بیل مکانیکی هم حریف «رضـازاده» نشد!
شیرازه، سرویس قطعه شهدا: در آستانه سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر شاید اولین جمله ای که در ذهن ها تداعی می شود کلام مختصر اما بلند امام روح الله است که فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
گرچه این عبارت به ظاهر ساده امام دریایی از معارف را در خود دارد اما بودند جوانان پاک و مومنی که با فطرت پاکش و زلالشان این مفاهیم ساده و عمیق را درک کردند و حتی برای نحوه شهادت یا پیدا شدن جنازه اشان هم با خدا قراردادهای خصوصی امضا کردند.
شهید رحمان رضا زاده یکی از آن هزاران جوانی است که داستان زندگی و شهادتش موید این ادعاست.
رحمن رضا زاده از خانواده ضعیف از نظر مادی و قوی از نظر معنوی بود. با اینکه از نظر جسمی در حد و اندازه ورزشکاران و قهرمانان بود ولی اهل تظاهر و ریا نبود. دوست داشت برای خودش باشد تا دیگران.
سرش در لاک خودش بود. ما وقتی به پهنای بازوی او نگاه می کردیم غبطه می خوردیم.هيكلي قوي و تنومند اما روحي لطيف و بي آزار.
آدم را به یاد شهید طمراس
جباری می انداخت که سلاح کالیبر 50 را مثل اسلحه كلاش در دست می گرفت و
سنگینی وزن سلاح برای او معنایی نداشت.
محمد کاظم پدیدار همرزم شهید در خاطره ای که کازرون خبر آن را منتشر کرده می گوید: در عملیات 27 شهریور 60 وقتی که قرار بود به عمليات برويم. او سلاح کلاشینکف را برداشت. نوارهای زیادی از فشنگ که از قبل آماده کرده بود را به سهولت به شانه ها و دور کمر خود بست.
برای دیگران این کار تقریباً غیر ممکن بود چرا که هیچ تیربارچی توان برداشتن این همه مهمات را در خود نمی دید.
از زير قرآن رد شديم، وارد كانالي شديم كه همين برادران با استفاده از تاريكي شب و در شبهاي مديدي قبل از عمليات آن را آماده كرده بودند. تا رسيدن به محل الحاق(آخرين محل توقف قبل از شروع عمليات) 800 متري راه داشتيم.
طي همين فاصله كوتاه و عليرغم اينكه بيشتر قامتمان در كانال بود بارها توسط تير مستقيم عراقي ها كه بدون حساب و كتاب دشت هموار جلو خود را غرق در رگبار مي كردند، تهديد شديم و حتي چند بار تير به كلاه آهني و كوله پشتي بچه ها اصابت كرد. به محل الحاق رسيديم، لازم بود در اين محل بمانيم تا كليه هماهنگي ها صورت پذيرد.
برادران اطلاعات و تخریب از همین نیروها (در آن زمان هنوز تفکیک آن چنانی بین نیروهای اطلاعاتی و تخریب نشده بود) از قبل معبرهای نفوذی را شناسایی کرده بودند.
معبر مابین دو سنگر عراقی ها واقع شده بود. ما حدود 3 ساعتی در نزدیکی های عراقی ها به صورت درازکش منتظر فرمان حمله بودیم.
سروصداي عراقي ها كاملا شنيده مي شد اما نه ما آنها را مي ديديم و نه آنها مارا. تا اینکه مسئول محور برادر درفشان (از برادران سپاه اهواز) و جانشینش شهيد نصراله ایمانی آمدند و گفتند بروید جلو، ما کمی جلو رفتیم و حدود 20 متر از روی یک طناب سفید در وسط میدان مین عبور کردیم که به خط رسیدیم. (هوا که روشن شد و محل استقرار و یا الحاق خود را دیدیم فهمیدیم که بی جهت نبوده که ما همه گفت و شنودهای عراقی ها را می شنیدیم. آخر فاصله ما با آنها بیش از 70 متر نبود).
به ما گفته بودند که بعد از سرازیر شدن از خاک ریز دشمن به سمت چپ حرکت کنید. آنان که از وضعیت دشمن نسبت به ما اطلاعات بیشتری داشتند جلوتر بودند. از جمله شهید رسول رضوی ، شهید ایمانی و شهید رضازاده.
سنگرهای اولیه دشمن که غافلگیر شده بودند و فرصت دفاع یا فرار نداشتند همگی با نعره های خروشان رزمندگان و رگبارهای بی امان آنان قلع و قمع شدند. سنگرهای دورتر بعد از خبراز حمله خود را آماده دفاع و یا فرار نمودند. شهید رضازاده با تیربار كلاشينكف خود در جلو ما حرکت می کرد و سنگرها را یکی پس از دیگری درو می نمود. همه چیز برای فتح کامل مهیا شده بود که ناگهان هیاهویی فضا را مات و مبهوت کرد.
رحمن شهید شد. این خبر، خبری بود که شهید رسول رضوی به من داد. باور کردنش سخت بود ولی حقیقت داشت. رحمن در حین گلوله باران و پاکسازی سنگر تجمع عراقی ها ، توسط یکی از افسرهای عراقی که در گوشه ای از سنگر مخفی شده بود با تیر کلت که به پیشانی اش زده بود به شهادت رسید.
هر چند آن افسر بعثی ملعون توسط برادران به درک واصل شد ولی این داغ با ما کاری کرد که هنوز که هنوز است نتوانسته ایم اثر و نشانه ای از او پیدا نماییم.
حدود 3 ماه بعد که عملیات طریق القدس صورت گرفت و این مناطق آزاد شد تقریباً اکثر شهدای بجا مانده از آن عملیات پیدا شدند ولی با تمام تلاشی که صورت گرفت نتوانستيم جسد مطهر او را پيدا نماييم.
محلي كه رحمن شهيد شده بود مشخص بود ، عراقي ها خاك زيادي در آنجا ريخته بودند، مي شد حدس زد كه اگر تمام اين خاكها زيرورو شوند جسد رحمن پيدا شود ولي اين كار با دست امكان پذير نبود. به همين جهت يك لودر آورده شد تا خاكها را زير و رو كند، باورش سخت است ولي عين حقيقت است، به محض اينكه لودر بيل خودرا در اين خاك فرو مي برد، لودر از كار مي افتاد. در همان لحظه و همان جا لودر به راحتي در جاي ديگر كار مي كرد ليكن به اين تپه مانند ،كه مي رسيد از كار مي افتاد. سرّ ِآن را ما نمي دانستيم تا اينكه نصرالله آمد و گفت خود را اذيت نكنيد، رحمن گفته كه من مفقود مي شوم و جسد مرا پيدا نمي كنيد.
رحمن مي دانست كه جسم مطهر و پاکش بايد برای ابد در خاک پاک سوسنگرد و حومه آن همچون نگینی بر تارک آن دیار بدرخشد و گویای این حقیقت باشد که خون کازرون هميشه و تا ابد در رگهای سرخ سوسنگرد جاریست.
روحش شاد و يادش گرامي باد.