تن از برادرانش به نام مجید و حمید با هم به شهادت رسیده بودند و با هم در نی ریز تشییع شدند، هنگام ظهر، همه رزمندگان را در سنگر اجتماعاتی که در زیر زمین قرار داشت و روی آن انبوهی خاک ریخته شده بود جمع کرد. او در حالی که که اشک از روی گونه هایش می لغزید سخنانی ایراد کرد، این سخن او را هیچ گاه فراموش نمی کنم که گفت: خیال کنید ظهر عاشورا است و امام حسین یاری می طلبد، هر کسی که حسینی است، برای مقابله با دشمن و شهادت در راه خدا آماده باشد و هر کس در این موقعیت بحرانی و استثنایی می خواهد حسین زمان را همراهی کند بگوید یا حسین و همه یا حسین گفتند. و من به یاد این بیت افتادم که مرحوم محمود توکلی پدر شهیدان حامد وادهم برایم سروده بود و من در نوحه هایم می خواندم:
گشته ایران کربلا هر روز عاشورا به پا ای که گویی کاش بودم با حسین در کربلا
حدود چهارده نفر داوطلب شدیم که به همراه تانک ها به قلب دشمن بزنیم، من، شهید حسین بناکار، شهید امرالله نژاد کودکی برادر آزاده احسانیان و احمد آخوندی نیا روی تانکی قرار گرفتیم که قبل از دو تانک دیگر به سمت دشمن حرکت کرد. بعضی بچه ها زیر لب ذکر می گفتند، تانک ما در جاده ای که دو طرف آن را خاک ریزی بلند در بر گرفته بود حرکت می کرد، هر لحظه خود را با دشمن نزدیک تر می دیدیم، پیکر پاک شهدا، جنازه های دشمن در اطراف پراکنده بود و ظهر عاشورا در ذهن ها تداعی می شد. صدای انفجار، صوت خمپاره و... امان نمی داد، آنقدر از زمین و آسمان تیر و ترکش می آمد که هر لحظه مرگ را در مقابل خود احساس می کردیم.
در شلمچه، یک سه راهی بود که به آن "سه راهی مرگ"می گفتند از آن عبور کردیم و به سمت شهرک به نام "دوای جی" که عراقی ها در آن جا بودند حرکت کردیم، عراقی ها فکر می کردند ما عراقی هستیم به همین خاطر به سمت ما تیر اندازی نمی کردند و ما هم فکر می کردیم آنها نیروهای خودی هستند، حدود پنجاه متری هم، که رسیدیم طرفین متوجه اشتباه خود شدیم و در همین زمان با موشک آر پی چی تانک ما را زدند که تانک آتش گرفت و من و دوستم احمد به سمتی پرتاب شدیم که تانک بین ما و دشمن قرار گرفت و همین امر باعث شد من و احمد بتوانیم مقداری از دشمن فاصله بگیریم. امرالله شهید شده بود، برادر احسانیان اسیر شد که بعدها به وطن بازگشت، شهید حسین بناکار حتی جنازه اش هم به زادگاهش نرسید.
دشمن فکر می کرد تعداد ما زیاد است به همین دلیل جرات نمی کرد جلوتر بیاید. چند نارنجک درون سنگرهای آن ها انداختیم و برای این که مورد اصابت سلاح های آن ها قرار نگیریم مرتب جایمان را عوض می کردیم. من و دوستم هر از گاهی به سمت آن ها تیر اندازی می کردیم و هنگامی که می خواستیم تغییر موقعیت دهیم تیری به پای راست من خورد که نقش بر زمین شدم، احمد کمکم کرد و من را در گودالی قرار داد تا در تیر رس دشمن نباشم و با چفیه ای پایم را بست، حدود یک ساعت در آن جا بودم. احساس کردم استخوانم سالم است، خون زیادی از من می رفت و عطش، همه وجودم را فرا گرفته بود و چون می دانستم مجروح نباید آب بخورد، عطش را تحمل می کردم. به کمک دوستم حدود نیم کیلومتر به عقب برگشتیم، او مقداری از جیره های جنگی و... را برایم گذاشت وگفت برای کمک می روم و بر می گردم. البته نگاهش چیز دیگری می گفت. او رفت و من دیگر هیچ اطلاعاتی از او نداشتم. البته بعدها که با او در خوابگاه دانشگاه شیراز هم اتاق شدم این موضوع را با شوخی به عنوان نقطه ضعفی به رخش می کشیدم.بگذریم، غروب شد و سنگر رو به تاریکی رفت، عرصه خیلی بر من تنگ شده بود، تنهایی، مجروحیت و خطر دشمن، البته نمی دانستم که کل منطقه در محاصره دشمن است، و چه بهتر که نمی دانستم. درد و عطش، امانم را بریده بود حتی نمی توانستم ناله کنم، صدای عراقی ها از فاصله ای نه چندان دور به گوش می رسید.
گاهی بی هوش می شدم و گاهی از درد به خود می پیچیدم هوا روشن شده بود و روز دوم بود. مقداری از جیره های جنگی را که شکلات های بزرگی بود خوردم و از سنگر بیرون آمدم، دیگر صدای شلیک به گوش نمی رسید و هر ازگاهی صدای انفجار خمپاره و توپ سکوت را می شکست. در اطراف همه شهید شده بودند و از گودال هایی که به خاطر اصابت توپ و موشک به وجود آمده بود. فهمیدیم منطقه به دست دشمن افتاده چون این شلیک ها توسط ایران انجام می شد و من جایی بودم که بیش تر زیر آتش خودی بودم تا دشمن .
وقتی در اطراف پرسه می زدم، بی سیمی نظرم را جلب کرد که بر پشت شهیدی بسته شده بود، پایین بدنش قطع شده بود، هنوز بی سیم خش خش می کرد. گوشی را برداشتم گویی کسی پشت خط نبود ولی گفتم این جا همه شهید شده اند و من تنها هستم...
نمی دانم کسی صدایم را شنید یا نه در چند سنگر گشتم هیچ خوراکی نیافتم تا این که کارتنی توجهم را جلب کرد که در آن مقداری نان دور ریز قرار داشت که موش ها، قسمت هایی از آن را خورده بودند و به هر طریقی بود با تن مجروح، نان ها را به سنگر بردم .
هوا گرگ و میش بود و غروب روز دوم فرا رسیده بود. عطش بی تابم کرده بود، مقدار کمی آب خوردم ولی فایده نداشت، کمی هم نان خشک خوردم. سقف سنگر کوتاه بود و وقتی می نشستم سرم به سقف سنگر می خورد و احساس می کردم، مرده ام و سرم به سقف سنگ لحد می خورد. از دوست رزمنده ام هم که خبری نشد دیگر او را فراموش کرده بودم و بیش تر به تنهایی خود می اندیشیدم .
آغاز روز سوم بود. برای تهیه آب به اطراف سری زدم و در جایی مقداری آب در گودالی قرار داشت که به خاطر وجود چند جسد عراقی که در آب متلاشی شده بودند از خوردن آب منصرف شدم. به سمت سنگر دائمی برگشتم آن جا بیش تر احساس امنیت می کردم گویی خانه و کاشانه من شده بود، از مرگ نمی ترسیدم ولی دوست داشتم این وضعیت هم پایان یابد، یا بمیرم یا نجات پیدا کنم.
خمپاره ای در نزدیکی من خورد که موج انفجارش من را چند متری پرتاب کرد. خود را برای مرگ آماده می کردم به نظرم شهادتین را هم زمزمه کردم که بعد از گذشت چند ساعتی که به هوش آمدم،ت ازه متوجه شدم که چند ترکش هم به پاهایم و یکی هم به سینه ام خورده ولی هنوز زنده ام. دیگر توان حمل اسلحه و کوله پشتی ام را نداشتم، آن ها را رها کردم. با بدنی غرق در خون در حالی که چشمانم رو به سیاهی می رفت. سینه خیز خود را به جاده ای رساندم، بعد از ظهر روز سوم بود، از زمین و آسمان تیر و ترکش می بارید و صدای رگبار تیر بارها لحظه ای قطع نمی شد به خاطر ضعف جسمانی تانکی که به سمتم می آمد را به وضوح نمی دیدم. اول فکر کردم، عراقی است به نزدیکی ام که رسید متوجه شدم ایرانی است، در وسط جاده به هر سختی که بود روی دو زانو، ایستادم و تانک یا باید روی من عبور می کرد و یا نجاتم می داد ، احساس کردم فردی روی تانک نشسته است که او دستم را گرفت و مرا روی تانک انداخت که از هوش رفتم.
وقتي به هوش آمدم من را ازتانك پايين مي آوردند وبه يك بيمارستان صحرايي منتقل مي نمودند بعدازگذشت چندساعت خودرادرميان جمع زيادي شهيد مشاهده كردم كه به دور از هياهوي دنيا آرميده بودند. تعدادي امدادگر متوجه من شدند و بعد از پانسمان و امداد مقدماتي مرابه فرودگاه اهواز منتقل كردند. همه ي مجروحان رادريكي ازباندهاي پرواز روي برانكاردخوابانده بودند وآن هاراباتوجه به اولويت اورژانسي بودن ،اعزام مي كردند.اسكندرغلام نژادكه ازبسيجيان گردان خودمان بودبالاي سرم آمدوباصداي بلندچيزي رادرگوشم گفت وبعد فهميدم ساعتم را ا ز روي مچم بازكرده تا به عنوان نشانه اي به خانواده ام بدهد و بعدهاروزي دربيمارستان شهداي ني ر يزبه عيادتم آمدوساعت امانتي رابه روي دستم بست - خدايش بيامرزداسكندرهم دوهفته بعددرآخرين عمليات وپايان جنگ به شهادت رسيد- مرابه درون هواپيما بردندوبه تسمه هايي كه ازسقف هواپيما آويزان بودبستند هررديف چندين مجروح كه من درپايين ترين طبقه بودم واز بالاخون و.... برسر و رويم مي ریخت.
از فرودگاه ما را به بيمارستاني منتقل كردند كه بعد ها متوجه شدم اصفهان است. بخاطر نبودن تخت خالي حدود دو روز در راهرو بودم و همان جا ما را مداوا مي كردند، دراين دو روز خانمي بودكه به همراه فرزند خردسالش برايم لباس،آبميوه و.... مي آورد و مرا سرپرستي مي كرد.
نام من در گردان كميل بین مفقودين بود و با توجه به اظهارات دوستم احمدكه به عقب برگشته بود همه احتمال مي دادند كه مفقودالجسد شده باشم.
چندروزي در بيمارستان سعدي اصفهان به همين منوال گذشت، تا روزي برادرم را بالاي سرم ديدم كه مي گفت حدود دو ساعت است در کنارت هستم ولي متوجه نمي شوي! به اوگفتم چطور مرا پيدا كردي؟
گفت: خانمي زنگ زد وآدرس تورا داد،گويا همان خانم به طريقي آدرس مرا پيدا كرده بود، من را به شيراز و بعد به ني ريز منتقل كردند من براي قدرداني ازآن خانم هيچ نشاني نداشتم وندارم، خدايش اجردهد.
خبر در شهر پيچيد، سعيدرضاكامراني كه مفقود شده بوده آمده، بسياري ازخانواده هاي شهدا، مفقودين و.... به سراغم مي آمدند و سراغ عزيزانشان را مي گرفتند. امروزحدود 23سال ازآن دوران مي گذرد و من ماندم و آن خاطرات وكوله باري از حسرت! هنوز هر از گاهي پيكر پاك يكي از آنها تشييع مي كنيم و استخوان هاي قهرماني مظلوم وگمنام را به خاك مي سپاريم و در اين جا كساني رامي بينيم كه فقط به دنبال نام و نان هستند... و شهيدان چه آسوده خاطردر جوار رحمت حق آرميده اند و ما....
دركوي ما شكسته دلي مي خرند و بس بازارخودفروشي زان سوي ديگراست
آري من ايراني ام فرزند اقليم عشق وسربلندي
وبلاگ همهمه نوشت: چقدر بی رحم شده ایم
پسرکی که در صندلی عقب تاکسی نشسته تمام کیفش را زیرو رو میکند، همه جیبهایش را میگردد. اما انگار فقط ۳۰۰ تومان بیشتر ندارد. دل تو دلش نیست. اگر راننده غرولند کند چی؟ نهایتا به محل مورد نظر میرسد با شرم تمام ۳۰۰ تومان را به سمت راننده تاکسی دراز میکند و میگوید: ببخشید آقا
به خدا فکر میکردم خرد به اندازه کافی دارم، ولی الان که نگاه کردم ۳۰۰ تومان بیشتر نیست، یا اجازه بدهید برم از عابر بانک بگیرم یا ببخشید، یا اجازه بدید ۲۰۰ تومان به صندوق بیندازم. راننده از آینه نگاه عاقلاندر سفیهی میکند و بدون هیچ حرفی به حرکتش ادامه میدهد تا به یک عابربانک میرسند در یک متری جدول کنار خیابان پارک میکند و با دست عابربانک را نشان میدهد. پسرک پیاده میشود. به سرعت به سمت عابربانک میرود. هوا گرم است کولر تاکسی روشن نیست، سه مسافر بعدی کلافه شدهاند.
خانمی که انگار اهل حساب و کتاب است، میگوید آقا تو این هوای گرم سزاوار نیست برای ۲۰۰ تومان مسافران خود را علاف کنید. راننده تاکسی دوباره نگاهی به مسافران میاندازد و با انگشتی روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و دوردورها را نگاه میکند.
جوانک با عجله رمز کارتش را وارد میکند، برمیگردد و نگاهی به خیابان میاندازد. هنوز تاکسی منتظر است، حالا مبلغ مورد نظر را مینویسد و منتظر میماند. پول از عابربانک برمیدارد و بسرعت به سمت خیابان میرود. کسی میگوید آقا آقا کارتت موند، برمیگردد. تشکر میکند، کارتش را برمیدارد. دوباره میدود وسط خیابان و از شیشه سمت شاگرد ۵۰۰۰ تومان به راننده میدهد. راننده با غیظی که در صورتش هست، حرف نامربوطی زیر لب مزمزه میکند و با آرامش خاصی ۴۸۰۰ تومان به او برمیگرداند و بدون حرفی گاز میدهد و میرود.
واقعا چه شده است؟ چرا «گذشت» واژهای غریب در فرهنگمان شده، چرا کمتر به هم رحم میکنیم، واقعا میخواهیم به کجا برسیم؟ تا به حال فکر کردهایم؟
******
وبلاگ گمنام مثل پدرم نوشت: این جا مادری چشم به راست
مــــادر…
مــــی آیــم، فقط غصــه نخــور…
کمـــی دیـــر می شود، ولـــی می آیـــم...
سَبـُک بـودتـابـوتهــایتـان را میگــویـم…
خیلــی سبــک …
وقتــی دسـت بـه زیـر تـابـوتهــایتـان گـرفتــم
حرفی بـرای گفتن نـداشتم از سنگینی بار امانتی که بر دوشم گذاشتید
و شمــا دیــدیــد لـرزش دستـانـم را چـه می گفتــم بـا دستـانِ خــالی؟
انتـظار داشتیــد از راهِ نـاتمـامتـان میگفتــم؟ انتــظار داشتیــد بگــویم همــه چـی آرام اســت؟
آخــر اینجــا هیــچ چیــزی آرام نیســت…
نـه دلـم …
نـه روحــم...
آشفتـه ام، آشفتــه
******
وبلاگ حجاب نوشت: آقا اجازه؟ خسته ام از این همه …
زمین به وقت آخرالزمان، با بسیار انسانهایی که عقربه های ساعتشان دروغ و تزویر است و اندکی مانده با همان صفای وجدان و سادگی انسانیت، اینجا غروب هایش بوی غربت می دهد، غربت قلیلی که به انتظار و خستگی در راه پایشان آبله بسته اما قلب پرامیدشان به افق، اینجا هر طلوعش نوید لبخندیست از صفای دلهایی که چشم به راه بهارند، اینجا تمام عطرش به وجود گلیست که با او هر چه خزان است میمیرد، اینجا اگر چه زیبایی ندارد ولی به امید بهار زیبا می شود، اینجا چشمان ما به شادی نمی خندد لبریز انتظار است، اینجا دلهایمان بهانه گیرند آقا
آقا اجازه؟ خسته ام از این همه …
******
وبلاگ ترنم یاس نوشت: چرا به چند تار مو گیر می دهند؟
سوالی که بسیار پرسیده می شود این است که: آیا همه ی مملکت درست شده که شما طلبه ها به بیرون بودن چند تار مو گیر می دهید؟ بگذارید جوان ها خوش باشند!
جواب:
1- برای دولت ها بهترین گزینه برای آرام نگه داشتن مردم، آزادی جنسی جوانان است. بسیاری از کشورهای دنیا که از نظر اقتصادی مشکل دارند (من جمله بعضی کشورهای اسلامی) همین راه را پیش گرفته اند.
2- اگر کسی هزار مشکل داشت نباید به مشکلات او اضافه کنیم. اگر مشکل اقتصادی و ... داریم، دلیل نمی شود مشکل بی عفتی را هم به آن اضافه بکنیم.
3- قطعا همه ی مشکلات ما مشکل بی عفتی نیست. اما یکی از مشکلات ما بی عفتی است! اگر جوانان بتوانند عفت را رعایت بکنند، بسیاری از مشکلات ما حل می شود.
چرا که پسری که بتواند در مقابل نفس خود بایستد و چشم چرانی نکند، راحت تر می تواند از مال مردم چشم پوشی کند.
دختری که بتواند مسخره شدن فامیل را تحمل کند اما آرایش نکند، راحت تر می تواند پارتی بازی نکند.
شاید از این روست که امیر مومنان علی (علیه السلام) می فرماید:
العِفَّةُ رَأسُ كُلِّ خَیرٍ؛
عفّت ، سرآمد هر خوبى است. [1[
پی نوشت ها:
1.غرر الحكم، ح 1168.
******
وبلاگ به نام نامی الله نوشت: حواسمان باشد عقب نمانیم!!!
سلامی چو بوی یاس…
اول از همه یه عذر که مدتیه پست جدید نمیزارم….
آخه میدونید؟
فعالیت تو عرصه مجازی خوبه…
ولی تو زندگی حقیقی بهتره….
البته مدت هاست توش گیر کردما!
این همین رسانه هاست که جامعه حقیقی رو تغذیه میکنه!
پس باید اینجا درست شه تا اون طرف هم درست شه….
ولی درست میشه؟
ولی آیا گریزی از جامعه حقیقی هست؟
تو اون جامعه به اجبار باید بود و کار کرد….
گاهی میشه اینجا رو گذاشت تو حالت آماده باش….
چشم و دلی که جستجوگر باشه بازم مطلب واسش هست اینجا که بخونه….
راستی داشت یادم میرفت!
تو ایام عیدیه جاهایی رفتیم که آدمای خونه هاش یه قدم عقب بودن!
یه جورایی عقب مونده بودن!
دلم سوخت….
البته اون اول که نه….
اون اول عصبی شدم و خواستم داد بزنم ولی….
ولی یاد کلام آقام افتادم!
هیچوقت به خاطر من درگیر نشید!
آقای خیلی خوبی دارم!
والبته عجیب!
همه آقایونی که تو دنیا تو یه همچین جایگاه هایی نشستن با این محبوبیت!
مخالفت رو نمی تونند قبول کنن!
فکر می کنن تهشن و هرکی روبروشونه خطاکاره!
بر عکس آقای من که مثه یه پدر مهربون هممون رو دوست
داره!کاش ما هم بفهمیم!