پنجشنبهها با شهدا/ به مناسبت روز کودک و نوجوان
دوازده سالهای که وقتی دستگیر میشد، گفت دنبال مامانم میگردم!
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید!
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه؛ نوجوان شهید «بهنام محمدی راد» در بهمن ماه سال ۱۳۴۵در محله کوت شیخ خرمشهر به دنیا آمد، از همان دوران کودکی، با سختیها و دشواریهای زندگی آشنا و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.
آنگونه که «جوانه های ایرانی» نوشته است؛ وی با وجود همه سختیها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت. بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به همکاری شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر، راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت. او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار میداد.
علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچهها میخواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.
این نوجوان شجاع و پرتلاش همچنین کار رساندن مهمات به رزمندگان اسلام را نیز انجام میداد و گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان میکرد که به سختی می توانست راه برود.
بهنام محمدی نوجوان سیزده ساله خرمشهری در نخستین سال جنگ تحمیلی عاقبت بر اثر اصابت ترکش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید.
1. هر بار او را به بهانهای از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند، باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
2. شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند.
3. گاهی میرفت درون خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد. پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
4. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید.دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.
5. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
6. زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
7. اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
8. از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد. بچههای خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد بنیصدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت میکردند.
9. به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی، چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها هم ولش میکردند. فکر نمیکردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی.
10. یک بار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دستهای سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمیگشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمیگفت. فقط به بچهها اشاره کرد که عراقیها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
آنگونه که «جوانه های ایرانی» نوشته است؛ وی با وجود همه سختیها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت. بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به همکاری شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر، راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت. او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار میداد.
علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچهها میخواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.
این نوجوان شجاع و پرتلاش همچنین کار رساندن مهمات به رزمندگان اسلام را نیز انجام میداد و گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان میکرد که به سختی می توانست راه برود.
بهنام محمدی نوجوان سیزده ساله خرمشهری در نخستین سال جنگ تحمیلی عاقبت بر اثر اصابت ترکش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید.
1. هر بار او را به بهانهای از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند، باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
2. شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند.
3. گاهی میرفت درون خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد. پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
4. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید.دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.
5. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
6. زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
7. اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
8. از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد. بچههای خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد بنیصدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت میکردند.
9. به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی، چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها هم ولش میکردند. فکر نمیکردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی.
10. یک بار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دستهای سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمیگشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمیگفت. فقط به بچهها اشاره کرد که عراقیها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
ما هرچه داریم از برکت این شهدا ست
پاسخ
انسان عجیبی بوده.خدا رحمتش کنه.مثل این عزیز زیاد داشتیم که یا شهید شدند و یا مجروح که الان هم بعضی هایشان در میان ما هستند ولی به انها خیلی میدان و بها داده نمی شود که بانیهاش باید جواب گوی خدا باشند
پاسخ
سلام چرا نظرات رو نمیزنین
پاسخ
سلام و درورد خدا برشهیدان گلگون کفن خصوصا بهنام عزیز
پاسخ