چالش سطل آب امام خمینی(ره)/ کمیابترین عکس در ویترین مغازههای ایران
کوچکترین وبلاگ نویس انجمن وبلاگ نویسان جهرم ریحانه ۱۰ ساله دل نوشته ای برای مقام معظم رهبری در وبلاگ داستان کودکان خود نوشت: اشک شوق
آقا سلام
من ریحانه ۱۰ساله هستم، همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم………
{وقتی به سن تکلیف رسیدم مادرم گفت : دخترم این چادر امانت مادرمان(فاطمه الزهرا(س)) است مبادا بر زمین بماند.
یادت باشد بعد از هر نماز با سه صلوات سلامتی آقا امام زمان و جانشین بر حقش را از خدا طلب کنی.
آن روز که در خانه ی مادر بزرگم از تلویزیون شما را بر روی تخت بیمارستان دیدم بسیار ناراحت شدم بر سرسجاده ام نشستم و سلامتی شما را از مهربان ترین دوستم که خدا است طلب کردم،
خواستم تا به زودی دوباره لبخند زیبای شمادرقاب چشمانم بنشیند و امید برتابلوی دلم حک گردد و نوازش دستانت را برسرم احساس کنم و باز عطر یاس شما کوچه باغ های ذهنم را ترنم بخشد
امروزبا شنیدن خبر سلامتیتان شادی در دلم دو چندان شد و بر سجاده ی سبزدلم سجده ی شکربه جا آوردم.
آقا بدان که من همیشه و در هر جایی با هر نفسم یک بسیجی کوچک مطیع حرف رهبرخوبم هستم.
وبلاگ کانال کمیل نوشت: چالش سطل آب امام خمینی(ره)+ تصویر
هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می ریختند او را سیل می برد
بیانات امام خمینی (ره) در دیدار با وزیر خارجه سوریه؛ برای من یک مطلب به شکل معماست و آن این است که همه دول اسلامیه و ملت های اسلام می دانند که درد چیست، می دانند
که دستهای اجانب در بین است که اینها را متفرق از هم بکند، می بیند که با این تفرقه ها ضعف و نابودی نصیب آنها می شود، می بینند که دولت پوشالی اسرائیل در مقابل اسرائیل ایستاده که اگر مسلمین مجتمع بودند هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می ریختند او را سیل می برد، معذالک در مقابل او زبون هستند، معما اینست که با این که اینها را می دانند، چرا به علاج قطعی که ان اتحاد و اتفاق است روی نمی آورند؟ چرا توطئه هایی که استعمارگرها برای تضعیف آنها به کار می برند، آنها توطئه ها را خنثی نمی کنند؟ آیا این معما چه وقت باید حل شود؟ و پیش کی باید حل بشود؟ این توطئه ها را کی باید خنثی کند غیر از دولت های اسلام و ملت های مسلمین؟ این معمایی است که شما اگر جوابی دارید و حل کردید، این معما را به ما هم تذکربدهید
صحیفه نور ،ج ۸ ،۲۵//۵۸ ، ص ۲۳۶ –
وبلاگ امر به معروف از گروه وبلاگ نویسان نسیم نوشت: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم
حاج آقای کافی نقل میکردند: داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن!
هی دقیقهای یکبار موهاشو تکون میداد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من. هی بلند میشد مینشست، هی سر و صدا میکرد.
میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار
یکی بشینه. نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست.
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند.
گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم… یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟
گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟
گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه میدونم! چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، خرابش نکنه، خط
نندازن روشو…
گفتم: خب، چرا شما نمیکشی رو ماشینت؟
گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمیکشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم.
وبلاگ بچه های دولت آباد نوشت: کمیابترین عکس در ویترین مغازههای ایران
روی شیشه مغازه برگهای چسبونده شده بود که با دیدنش دنیایی از شادی و دنیایی از غم رو دلم نشست.
چند وقت پیش تو شهر داشتم دور میزدم. موقع اذان مغرب بود. دیدم یه مغازه
درش بسته است. روی شیشه مغازه برگهای چسبونده شده بود که با دیدنش دنیایی
از شادی و دنیایی از غم رو دلم نشست.
شادی بخاطر اینکه از دیدن چنین برگهای لذت بردم و تو دلم چندیدن بار به
صاحب مغازه احسنت گفتم. غم بخاطر اینکه متاسفانه این تصویر کمیابترین عکس
در ویترین مغازههای ایران است.
کلام فارس نوشت: عجب پیرمرد سنگ دلی
برای رد شدن از سیم خاردار باید یک نفر روی سیم خاردار می خوابید تا بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان.
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد.
گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه.
عجب پیرمرد سنگدلی…
دوباره قرعه انداختند، بازم افتاد بنام همون جوان.
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار.
در دلها غوغائی شد…
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان.
همه رفتند الا پیرمرد.
گفتند بیا؛
گفت: نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره………….