«تنهائی در پالمیرا»؛ مجموعه داستانهایی در لبیک به جهاد تبیینی
بیژن کیا در لبیک به فرمان رهبر معظم انقلاب؛ مجموعه داستانهای کوتاه با موضوع بیداری اسلامی و مقابله با جریانهای تکفیری را به زبانهای فارسی و عربی؛ آماده کرده است تا در این جهاد روشنگری قدمی بردارد.
کیا در گفتگو با شیرازه اظهار داشت: «تنهائی در پالمیرا» مجموعه داستانهایی است که مقاومت مردم را در مقابل فتنههای منطقه به تصویر میکشد.
این نویسنده متعهد شهر شیراز با انتقاد به اینکه برخی نهادها فکر میکنند پایداری تنها در ظرف خاص زمان و مکان تعریف میشود و به همین دلیل از چاپ چنین آثاری طفره میروند افزود: مجموعه داستانهای «تنهائی در پالمیرا» هنوز چاپنشده است اما علاوه بر زبان فارسی به عربی هم ترجمهشده که آماده انعکاس در رسانههای مجازی و مکتوب را دارد.
بیژن کیا، نویسنده مجموعه داستانهای «تنهائی در پالمیرا» در پایان از کسانی که میخواهند به هر نحو در این جهاد روشنگری پیشقدم شوند، دعوت کرد.
پایگاه تحلیلی خبری شیرازه با انتشار داستان «ضریح چشمان تو» یکی از چندین و چند داستان این مجموعه همقدم با جبهه جهاد روشنگری میشود.
ضریح چشمان تو
جمعیت دور ضریح میچرخید، گاه موجبرمی داشت، درهمفشرده میشد و گاه کمی آرام میگرفت. یکی از بین آنهمه زائر فریاد زد: حاجتروا بسی، صلوات محمدی بفرست.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد
پیرزنی که گوشهای کز کرده بود زیر لب زمزمه کرد: اللهم صل علی محمد و آل محمد
پیرزن چشم از ضریح طلائی برنمیداشت. دلش گرفته بود.
- یا علی بن موسیالرضا (ع) یا بابالحوائج...من... من...
بغض کرد. اشک در چشمان خستهاش چرخید و چرخید تا قطرهقطره در عمق چینوچروک صورتش جاری شد.
میدانست این دریای مواج انسانی نمیگذارد حتی برای لحظهای قبههای درخشان ضریح را لمس کند، دیگر چه برسد به اینکه بخواهد سر بساید بر آن و واگویِ کند غمها و دردهایی را که در این سالها کنجاکنج قلبش رسوبکرده.
جوان که بود، شانزده، هفدهساله شاید، چادر را به کمرش گره میزد و میدوید میان جمعیت. زنها را کنار میزد؛ مانند قایقی دریا را میشکافت موج پشت موج جلو میرفت و باکی نداشت از فشار و فشردگی زائران.
- یا امام رضا (ع)، بچهام رو از تو می خویم. نجاتش بده...
صدای زنی بود با لهجهای جنوبی و چهرهای آفتابسوخته که کودکی یکی، دوساله را سردست گرفته بود. کودکی که رنگ به چهره نداشت و با چشمانی بیحال و بیرمق به سقف خیره مانده بود.
آن روزها چه تند و چه ساده از کنار آنهمه غم و ناله میگذشت.
- کمکم کن. کمکم کن یا امام هشتم. نذار آبرویم بره... تو رو خدا نذار...
این یکی زنی جوان بود بیست و یکی، دو ساله. قد بلند و باریکاندام که غمها و دردهایش اشک شده بودند بر چهرهی تکیده و استخوانیاش. اشک میریخت و امام رئوفش را صدا میزد.
- یا اما رضا، یا امام غریب، یا ضامن آهو ...
آن روزها ترسی نداشت از سیل جمعیت و برایش مهم نبود درد و داغ مردم. آن روزها فقط میخواست خودش را به مقبرهی طلائی آقا برساند. میخواست قبهها طلائی را چنگ بزند و از درد و رازهایش بگوید. یکبار از پدرش گفته بود که پدری که هنگام بنائی از داربست افتاد. از پدر عیالوار و تهیدستی که کمرش شکست و دیگر کمر راست نکرد و خانهنشین شد. دفعهی بعد از مردی گفت که به عیادت پدر آمده بود و حالا خواستگار او شده بود. مرد رانندهی کامیون بود و بقول خودش مرد جادههای دور و دختر جوان نمیدانست آیا میتواند باکسی زندگی کند که هفده سال از او بزرگتر است؟
چند سال بعد با کودکی نوپا به زیارت آمد. پسرکی که موهای خرمائی رنگش در آفتاب میدرخشید و پسرکی خندهرو که درشت چشم بود و اسمش را گذاشته بودند محمدرضا.
و بعدها، سالها بعد، زمانی جنگی سخت درگرفته بود. زن که حالا آثار گذشت زمان را میشد در چینهای گوشهی چشم و لرزش خفیف دستهای پینهبستهاش دید، میان گریه و ناله گفته بود بعدازاین که سرطان همسرش را در خود مچاله کرد و در گوری تاریک و سرد خواباندش با کلفتی و خیاطی دارد فرزندش را بزرگ میکند. کف دستهایش را به سمت ضریح گرفت و گفت آمده به پابوس بلکه سختی زندگیاش کم شود.
آخرین مرتبهای را که به زیارت آمده بود به خاطر نمیآورد. حالا دیگر پیر شده بود و خاطرات گذشته، چه تلخ یا شیرین در کناکنج ذهن خستهاش رنگ میباخت و محو میشد بهآرامی.
آه. یادش آمد. آمده بود برای محمدرضا دختری نجیب و زن زندگی بیابد تا شاید پسرش از تصمیمی که گرفته برگردد و قدم به جبههی جنگ با تکفیریها نگذارد.
محمدرضا اما انگار تصمیمش را گرفته بود. گفت میخواهد از حرم حضرت زینب دفاع کند. حالا دیگر نه قهر مادر و نه گریهی او. نه داد و نه دعوا هیچکدام چارهساز نبود. محمدرضا دم رفتن حلالیت خواسته بود.
- راضی باش مادر
- راضیام از تو، اما دلتنگم.
- صبور باش مادر.
- میری و داغ گوشهی دلم می مونه.
- ایشالا وقتی اوضاع منطقه امن شد برمیگردم و میبرمت زیارت
بعد شهادت محمدرضا او تا مدتها با همهچیز و همهکس قهر کرده بود. دیگر باکسی حرف نمیزد. از خانه کمتر بیرون میرفت و حتی قید زیارت را هم زده بود تا همین چند روز قبل وقتی تصاویر تشییع پیکر شهدای غواص جنگ ایران و عراق را دید دلش شکست، بغضش ترکید و خودش را به حرم رساند. حالا دیگر درد دیگران را میشنید، غم آدمها را درک میکرد و بر رنجهایشان میگریست. آمده بود تا از امامش بابت این قهر و غیظ عذر بخواهد و بگوید محمدرضایش را بعد از سالها در خوابدیده و باهم حرفها زده بودند...
- زیارت قبر ششگوشهی آقا نصیبت بشه، بلند صلوات بفرست
- اللهم صل علی محمد و آل محمد
شنیدن «قبر شش گوشه» آتش به دل پیرزن زد. زیارت آقا امام حسین (ع) برایش شده بود آرزویی دستنیافتنی. این روزها وقتی با کمری خمیده مقابل عکس محمدرضا مینشست، وقتی با انگشتان چروکیده و سست شیشه تصویر پسرش را نوازش میکرد و دست بر قاب میکشید زیر لب میگفت: نشد به قولت وفا کنی...نشد محمدم...
و بعد بغض بود و گریه که به جانش میافتاد.
حالا فوج جمعیت بود که میآمد تا موج، موج زائر شود برای زیارت آقا. پیرزن گوشهای کنج دیوار کزکرده بود و در دلش با امام رئوف گفتگو میکرد.
- یا امام رضا (ع). پیر شدم و زمینگیر، چشمم کور شد و بختم شور. نه کسی دارو و نه فریادرسی. کمکم کن آرزوبهدل نرم از این دنیا. شبی که محمدرضا میخواس بره جنگ این داعشی ها گفتمش نرو. گفت باید برم از حرم حضرت زینب دفاع کنم. بعد هم قول داد منو ببره زیارت حضرت زینب (س).
دیگر نتوانست جلوی باران شور اشکهایش مقاومت کند.
- مادر پاشو توی راه چرا نشستی؟
سربلند کرد. یکی از زنان خدام مقابلش ایستاده بود.
- پاشو مادر. پاشو. چرا گریه میکنی؟
- دستم به ضریح نمی رسه.
- بیا مادر و دستم رو بگیر. کمکت میکنم
دست نحیف و سرد پیرزن را در دست گرفت. شانهبهشانهی هم دریا را شکافتند و پیش رفتند. هرچه جلوتر میرفتند فشار جمعیت بیشتر میشد و پیرزن احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد. چشمهایش را بست و گذاشت تا خادم او را به ضریح برساند. وقتی خنکای نسیمی خنک و آرامشبخش چهرهاش را نوازش کرد، وقتی رایحهی خوش گلاب در جانش پیچید و زمانی که قبههای طلائی پینههای دستش را نوازش دادند چشم باز کرد. پیشانی به شبکههای زرین چسباند و اندر گریست تا آرام شد. آرام. الا بذکرالله تطمئن القلوب...
چه مدت گذشت؟ پیرزن نفهمید اما حرم خلوت شده بود که سر برداشت. شریح را بوسید و به سمت کفشداری رفت. شماره را به کفشدار که جوانی سبزهرو و درشتهیکل بود داد. مرد جوان به شماره نگاهی انداخت. اخم کرد. چیزی کفت. پیرزن متوجه نشد. کفشدار که هنوز ناراحت به نظر میرسید چیزهایی گفت که پیرزن نفهمید و گفت: کفشم رو می خوام. باید برم.
کفشدار که کلافه به نظر میرسید شمارهای دیگر برداشت و آن را با شمارهی پیرزن مقایسه کرد و باهم فرق داشتند.
- من همینجا کفشم رو تحویل دادم...
زائری که کفشهایش را گرفته بود و چادری بلند و عربی به تن داشت صحبتهای کفشدار را شنید رو کرد به پیرزن و گفت: این شماره برای این کفشداری نیس...
-یعنی چی که نیس؟
- این شماره مال اینجا نیس
شماره را از کفشدار گرفت آن را به پیرزن نشان داد و گفت: پشت این شماره نوشته حرم رضوی... نگفتم اشتباهه؟
- خب منم اومدم زیارت امام رضا (ع)
- نه بندهی خدا. شما با کدوم کاروان اومدی؟ این جا... با کی اومدی شما؟
زانوی پیرزن سست شد. نزدیک بود به زمین بیفت که کسی او را گرفت.
- بیا مادر
- حالم خوب نیس...
- چیزی نیس مادر...خوب می شی
صدا را میشناخت. سر برداشت و بهمحض دیدن او اشکش جاری شد. موهای خرمائی مردی که روبرویش نشتِ بود در روشنایی چلچراغها روشنتر به نظر میرسید.
- دیدی به قولم عمل کردم؟
زن چهرهی او را نوازش کرد و خیره شد به چشمان درشتش.
مرد خندید و گفت: بیخود نگران بودی. نگفتم صبرکن. نگفتم میام و میبرمت زیارت؟
پیرزن چیزی نگفت و هنوز چهرهی خندان محمدش را نوازش میکرد که احساس ضعف کرد و از هوش رفت.
- زیارت قبول مادر
جمعیت هنوز دور ضریح میچرخید و ترنم صلوات با رایحهی گلاب و عطر گل محمدی درهمپیچیده بود. انگار بوی بهشت را میشد احساس کرد.