شهادت یک پاسدار فراشبندی در درگيري با گروهك تروريستي پژاك
قاسم قاسمي از رزم آوران شجاع تيپ امام سجاد(ع) كازرون در رزمگاه شمالغرب آسماني شد وبه لاله ها پيوست.
به گزارش شیرازه به نقل از نخل بیدار، در درگيري چند روز گذشته عوامل گروهك تروريستي پژاك در اروميه با رزم اوران سپاه پاسداران جمهوري اسلامي ايران و طي عملياتي شناسايي پاسداران پاسدار جوان قاسم (علي ) قاسمي فرزند حسين از شهرستان فراشبند به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
شايان ذكر است اين پاسدار شهيد 27 سال سن داشته و از جمعي تيپ دوم امام سجاد (ع) كازرون به منطقه شمالغرب و اروميه اعزام شده بود.
ديار شهيد پرور فراشبند و اهالي شهرستان بي صبرانه منتظر استقبال از پيكر پاك اين شهيد مي باشند.
شايان ذكر است اين پاسدار شهيد 27 سال سن داشته و از جمعي تيپ دوم امام سجاد (ع) كازرون به منطقه شمالغرب و اروميه اعزام شده بود.
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
شهادتت مبارک ....
فراشبند ، شهر شهید پرور،دیار لاله ها...
این رسم همیشگی مردان خداست که تنها با شهادتشان همچون غنچه ای شکوفا می شوند و با عطر وجودشان دلِ هر آشنا و غریبی را با خود می برند. شگفت آور، در زمانه ای که درِ باغ شهادت به گمان بسته است و بادهای خزان، برگ های به ظاهر سبز و در باطن زردِ درخت تنومند انقلاب را یک به یک جدا می کند. جوانانی از نسل سوم انقلاب که هنوز فرصت و مجال جوانه زدن پیدا نکرده، ناگاه سر بر می آورند، جرقه ای می زنند، روشنایی می بخشند و آرام و بی ادعا خاموش می شود. این رسم همیشگی مردان خداست که با گمنامی شان نام، با فنایشان وجود، با بی ادعایی شان ادعا و با خاموشی شان روشنایی را معنا می بخشند.
روحشان شاد و یادشان تا همیشه تاریخ بلند آوازه باد
اگر آه تو از جنس نیاز است... دَرِ باغِ شهادت باز، باز است!
سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحّم بر منِ مسکین نکردند سواران از سر نئشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان... این چه سودا بود با من؟ رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوانمردان، جوانمردی کجا رفت؟ مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بست روح بودم در باغ شهادت را نبندید...
به ما بیچارگان زان سو نخندید رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند سرگردان بمانم
دعا کردند در زندان بمانم شهادت، نردبان آسمان بود
شهادت، آسمان را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را... مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر، روسیاهم، شرمگینم مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!
نگهبان آن شب، ای غافل تو بودی! بگو اسب سپیدم را که دزدید؟
امیدم را... امیدم را که دزدید؟ مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت، می فروشی بود روزی شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح، ساقی نامه خواندم ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست دلم تا دست بر دامان در زد...
دو دستی سنگ شیون را به سر زد! امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در، میخ قدَر کوفت چه درد است این که در فصل اقاقی؟
به روی عاشقان در بسته ساقی...
به روی عاشقان در بسته ساقی...
به روی عاشقان در بسته ساقی... بر این در، وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟! دعا کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم... دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
درِ لطف تو تا کی بسته باشد؟ بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکم تر بکوبیم... مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در، شرم دارم... شرم دارم... شرم دارم! بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست کریمان گر چه ستار العیوب اند
گدایانی که محبوب اند خوب اند بکوب ای دل، مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر... دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشَت، قصه ای شیرین بگویم برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار، تا حالا نگویم ببخش ای خوب، امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم لطیفا رحمت آور، من ضعیفم
قوی تر از من است، امشب حریفم شبی ترک محبت گفته بودم
میان درّه ی شب خفته بودم نی ام از ناله ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود زبانم حرف با حرفی نمی زد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد نگاهم خال، در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت دلم در سینه قفلی بود، محکم
کلیدش بود، دریاچه ی غم امیدم، گرد امّیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت حبیبم قاصدی از پی، فرستاد
پیامی با بلوری مِی، فرستاد که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید، این جا قصر نور است الا! ای عاشق اندوه گینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است...
دَرِ باغِ شهادت باز، باز است!
در باغ شهادت باز، باز است!
در باغ شهادت باز، باز است! نمی دانم که در سر، این چه سوداست!
همین اندازه می دانم، که زیباست... خداوندا چه درد است؟ این چه درد است؟
که فولاد دلم را آب کرده است... مرا ای دوست، شرم بندگی کُشت
چه لطف است این... مرا شرمندگی کُشت رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:
مَنْ عَشِقَ وَ كَتَمَ وَ عَفَّ وَ صَبَرَ غَفَرَ اللّهُ لَهُ وَ اَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ كسى كه عاشق شد و كتمان كرد و عفت گزید و صبر نمود، خداوند او را مى آمرزد و داخل بهشت مى گرداند. میزان الحكمة، ، ج 3، ص 1988، ح 13029 یک نیم رُخَت « اَلَستُ مِنکُم بِبَعید » یک نیم دگر « اِنَّ عَذابی لَشَدید »
بر گرد رخت نبشته « یُحیی وَ یُمیت » « مَن ماتَ مِن العِشق فَقَد ماتَ شَهید »
داداش گلم سلام؛
تو قطره ای از لطف خدا بودی که باپیوستن به اقیانوس الهی خود را جاودانه ساختی.قاسم جان شهادتت مبارک
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
السلام علیک یا اباعبدلله الحسین(ع)
یاساقی عطشان کربلا