گزارشی از دردهای نهفته «کودکان کار» در گوشه ای از شهر جنت طراز
محمدرضای 12 ساله که می گوید نام مرا آقارضا صدا کنید؛ از زندگی اش می گوید: از پنج سالگی کار می کنم و از همان ابتدا مدرسه را رها کردم؛ آخر نمی توانستم هم کار کنم و هم درس بخوانم.
شیرازه؛ اگر برخی از بزرگمردان و صاحبان قدرت دست از سیاست های خیالی شان بردارند و سوژه های همیشگی و کاملا مفهوم در اجتماع را می دیدند امروز دیگر نه کودکی در خیابانها دنبال ماشین ها آواره بود تا فال و گل هایش را بفروشد و نه مادری با چشمان نمناک و قامت خمیده در این خانه و آن خانه رخت چرک ها را می شست.
گاهی هم بد نیست در کنار سفرهای خارجی به اروپا، آمریکا و دیگر ممالک، نگاهی به همین بیخ گوشمان کنیم و وجب به وجب همین مرز و بوم را گز کنیم!
هر وقت هم که فضا داغ شود، رسانه ها از مشکلی فریاد می زنند و نور فلش دوربین عکاسی چشمان فقرا را به خود جلب می کند؛ به برپایی یک نمایشگاه بسنده و این دور بیهوده هر ساله تکرار می شود.
تا کی باید فقر را نوشت، درد را نوشت تا شاید دلی به رحم آید و نگاه های منتظر را اجابت کند؟!
مدتی بود که این فکرها آزارم می داد، تصمیم گرفته بودم باز هم دردها را بنویسم و خوب ببینم تا شاید تنها بتوانم با یک لبخند و سلام، دلی را مرهم بخشم.
دنبال کودکان کار، خیابان ها را می گشتم؛ پشت چراغ قرمز که رسیدم تعدادی کودک هم سن و سال را دیدم که همه شان اسپند دود می کردند و یا گل می فروختند؛ در این بین، مظلومیت یک نفر که ظاهرا از همه کوچکتر بود با آن صورت آفتاب سوخته اش مرا به سمت خود کشاند، در گوشه ای مشغول اسفندگردانی بود.
بقیه بچه ها مدام زغال و اسپندهایش را بر روی زمین می ریختند و او با گریه زغال های گداخته روی زمین ریخته شده را با آن دستان کوچکش جمع می کرد.
می سوخت ولی به کارش ادامه می داد.
خم شدم، همین که زغالی را آمدم بردارم تا عمق وجودم سوختم؛ ناخودآگاه دستانم را عقب بردم و دیگر حالم دست خودم نبود
اما او همچنان با تمام رنج به کارش ادامه می داد.
عباس 7 ساله گریه امانش را بریده بود که در جوابم دلیل این کارش را اینگونه بازگو کرد: کلاس اول دبستان هستم مادرم دست تنهاست و هیچ سرپرستی نداریم او مریض است و توان زیادی برای کار ندارد.
در جواب حرفی رساتر از سکوت نداشتم، عباس 7 ساله با دستان سوخته اش خداحافظی کرد و رفت.
همین که میخواهم از درد بنویسم مدام آدمهای جورواجور با غصه هایشان بر سرم آوار می شوند؛ گلناز 8 ساله كه هرروز با برادر کوچکترش سر چهارراه ها فال و گل ميفروشند، از حرف زدن طفره می روند و از اینکه مبادا برایشان شر درست نشود واهمه دارند.
دخترک با قد و قامت خردش مدام از اینکه پدرش آنها را در حال حرف زدن با غریبه ها ببیند می ترسد ولی با تمام وحشتش به ما اعتماد می کند و دلیل کار کردنش را اینگونه بازگو می کند: پدرم طاقت خماری ندارد و هیچ کسی هم به خود او کار نمی دهد، از وقتی که مادرم دق کرد و مرد؛ ما مجبور شده ایم بجای مادرمان سر چهارراه ها و مکان های شلوغ کار کنیم تا هم خرجی خودمان را در بیاوریم و هم خرج مواد پدرم را.
این بار محمدرضا پسری گندمگون با چشمان خاکستری رنگ را چند روزی می شود که جلوی مراکز خرید بزرگ می بینم، گاهی بار می برد، بعضی وقت ها هم با یک سطل آب و لنگ رنگ و رو رفته ای منتظر می ماند تا خودرویی قصدپارک کردن داشته باشد؛ با تمام قوا تلاش می کند تا راننده را راضی کند برای شستن ماشین.
چندباری او را اتفاقی دیده ام؛ هر بار هم او را در حال پرحرفی و خواهش و تمنا برای شستن ماشین ها و یا حمل بارها!
محمدرضای 12 ساله که می گوید نام مرا آقارضا صدا کنید؛ از زندگی اش می گوید: از پنج سالگی کار می کنم و از همان ابتدا مدرسه را رها کردم؛ آخر نمی توانستم هم کار کنم و هم درس بخوانم پس خواهر و برادرهایم را چکار می کردم؟
پدرش سالهاست که زمین گیر شده و مادرش رخت شویی می کند؛ البته غرور مردانه اش اجازه نمی دهد عجز و ناله کند و به گفته خودش به وضعیت زندگی اش عادت کرده و یک روز هم نمی تواند کار نکند.
آقا رضا خواهر کوچکش را به مدرسه فرستاده تا درس بخواند؛ مرد کوچک قصه ما مردانگی را در حق خواهرش تمام و کمال ادا می کند و به گفته خودش نمی خواهد این ته تغاری خانواده در جامعه سرافکنده باشد.
در این میان باید بگویم که در بین این کودکان خیابانی بارها فرزندان مهاجران و اتباع کشورهای جنگ زده را دیده ام که از توجه کمتری در جامعه برخوردارند.
کودکانی که هم می توانیم بر سر چهارراه ها ببینیمشان و هم در هنگام شستن قبرها در دارالرحمه و در جوار شهدا.
صادق 5 ساله که تبعه افغانی دارد ولی در ایران متولد شده است درباره دلیل کار کردنش می گوید: ما در ایران کاری بجز کارگری نمی توانیم انجام بدهیم و از آنجایی که پدرم به دلیل یک سانحه از کارافتاده است مادرم در خانه های مردم کار می کند و من هم در کنار خواهر و برادرهایم به گلزار شهدا و دارالرحمه می آییم تا هم گلاب بفروشیم و هم بر روی مزارها آب بریزیم.
این پسرک خوش خنده با خجالت از آرزویش می گوید: دوست دارم مداد رنگی داشته باشم آخر همه بچه ها در مدرسه نقاشی می کشند و من و خواهر کوچکم چون مدادرنگی نداریم همه نقاشی هایمان سیاه است.
مدتی می شود که حال و هوایم متعلق به خودم نیست؛ از وقتی با این کودکان هم کلام شدم و دیدمشان، روزها و هفته هایم خاکستری شده اند!
غریبی و دلگیری روزهایم که شب شده و شبهایم روز؛ حاصل بی مهری خودم ها و دیگری هایی ست که دلیلش را می توان اینگونه گفت که گاهی لابلای چرخ روزگار تنها خودمان را دیده ایم و چشممان بر روی هم نوعانمان بسته شده است.
چه روزهایی که شب شد و چه دخترکان و پسرانی که بی مهر پدر با تن و روح خسته سر به بالین نمناکشان گذاشتند و ما همه غرق در رویاها و آمال بی حد و حصرمان بودیم!
زنانی که به جرم نداشتن سرپرست باید از مرد و نامرد حرف و کنایه می شنیدند و بالاجبار باید به کار و زحمت های طاقت فرسایشان ادامه می دادند؛گاهی رخت شویی، جاروکشی و یا حتی فالگیری.
چه نامردانی که مردی را فدای اسکناس هایی کرده بودند و فقط پول می شناختند و بس!
گویی انسانیت را به تاراج برده اند؛ اینها همه دردهای نهفته شیراز جنت طرازی است که همگان از فرهنگ و ادبش سخن می گویند ولی از دردهای پنهان و زخمهای عمیقش خبری ندارند.
اینجا شیراز است شهری که آمار دردناکی را آبستن است و چهارمین رکورددار در داشتن کودکان کار و خیابانی است.
نمیدانم این کشمکش ها با روزگار تلخی ست که مرگ را با زندگی درآمیخته و لبخند و شادی و آسایش از کودکانمان ربوده و کمرشان را خم کرده و یا شاید اینها اصلا کودکان ما نیستند و یا حتی در نظرمان وجود خارجی هم ندارند!؟
این یعنی ته بدبختی من و من ها که هیچ وقت به خودمان نگفتیم این همه رنج را تنها شاید با یک کلام بتوان آرام کرد و التیام بخشید.
دل این بچه ها شانه های حقیقی میخواهد، خسته اند از این دلداری های مجازی!
امید است که چشمان بی فروغمان کورسویی پیدا کند تا حداقل خودمان را در عرش نبینیم و این فرشیان را ناچیز!
گاهی هم بد نیست در کنار سفرهای خارجی به اروپا، آمریکا و دیگر ممالک، نگاهی به همین بیخ گوشمان کنیم و وجب به وجب همین مرز و بوم را گز کنیم!
هر وقت هم که فضا داغ شود، رسانه ها از مشکلی فریاد می زنند و نور فلش دوربین عکاسی چشمان فقرا را به خود جلب می کند؛ به برپایی یک نمایشگاه بسنده و این دور بیهوده هر ساله تکرار می شود.
تا کی باید فقر را نوشت، درد را نوشت تا شاید دلی به رحم آید و نگاه های منتظر را اجابت کند؟!
مدتی بود که این فکرها آزارم می داد، تصمیم گرفته بودم باز هم دردها را بنویسم و خوب ببینم تا شاید تنها بتوانم با یک لبخند و سلام، دلی را مرهم بخشم.
دنبال کودکان کار، خیابان ها را می گشتم؛ پشت چراغ قرمز که رسیدم تعدادی کودک هم سن و سال را دیدم که همه شان اسپند دود می کردند و یا گل می فروختند؛ در این بین، مظلومیت یک نفر که ظاهرا از همه کوچکتر بود با آن صورت آفتاب سوخته اش مرا به سمت خود کشاند، در گوشه ای مشغول اسفندگردانی بود.
بقیه بچه ها مدام زغال و اسپندهایش را بر روی زمین می ریختند و او با گریه زغال های گداخته روی زمین ریخته شده را با آن دستان کوچکش جمع می کرد.
می سوخت ولی به کارش ادامه می داد.
خم شدم، همین که زغالی را آمدم بردارم تا عمق وجودم سوختم؛ ناخودآگاه دستانم را عقب بردم و دیگر حالم دست خودم نبود
اما او همچنان با تمام رنج به کارش ادامه می داد.
عباس 7 ساله گریه امانش را بریده بود که در جوابم دلیل این کارش را اینگونه بازگو کرد: کلاس اول دبستان هستم مادرم دست تنهاست و هیچ سرپرستی نداریم او مریض است و توان زیادی برای کار ندارد.
در جواب حرفی رساتر از سکوت نداشتم، عباس 7 ساله با دستان سوخته اش خداحافظی کرد و رفت.
همین که میخواهم از درد بنویسم مدام آدمهای جورواجور با غصه هایشان بر سرم آوار می شوند؛ گلناز 8 ساله كه هرروز با برادر کوچکترش سر چهارراه ها فال و گل ميفروشند، از حرف زدن طفره می روند و از اینکه مبادا برایشان شر درست نشود واهمه دارند.
دخترک با قد و قامت خردش مدام از اینکه پدرش آنها را در حال حرف زدن با غریبه ها ببیند می ترسد ولی با تمام وحشتش به ما اعتماد می کند و دلیل کار کردنش را اینگونه بازگو می کند: پدرم طاقت خماری ندارد و هیچ کسی هم به خود او کار نمی دهد، از وقتی که مادرم دق کرد و مرد؛ ما مجبور شده ایم بجای مادرمان سر چهارراه ها و مکان های شلوغ کار کنیم تا هم خرجی خودمان را در بیاوریم و هم خرج مواد پدرم را.
این بار محمدرضا پسری گندمگون با چشمان خاکستری رنگ را چند روزی می شود که جلوی مراکز خرید بزرگ می بینم، گاهی بار می برد، بعضی وقت ها هم با یک سطل آب و لنگ رنگ و رو رفته ای منتظر می ماند تا خودرویی قصدپارک کردن داشته باشد؛ با تمام قوا تلاش می کند تا راننده را راضی کند برای شستن ماشین.
چندباری او را اتفاقی دیده ام؛ هر بار هم او را در حال پرحرفی و خواهش و تمنا برای شستن ماشین ها و یا حمل بارها!
محمدرضای 12 ساله که می گوید نام مرا آقارضا صدا کنید؛ از زندگی اش می گوید: از پنج سالگی کار می کنم و از همان ابتدا مدرسه را رها کردم؛ آخر نمی توانستم هم کار کنم و هم درس بخوانم پس خواهر و برادرهایم را چکار می کردم؟
آقا رضا خواهر کوچکش را به مدرسه فرستاده تا درس بخواند؛ مرد کوچک قصه ما مردانگی را در حق خواهرش تمام و کمال ادا می کند و به گفته خودش نمی خواهد این ته تغاری خانواده در جامعه سرافکنده باشد.
در این میان باید بگویم که در بین این کودکان خیابانی بارها فرزندان مهاجران و اتباع کشورهای جنگ زده را دیده ام که از توجه کمتری در جامعه برخوردارند.
کودکانی که هم می توانیم بر سر چهارراه ها ببینیمشان و هم در هنگام شستن قبرها در دارالرحمه و در جوار شهدا.
صادق 5 ساله که تبعه افغانی دارد ولی در ایران متولد شده است درباره دلیل کار کردنش می گوید: ما در ایران کاری بجز کارگری نمی توانیم انجام بدهیم و از آنجایی که پدرم به دلیل یک سانحه از کارافتاده است مادرم در خانه های مردم کار می کند و من هم در کنار خواهر و برادرهایم به گلزار شهدا و دارالرحمه می آییم تا هم گلاب بفروشیم و هم بر روی مزارها آب بریزیم.
این پسرک خوش خنده با خجالت از آرزویش می گوید: دوست دارم مداد رنگی داشته باشم آخر همه بچه ها در مدرسه نقاشی می کشند و من و خواهر کوچکم چون مدادرنگی نداریم همه نقاشی هایمان سیاه است.
مدتی می شود که حال و هوایم متعلق به خودم نیست؛ از وقتی با این کودکان هم کلام شدم و دیدمشان، روزها و هفته هایم خاکستری شده اند!
غریبی و دلگیری روزهایم که شب شده و شبهایم روز؛ حاصل بی مهری خودم ها و دیگری هایی ست که دلیلش را می توان اینگونه گفت که گاهی لابلای چرخ روزگار تنها خودمان را دیده ایم و چشممان بر روی هم نوعانمان بسته شده است.
زنانی که به جرم نداشتن سرپرست باید از مرد و نامرد حرف و کنایه می شنیدند و بالاجبار باید به کار و زحمت های طاقت فرسایشان ادامه می دادند؛گاهی رخت شویی، جاروکشی و یا حتی فالگیری.
چه نامردانی که مردی را فدای اسکناس هایی کرده بودند و فقط پول می شناختند و بس!
گویی انسانیت را به تاراج برده اند؛ اینها همه دردهای نهفته شیراز جنت طرازی است که همگان از فرهنگ و ادبش سخن می گویند ولی از دردهای پنهان و زخمهای عمیقش خبری ندارند.
اینجا شیراز است شهری که آمار دردناکی را آبستن است و چهارمین رکورددار در داشتن کودکان کار و خیابانی است.
نمیدانم این کشمکش ها با روزگار تلخی ست که مرگ را با زندگی درآمیخته و لبخند و شادی و آسایش از کودکانمان ربوده و کمرشان را خم کرده و یا شاید اینها اصلا کودکان ما نیستند و یا حتی در نظرمان وجود خارجی هم ندارند!؟
این یعنی ته بدبختی من و من ها که هیچ وقت به خودمان نگفتیم این همه رنج را تنها شاید با یک کلام بتوان آرام کرد و التیام بخشید.
دل این بچه ها شانه های حقیقی میخواهد، خسته اند از این دلداری های مجازی!
امید است که چشمان بی فروغمان کورسویی پیدا کند تا حداقل خودمان را در عرش نبینیم و این فرشیان را ناچیز!
نظرات بینندگان