ماجرای شیرینترین نماز یک دختربچه
تصمیم گرفتم با همان آب و در همان سطل وسط اتوبوس وضو بگیرم و نشسته روی صندلی نمازم را بخوانم، همین که مشغول وضو بودم، شاگرد راننده پرسید: چه کار میکنی؟ راننده که از آینه ماشین وضو گرفتن مرا میدید، خوشش آمد.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، خوشحال بود و در پوست خودش نمیگنجید. درست است که سن و
سالش کم بود، اما قدم برداشتن در راه اعتقاد که سن و سال نمیشناسد، برای
آنکه به همه بگوید شما هم میتوانید در راه آرمانتان محکم قدم بردارید و
پیروز شوید، قلم و کاغذ را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
ستاد اقامه نماز، سلام!
شیرینترین نمازی که خواندهام این بود:
در سفری همراه پدر و مادرم در اتوبوس نشسته بودم و به زمین و آسمان نگاه میکردم، خورشید را دیدم که کمکم غروب میکرد، یادم آمد نماز ظهرم را نخواندهام، به پدرم گفتم: از راننده درخواست کن توقف کند تا نمازم را بخوانم، پدرم گفت: راننده به خاطر نماز یک دختربچه توقف نمیکند و اگر هم توقف کند، ممکن است بعضی از مسافران ناراحت شوند.
گفتم: خودم به راننده میگویم، پدر گفت: گوش نمیدهد. گفتم: به راننده پول بدهیم تا دقایقی توقف کند، پدر گفت: با پول توقف نمیکند، پدر که اصرارم را دید، با تندی گفت: ای کاش نمازت را میخواندی و مزاحم مردم نمیشدی، حالا سر جایت بنشین و بعداً نمازت را قضا کن! به پدرم گفتم: خواهش میکنم امروز به من اجازه دهید خودم تصمیم بگیرم و در کار من دخالت نکنید. پدرم سکوت کرد، بطری آبی را برداشتم و سطلی را هم که زیر صندلی آویزان بود، از صندلی جدا کردم. تصمیم گرفتم با همان آب و در همان سطل وسط اتوبوس وضو بگیرم و نشسته روی صندلی نمازم را بخوانم.
همین که مشغول وضو بودم، شاگرد راننده پرسید: چه کار میکنی؟ ماجرا را توضیح دادم و او همه چیز را به راننده گفت، راننده که از آینه ماشین وضو گرفتن مرا میدید، خوشش آمد و گفت: دخترم من به احترام نماز شما دقایقی توقف میکنم، با خوشحالی از او تشکر کردم و از ماشین پیاده و مشغول نماز شدم، تمام مسافران اتوبوس از کار من تعجب کرده بودند و به یکدیگر نگاه میکردند، برخی هم گفتند: ما هم نماز نخواندیم، آفرین بر این دختر و اراده و عزم او، همین دختر روز قیامت برای ما حجت است، نمازم که تمام شد، دیدم ۱۷ نفر از مسافران به نماز ایستادهاند، این شیرینترین نماز من بود که در بیابان توانستم نماز و یاد خدا را زنده کنم.
ستاد اقامه نماز، سلام!
شیرینترین نمازی که خواندهام این بود:
در سفری همراه پدر و مادرم در اتوبوس نشسته بودم و به زمین و آسمان نگاه میکردم، خورشید را دیدم که کمکم غروب میکرد، یادم آمد نماز ظهرم را نخواندهام، به پدرم گفتم: از راننده درخواست کن توقف کند تا نمازم را بخوانم، پدرم گفت: راننده به خاطر نماز یک دختربچه توقف نمیکند و اگر هم توقف کند، ممکن است بعضی از مسافران ناراحت شوند.
گفتم: خودم به راننده میگویم، پدر گفت: گوش نمیدهد. گفتم: به راننده پول بدهیم تا دقایقی توقف کند، پدر گفت: با پول توقف نمیکند، پدر که اصرارم را دید، با تندی گفت: ای کاش نمازت را میخواندی و مزاحم مردم نمیشدی، حالا سر جایت بنشین و بعداً نمازت را قضا کن! به پدرم گفتم: خواهش میکنم امروز به من اجازه دهید خودم تصمیم بگیرم و در کار من دخالت نکنید. پدرم سکوت کرد، بطری آبی را برداشتم و سطلی را هم که زیر صندلی آویزان بود، از صندلی جدا کردم. تصمیم گرفتم با همان آب و در همان سطل وسط اتوبوس وضو بگیرم و نشسته روی صندلی نمازم را بخوانم.
همین که مشغول وضو بودم، شاگرد راننده پرسید: چه کار میکنی؟ ماجرا را توضیح دادم و او همه چیز را به راننده گفت، راننده که از آینه ماشین وضو گرفتن مرا میدید، خوشش آمد و گفت: دخترم من به احترام نماز شما دقایقی توقف میکنم، با خوشحالی از او تشکر کردم و از ماشین پیاده و مشغول نماز شدم، تمام مسافران اتوبوس از کار من تعجب کرده بودند و به یکدیگر نگاه میکردند، برخی هم گفتند: ما هم نماز نخواندیم، آفرین بر این دختر و اراده و عزم او، همین دختر روز قیامت برای ما حجت است، نمازم که تمام شد، دیدم ۱۷ نفر از مسافران به نماز ایستادهاند، این شیرینترین نماز من بود که در بیابان توانستم نماز و یاد خدا را زنده کنم.
نظرات بینندگان