دلنوشته ای به یاد حمید...
روی گلگیر ماشین نشست، قرآنش را در آورد، با حرکت آرام ماشین آیه آیه می خواند. شب قدر بود، شب شهادت امیرالمؤمنین(ع). نیمه های راه پیکی با موتور خبر آورد دشمن یکی از کامیون ها را زده. سریع پیاده شد و با متور رفت. دیگر کسی حمید را ندید...
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه، سردار سرتیپ دوم پاسدار مجتبی میناییفرد، معاون اطلاعات عملیات لشكر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس در دل نوشته ای به با عنوان به یاد حمید... نوشت: به دیوار خشتی تکیه داده, دست هایش را در هم گره زده و به حرکت ارام رود کارون چشم دوخته بود...
دلش گرفته بود. موج غم، صورت همیشه خندانش را بهم ریخته بود. می دانست, ساعتی بعد فرشته ارزوها او را در اغوش می کشد, مطمئن بود این بدن را سالم به گور نمی برد. می دانست, وعده خدا حق است و او را شرمنده اباعبدالله نمی کند...
همان روزی که پدرش, دست در پنجره های ضریح اباعبدالله کرد و فرزندی خواست تا غلام او باشد باید می دانست که سرانجام غلامِ حسین همین جاست...
نگاهش به جریان ارام اب بود. در تمام جریان زندگیش مثل این آب روان، پاک و زلال بود. نوجوانی جوشکاری می کرد, آن زمان ها یک دوچرخه داشت, جلو دوچرخه روی مقوایی نوشته بود:
در جوانی پاک ماندن شیوه پیغمبریست
ور نه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار
بعد ها هم که در روستایی دور افتاده معلمی می کرد, کنار اموزش الفای فارسی، به دانش آموزان الفبای بندگی آموزش می داد و کنار حساب اعداد, حساب و کتاب اعمال را به دانش اموزان یاد می داد. صبح ها قبل از حرکت از داراب، برای دانش اموزان صبحانه می خرید که می دانست, شکم های گرسنه انها, سیر که باشد بهتر درس را می گیرند. یک روز, یکی از دانش اموزان در برابرش ایستاد, سر به زیر انداخت و گفت:اقای عارف, دستشویی مدرسه خراب است...
حمید گفت: بشین دخترم، درست میشه...
ان شب, تا صبح در حیاط مدرسه صدای تیشه و سوسوی نور جوشکاری می امد. صبح که اقا معلم با چشمان سرخ از بی خوابی کنار تخته سیاه ایستاد, بچه ها فهمیدند که دیگر دستشویی های مدرسه مشکل ندارد...
حمید به جریان ارام اب خیره شده بود. یاد سیل داراب افتاد. همان زمان که او شده بود شهردار داراب. شهرداری که خود پابه پای کارگران شهرداری کار می کرد.
همان زمان, پدر و برادرانش برای دیدن سیلاب امده بودند هرچه اصرار کردند حمید با ماشین اداره انها را برگرداند قبول نکرد و گفت ماشین بیت المال است نه وسیله شخصی من ...
شهردار بود که خبر جنگ پیچید. در دلش اشوب بود, سینه سپر کردن در برابر دشمن یا ماندن و حل مشکلات مردم فقیری که شب و روزش با آنها بود...
این دو دلی بود تا خبر شهادت شهید محمد حسین فهمیده را شنید که چطور نوجوانی سیزده ساله با به خود نارانجک بسه است و جلو تانک ایستاده...دیگر پای ماندن نداشت...از وقتی پا به جبهه گذاشت، دیگر پای ماندن در این دنیا را هم نداشت. حتی دخترهایش را عادت داده بود تا او را عمو صدا بزنند، نمی خواست نام بابا و ندیدن پدر در ذهن آنها نقش ببندد.
در حال و هوای خودش بود و به جریان آرام آب خیره مانده بود. صدای قدم هایی که به او نزدیک میشد, او را به خود اورد. سریع شناختتش، حاج اسدی بود، فرمانده جدید تیپ المهدی(عج).
- سلام برادر اسدی!
- سلام. شما؟
- حمید عارفم...
- آهان فرمانده گردان 990
کمی با هم خوش بش کردند. برادر اسدی گفت: چیه حمید آقا، یه فرمانده گردان که شب عملیات نباید اینجور توی خودش باشه!
حمید گوش محرمی برای شنیدن آنچه در دلش سنگینی می کرد پیدا کرده بود. ارام با کلماتی شمرده شروع کرد گره هایی که در دلش بود را باز کردن. از ناملایمتی بعضی ها، از تهمت ها و افتراهایی که به او زده بودند، اما با بزرگواری نام کسی را نبرد...
حاج اسدی خوب گوش داد و گفت: نگران نباش درست میشه، ان شاالله بعد از این عملیات هم پیش ما بمون تا بیشتر با هم همکاری می کنیم...
حمید چشمان معصومش را از رود کارون گرفت، به چشمان حاج اسدی خیره شد و گفت: اگر امشب زنده موندم چشم...
می دانست آن شب شب آخرش است. بوی عطر عجیبی که در هوا استشمام می کرد، نوید رفتن می داد.
گردان را سوار بر کامیون کرد. خودش هم با تویوتا جلو صف گردان. هرچه اصرار کردند جلو بشیند، قبول نکرد، گفت من جلو این بسیجی ها نمی نشینم.
روی گلگیر ماشین نشست، قرآنش را در آورد، با حرکت آرام ماشین آیه آیه می خواند. شب قدر بود، شب شهادت امیرالمؤمنین(ع). در 13 رجب پا به این دنیا گذاشته بود و سرمست بود از اینکه قرار است شب 21 رمضان هم از این دنیا برود.
نیمه های راه پیکی با موتور خبر آورد دشمن یکی از کامیون ها را زده. سریع پیاده شد و با متور رفت. دیگر کسی حمید را ندید...
دیگر کسی حمید را ندید. بعضی ها می گفتند دیدیم سوار کامیون شد، اما کسی پیاده شدنش را ندید. دشمنان و بدخواهانش می گفتند، ما که گفتیم او منافق است، او مشکل دارد، حتما از جنگ فرار کرده، یا به عراق پناهنده شده و گذشت روزها این حدس و گمان ها را قوی تر می کرد...و شاید کمتر کسی باور می کرد وصیت حمید تحقق پیدا کرده باشد که می گفت دوست دارم جنازه ام پیدا نشود، دوست دارم در محضر اربابم حسین تکه تکه حاضر شوم...
35 روز از گم شدن حمید می گذشت. حاج اسدی با سعید، یکی از معاونینش، ایستاده بود که خبر
پیدا شدن جنازه حیمد آمد. حاج اسدی گفت کجا؟
گفتند فلان تپه!
آه از نهاد سعید بلند شد. رنگ و رویش پرید. دو دستی به سر خودش زد.
- چی شد؟
- گفت شب عملیات از آن مسیر رد می شدم که با موتور از روی چیزی رد شدم و خوردم زمین، آن را کشیدم گذاشتم پشت تپه تا کس دیگری با آن برخورد نکند...
سعید حق داشت، حمید را نشناسد. چیزی از حمید جز سر و بخشی از کتفش باقی نمانده بود. حمید وقتی خود را از لبه کامیون بالا کشیده بود، گلوله تانک به سینه اش خورده و منفجر شده بود...
تصویر قاب شده کفن حمید که فقط چند کیلو از آن بدن رشید بود، اشک ندامت و حسرت بر چشمان بدخواهان و دشمنان حمید نشاند...
هدیه به شهید غلامحسین(حمید) عارف دارابی صلوات- شهدای فارس
تولد: 1336 دارب، ( 13 رجب) مصادف با میلاد امام علی(ع)
سمت:فرمانده عملیات سپاه داراب و بوشهر
شهادت: 22/4/1361، عملیات رمضان، ( 21 رمضان) مطابق با شهادت امام علی(ع)
انتهای پیام/ح
نظرات بینندگان