روز دختر به روایت دختران ایرانی
آنچه میخوانید، یادداشتهایی از تعدادی از زنان و دختران ایران زمین است که در بستر فرهنگی کشور حضور دارند و از جایگاه و خواستههای زن امروز میگویند.
به گزارش شیرازه، اینکه از سال 86 مقررشده، اول ذیقعده مصادف با روز ولادت حضرت معصومه(س) بهعنوان روز ملی دختران در تقویمها درج شود،بهانه کافی و خوبی برای پرداخت به بخش مهمی از جامعه ایران امروز نیست که این روز هم نمونهای از هزاران درج در تقویم رسمی کشور است و دختران ایران در عرصههای مختلف فرهنگ، اقتصاد، سیاست، ورزش و ... حضور فعال دارند و تمام روزهای تقویم این روزهایمان پر شده از افتخارات دختران ایران.
از ابتدای انقلاب اسلامی ایران در سال 57، مساله زنان در جامعه ایران با توجه به ابعاد انسانی زن، در دو عرصه خانواده و جامعه تبیین شد و طبیعی است در مرحله تحقق شعارها، حفظ کرامت زن در خانواده و اجتماع ایرانی در دورههای مختلف، شدت و ضعف یافته است. آنچه میخوانید، یادداشتهایی از تعدادی از زنان و دختران ایران زمین است که در بستر فرهنگی کشور حضور دارند و از جایگاه و خواستههای زن امروز میگویند.
زیبا کرمعلی، بازیگر
برای دختران این سرزمین، برای همسالان و همنسلانم از «صمیم قلب» مینویسم. برای نسلی که همپای مردان و بعضا پویاتر و جدیتر از آنان، در کنار تمام تبعیضها، محدودیتها و بعضا بیحرمتیها میایستد، میجنگد و از آرزوهایش دست نمیکشد.
نسلی که آگاهانه انتخاب میکند و مصمم میجنگد و به جای تسلیمشدن در برابر «نشدنها» و « نتوانستنها»، قویتر و مستحکمتر از قبل برای تحقق تمام رویاهای رنگیاش میجنگد و پیش میرود. برای ما دختران که مفهوم طراوت و تازگی این جهان بیرمق را پاسداری میکنیم، خاکستریها معنا ندارند. سایه سرد ناامیدی و نابرابری و مشکلات را ما با همین شالهای رنگیمان، با وجود سراسر رنگ و نشاطمان مغلوب خواهیم کرد و فریاد خواهیم زد، دختران این نسل به سلاح قدرتمند «آگاهی» مجهزند و به شجاعت و جسارت ملبس!
شعار نمیدهم؛ من از همین نسلم! یک دخترم و یک جوان! درگیر و خسته از تمام تلخیها و تلخکامیها اما همچنان امیدوار… . امیدوار و چشمدوخته به روزهایی که خواهد آمد. روزهایی روشنتر از دیروز و آرامتر از امروزمان. قوی باشیم و قوی بمانیم. در خاطرمان بماند تمام آنهایی که راهمان را سد میکنند و آرزوهایمان را دورتر و دنیایمان را خاکستریتر، چیزی جز تسلیمشدن و توقف ما را نمیخواهند و ما، دختران این نسل قصد ترک میدان را نداریم. اینجا رزمگه ماست؛ ما ترک میدان نخواهیم کرد و هر روز در گوشه خاطراتمان، تمام رویاهایمان را مرور میکنیم تا قوایمان تجدید شود. ما زندهایم به افکار و اهدافمان و آگاهیم که «ترس» مرگ اندیشههای ماست؛ پس نمیترسیم، دست نمیکشیم و ما، همان خواهیم شد که خود میخواهیم!
سارا عرفانی، نویسنده
موتور، یکی به کار نماز عید فطر میآید که بپری رویش بروی مصلی که مجبور نباشی 45 دقیقه، یک ساعت در خیابان شهید بهشتی با دو تا بچه پیاده بروی، مدام بگویند خسته شدیم. پس کی میرسیم؟ مدام نگران باشی که الان آقا میآید و نماز شروع میشود. یکی به کار شبهای قدر و عاشورا تاسوعا میآید که ترک همسر سوار شوی بروی بازار ارک و حاج آقا جاودان و قبلترها حاج آقا مجتبی. یک کاربرد جدید هم برای ما داشت؛ همین چندوقت پیش. وقتی دیگر رنگ و تیم و قومیت مهم نبود. همه ایرانی بودیم و هستیم. همه خوشحال... وقتی بعد از آن همه حرص خوردن و نگرانی، سرانجام مراکش را بردیم و از خوشحالی آنقدر فریاد زدیم که صدایمان درنمیآمد... وقتی دخترکمان را که با عشق یک برد شیرین و گردشِ بعدش چشم روی هم گذاشته بود، از خواب بیدار کردیم و زدیم بیرون.
من و همسرم گاهی خیلی راحت و در لحظه، تصمیم میگیریم. مثل آن شب که حسابی حوصلهمان سررفته بود و رفیق و آشنا را جمع کردیم رفتیم پینتبال و حسابی تیراندازی کردیم. مثل تمام وقتهایی که دو تا کوله انداختیم روی شانهمان و رفتیم سفر، رفتیم کوه و رفتیم پیادهروی اربعین.
فکر میکنم این «رفتن» خیلی مهم باشد. اینکه عادت نکنیم به نشستن. برایمان بلند شدن سخت نباشد و در این میان، به بچهها یاد بدهیم خوب ببینند، خراب کنند، تجربه کنند و دوباره بسازند. چند سال پیش، تقریبا سالهای اول زندگی مشترکمان، یک کلاس زن و خانواده میرفتیم. وقتی بعد از چند ماه، آن دوره تمام شد، خیلی از شرکتکنندگان کلاس مثل من و همسر، دور استاد حلقه زدیم و گفتیم: «اگر میشود دوره بعد را در مورد تربیت فرزند بگذارید.» استاد حرف خوبی زد و گفت: «شما خودتان را تربیت کنید، بچهها درست تربیت میشوند.»
استاد، یک شاه کلید به ما داد. در مقابل انواع و اقسام کلاسها و کارگاههایی که بچهها را موش آزمایشگاهی میکنند، پدر و مادر و روشهای عجیب و غریب و بعضا غیربومی را روی بچههای طفل معصوم پیاده میکنند، فقط به ما گفت خودتان را تربیت کنید.
حالا بعد از 10 سال که از آن حرف میگذرد، نمیگویم خودم را خیلی تربیت کردهام و بهترین مادر دنیا هستم. اما میتوانم به جرات بگویم تا به حال حتی یک دروغ هم به دخترانم نگفتهام. حتی در چند ماهگیشان که شاید ظاهرا اصلا اهمیتی نداشت(که داشت) و آنها نمیفهمیدند.(که البته خوب میفهمیدند) اصلا اینطوری بگویم؛ اگر آنها هم نفهمند، دروغ ما یک اثری در کائنات میگذارد و یک نقطه تاریکی روی قلب ما.
نمیگویم مهربانترین مادر دنیا هستم. اما تلاش میکنم کمتر از دست بچهها عصبانی شوم. شاید دلیلش این باشد که معمولا اسم کشف و شهود بچهها را خرابکاری و ریختوپاش نمیگذارم. طبیعتا دیرتر هم عصبانی میشوم. طبیعتا کمتر هم داد میزنم و بچهها، آرامتر رشد میکنند و مدام با یک مادر اخموی عصبانی مواجه نیستند. نشان به آن نشان که خیلی وقتها قیچی و کاغذ دستشان است و در حال بریدن و چسباندن هستند.
شاید بعضی از مادرها اصرار داشته باشند بچههایشان را کلاسهای کودک نابغه و چیزهایی شبیه این بگذارند که حتما دلایل خودشان را دارند. اما من تلاش کردم با بچهها بازی کنم، برایشان کتاب بخوانم، با هم بافتنی ببافیم، خوشنویسی کنیم، نخ و کاغذ و پارچه را قیچی کنیم و بچسبانیم. اصلا قیچی، چسب، مهرههای رنگی، نمد و کاموا چیزهایی هستند که در خانه ما خیلی استفاده میشوند.
این روزها خیلی پیش میآید که از من میپرسند برای تربیت بچهها چه کتابهایی خواندهای؟ و منتظرند یک فهرست بلند بالا بدهم از کتابهایی که خواندهام. اما من فقط به آنها میگویم: «خودتان را تربیت کنید!» و هنوز و هرلحظه، تلاش میکنم خودم را تربیت کنم و در کنار این رشد دستهجمعی، به هم کمک میکنیم تا از اتفاقات جدید نترسیم. شاید «موتور» برای ما نماد خطر کردن است؛ نمیدانم.
فاطمه سلیمانی، نویسنده
بارها و بارها پرسیدهاند که چرا « به سپیدی یک رویا»؟ از رمز و راز این اسم میپرسند. و پاسخ میشنوند که: «بهزعم نگارنده کتاب، بانو فاطمه معصومه(س) خود آگاه بود که در چه مسیری گام گذاشته و این مقصد را سرانجامی نیست، اما او تا پایان سفر در آرزو و رویای دیدار روی برادر است و چه رویایی سپیدتر از این؟
در کتاب میخوانیم که اختالرضا تنها دو آرزو دارد، دیدار روی برادر و سفر به دیار باقی پیش از برادر. آرزوی دوم را میبینیم که برآورده میشود و فاطمه پیش از برادر به پدر و مادر خویش میپیوندد اما آرزوی اول چه؟ آیا فاطمه موفق به دیدار روی برادر میشود؟
چراکه نه؟ مگر علیبن موسیالرضا(ع) همراه فرزند گرامیاش به چشم برهم زدنی برای دفن خواهر حاضر نشدند؟ و مگر پیش از آن بارها و بارها طیالارض نکردند؟ پس غیرممکن نیست که در لحظات آخر نیز بر بالین خواهر حاضر شده باشند و این رویای سپید رنگ حقیقت گرفته باشد.
داستان، داستان هجرت است و دوری و فراغ...
برادری را به اجبار میکوچانند و خواهری به امید دیدار برادر راهی سفری بیبازگشت میشود. ما نیز همراه او میشویم. با پیامبر وداع میکنیم و مدینه را پشت سر میگذاریم. از فرات میگذریم و به سرزمین کربوبلا میرسیم و با سر و روی خاکی و غبارآلود و تنی خسته و رنجور شهدای کربلا را زیارت میکنیم.
ما نیز در جوار مزار امیرالمومنین(ع) با بانو، بیعت میکنیم که هرگاه از امامان فرمان قیام برسد ما نیز به پا خیزیم. ما نیز همچون اسماء و سلطان همراه حضرت بودیم. سلطان خادم وفادار حضرت و اسماء خواهر بیپروا و زیادهخواه او.
بسیاری از اسماء پرسیدهاند و دلیل حضورش در داستان و فریاد سر دادهاند که مگر میشود دختر چنین پدری اسماء باشد؟
نمیشود؟ آیا میشود ظلم زید و عباس را تکذیب کرد؟ مگر آنها پسران امام نبودند؟ مگر سر سفره اهل بیت ننشسته بودند؟ پس چرا عباس، برادر و امام خویش را به محکمه میبرد و او را محکوم میکند به اینکه ارث و میراث پدر را برای خود برداشته؟ و چرا زید به بهانه انتقام از دولت عباسی، زنان و فرزندان و خانههای آنان را در آتش میسوزاند؟ با اینکه میبیند خاندان عباسی به خاطر اعمال او از علویان و هاشمیون انتقام میگیرند. نتیجه اعمال زید که فرزند و برادر امام است، گریبانگیر علویانی میشود که او به بهانه دفاع از آنان عباسیان را در آتش میسوزاند.
اسماء اما نه همانند عباس، امام را به محکمه کشانده و نه مانند زید کسی را در آتش خشمش سوزانده. اسماء دختری است ناراضی با همه خواستههای مادی و طبیعی که بسیاری از ما نیز خواستههای او را در دل داریم.
اینکه اسمائی بوده یا نه را کسی جز خداوند نمیداند اما آیا همه دختران موسیبن جعفر -که درود و سلام خداوند بر او باد- مقام و مرتبهای همچون اختالرضا داشتهاند؟
اسماء در واقعیت بوده یا نبوده را هیچکس نمیداند اما اگر در دل داستان اسمائی نبود، آیا مرتبه، دانش، زهد و تقوای فاطمه به چشم میآمد؟ اساس داستان براساس کشمکش شکل میگیرد. اگر اسمائی نبود داستانی داشتیم بیکشکمش و یکنواخت و خستهکننده. داستان را بیاسماء تصور کنید و ببینید میل و رغبتی باقی میماند برای خواندن کتاب؟
اینکه بسیاری کتاب را خواندهاند و دوست داشتهاند تنها به مهر، لطف و کرم بانو بوده و اگر دوست نداشتید فقط و فقط به خاطر نقص قلم و ضعف نویسنده بوده و بس.
سیدهتکتم حسینی، شاعر
چشمت روشن ممدعلی
خدا به آدم که دختر بده یعنی چشم و چراغ داده
خوش به حالت! من آنقدر دختر دوست دارم... .
ننهام همیشه میگفت خونه بیدختر خونه بیستارهاست... واسه همین اسم دخترانش را ستاره و خورشید و چراغ گذاشت... من تهتغاری بودم نور و سوی من باید بیشتر میبود ولی چراغها با فتیله روشن میشن ممدلی...
آره خب... خندهداره اسمم... یه دختر عمو داشتم به اسم گلاب... ترگل ورگل... از اون مخملای اصل بود پیراهنهایش. . سرخ که میپوشید لاله میشد... پسرای قوم و خویش همه خاطرشو میخواستن... هر بار که منو میدید میگفت چراغ، چراغ، چراغچه.... خونهات کجاس رو طاقچه... .
من باید بهش چی میگفتم؟
گلاب، گلاب، گلابچه ننهات کجاس تو باغچه؟
یه بارم بهش گفتم... گیسامو کشید و گفت: «چلاقچه فتیله سوخته بدبخت... من کم آوردم ممدلی من هی همش کم میارم... ننهام اون روز نیشگونم گرفت و گفت خجالت نمیکشی؟ آبرومو پیش همه بردی حالا میگن گلک خانوم بلد نیس دختر بار بیاره... اسم ننهام گلک بود اونم تهتغاری ننه باباش... گل کوچیک خونه شون... .
هرکی یه بختی داره خب ممدلی... من زن قربون شدم... پسر وسطی دایی غلام...، مرد کاروبار بود... خوب بود ولی هی زبونش میگرفت و هی منو چلاغ صدا میزد... هی منو یاد گلاب میانداخت... هی من از گلاب بدم میاومد... هی گیسام درد میگرفت... هی میدویدم پیش آینه گیسامو بیشتر میکشیدم... اونوختا مشکی بودن... خیلی مشکی... زغال بودن بدبختا... خوشگل بودما ممدلی... تو منو ندیده بودی... مثل چشم روز... لپام گل انداخته بودن... اصلن انار بودم... از سر دیوار سرک میکشیدی کاش... اگه سرک میکشیدی منو میدیدی که پیش ننهام نشسته بودم و پنبه میزدم... با گیسای دو ور بافته... با چشمای آهو... من بهخدا خوشگل بودم ممدلی... جای تو قربون سرک کشید والا بلا منو گرفت.
هرکی یه بختی داره خب... تو هزار سال دیر اومدی... .
من که خیلی صدات میزدم تو خواب و خیالم اسمت ممدعلی بود... با سنگای باغچه حرف میزدم با آبراه حرف میزدم با در و پنجره... با آجرای دیوار... با هرچی که حرف میزدم، اسم تو رو بهشون میگفتم... آخه عزیزم تو هفت هشت سالگی گفته بود هر دختری اگه هی اسم بختشو صدا کنه سر 13 سالگی میاد میگیرتش... من هی هر اسمی رو با خودم تکرار میکردم... ولی از اسم تو بیشتر خوشم اومد، ورد زبونم شدی... ممدعلی... ممدعلی... ممدعلی...
یه بار از سرکوچتون با ستاره مون رد شدم... دست و دلم لرزید... پاهام شل شد... موهامو از گوشه چارقدم گذاشتم بیرون... باد پریشونم کرد ممدلی... تو ولی منو ندیدی... تو دیدن من واست کم بود... منو که دادن به قربون... چقدر دلم برات سوخت ممدلی...
از سوزم هی گفتم ماشین مشتیممدلی نه بوق داره نه صندلی... ماشین مشتیممدلی... هی گفتم و خندیدم... بعضی خندهها خیلی سوز دارن... مثل اونوقتای من... مثل همیشههایم...
قربون سر سه سال روم هوو آورد و گفت: بچه میخوام... سالی یکی... شیر به شیر... .
بعد انقد سرش گرم زن و بچهاش شد که چراغ یادش رفت...
آنقدر خاک خوردم که خاموش شدم... ممدلی جان
دیروز از در و دیوارای خونه شنیدم که دختردار شدی... خوش به حالت ممدلی... من خیلی دختر دوست دارم... دخترا چشم و چراغ خونهان ممدلی...
خوش به حالت ممدلی... خوش به حالت... .
آمنه اسماعیلی، نویسنده
عروسکش را روی پاهایش گذاشته بود و چادر گلگلیاش را که همینطور میافتاد روی شانههایش، از پشت میکشید روی سرش و موهای خرماییاش آشفته میشد و با دستی که چادرش را زیر چانهاش نگه نداشته بود، موهایش را همینطور از روی صورتش کنار میزد و باز بیوقفه عروسکش را تکان میداد. دستان کوچکش آنقدر مادر بود که گاهی از زیر چانهاش رها میشد و روانداز عروسکش را تا روی شانههایش بالا میکشید.
نگاهش میکردم که تمام مادرانههای یک زن در جان و دستان کوچکش، ریخته شده بود و جنس لطیف آفرینش را با تمام ظرافتش، در قطع مینیاتوری در گوشهای از خانه به نمایش گذاشته بود.
منحنیهای رفتار یک دختر برای یک خانه واجب است؛ حتی برای دنیا... اصلا جلوی در هر خانهای باید یک جفت کفش گلگلی باشد که خستگی چشمانت را پشت در بگیرد و بنشینی روبهروی اداهای دلبرانهاش و با او ظریف و لطیف دوباره بزرگ شوی و مونس لحظههای یک خانه همیشه روبهروی چشمانت باشد.
باید در هر خانهای موهای بافته یک دختر، چشمان پدرش را برق بیندازد و لطافت حضورش خاکستری هرازگاه خانه را صورتی کند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که دل وسیعش، تکیهگاه پیری خانه باشد و همه بدانند تا او هست، تنها نمیمانند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که رد پای مهربانیاش به خانه نور بدهد...، امید بدهد... و زندگی بدهد... .
باید در هر خانه یک دختر باشد که ناز و اداهای ظرافتش را سرازیر زمختی روزگار خانه کند. باید در هر خانه یک دختر باشد.
سوگل طهماسبی، بازیگر
از ابتدای انقلاب اسلامی ایران در سال 57، مساله زنان در جامعه ایران با توجه به ابعاد انسانی زن، در دو عرصه خانواده و جامعه تبیین شد و طبیعی است در مرحله تحقق شعارها، حفظ کرامت زن در خانواده و اجتماع ایرانی در دورههای مختلف، شدت و ضعف یافته است. آنچه میخوانید، یادداشتهایی از تعدادی از زنان و دختران ایران زمین است که در بستر فرهنگی کشور حضور دارند و از جایگاه و خواستههای زن امروز میگویند.
زیبا کرمعلی، بازیگر
برای دختران این سرزمین، برای همسالان و همنسلانم از «صمیم قلب» مینویسم. برای نسلی که همپای مردان و بعضا پویاتر و جدیتر از آنان، در کنار تمام تبعیضها، محدودیتها و بعضا بیحرمتیها میایستد، میجنگد و از آرزوهایش دست نمیکشد.
نسلی که آگاهانه انتخاب میکند و مصمم میجنگد و به جای تسلیمشدن در برابر «نشدنها» و « نتوانستنها»، قویتر و مستحکمتر از قبل برای تحقق تمام رویاهای رنگیاش میجنگد و پیش میرود. برای ما دختران که مفهوم طراوت و تازگی این جهان بیرمق را پاسداری میکنیم، خاکستریها معنا ندارند. سایه سرد ناامیدی و نابرابری و مشکلات را ما با همین شالهای رنگیمان، با وجود سراسر رنگ و نشاطمان مغلوب خواهیم کرد و فریاد خواهیم زد، دختران این نسل به سلاح قدرتمند «آگاهی» مجهزند و به شجاعت و جسارت ملبس!
شعار نمیدهم؛ من از همین نسلم! یک دخترم و یک جوان! درگیر و خسته از تمام تلخیها و تلخکامیها اما همچنان امیدوار… . امیدوار و چشمدوخته به روزهایی که خواهد آمد. روزهایی روشنتر از دیروز و آرامتر از امروزمان. قوی باشیم و قوی بمانیم. در خاطرمان بماند تمام آنهایی که راهمان را سد میکنند و آرزوهایمان را دورتر و دنیایمان را خاکستریتر، چیزی جز تسلیمشدن و توقف ما را نمیخواهند و ما، دختران این نسل قصد ترک میدان را نداریم. اینجا رزمگه ماست؛ ما ترک میدان نخواهیم کرد و هر روز در گوشه خاطراتمان، تمام رویاهایمان را مرور میکنیم تا قوایمان تجدید شود. ما زندهایم به افکار و اهدافمان و آگاهیم که «ترس» مرگ اندیشههای ماست؛ پس نمیترسیم، دست نمیکشیم و ما، همان خواهیم شد که خود میخواهیم!
سارا عرفانی، نویسنده
موتور، یکی به کار نماز عید فطر میآید که بپری رویش بروی مصلی که مجبور نباشی 45 دقیقه، یک ساعت در خیابان شهید بهشتی با دو تا بچه پیاده بروی، مدام بگویند خسته شدیم. پس کی میرسیم؟ مدام نگران باشی که الان آقا میآید و نماز شروع میشود. یکی به کار شبهای قدر و عاشورا تاسوعا میآید که ترک همسر سوار شوی بروی بازار ارک و حاج آقا جاودان و قبلترها حاج آقا مجتبی. یک کاربرد جدید هم برای ما داشت؛ همین چندوقت پیش. وقتی دیگر رنگ و تیم و قومیت مهم نبود. همه ایرانی بودیم و هستیم. همه خوشحال... وقتی بعد از آن همه حرص خوردن و نگرانی، سرانجام مراکش را بردیم و از خوشحالی آنقدر فریاد زدیم که صدایمان درنمیآمد... وقتی دخترکمان را که با عشق یک برد شیرین و گردشِ بعدش چشم روی هم گذاشته بود، از خواب بیدار کردیم و زدیم بیرون.
من و همسرم گاهی خیلی راحت و در لحظه، تصمیم میگیریم. مثل آن شب که حسابی حوصلهمان سررفته بود و رفیق و آشنا را جمع کردیم رفتیم پینتبال و حسابی تیراندازی کردیم. مثل تمام وقتهایی که دو تا کوله انداختیم روی شانهمان و رفتیم سفر، رفتیم کوه و رفتیم پیادهروی اربعین.
فکر میکنم این «رفتن» خیلی مهم باشد. اینکه عادت نکنیم به نشستن. برایمان بلند شدن سخت نباشد و در این میان، به بچهها یاد بدهیم خوب ببینند، خراب کنند، تجربه کنند و دوباره بسازند. چند سال پیش، تقریبا سالهای اول زندگی مشترکمان، یک کلاس زن و خانواده میرفتیم. وقتی بعد از چند ماه، آن دوره تمام شد، خیلی از شرکتکنندگان کلاس مثل من و همسر، دور استاد حلقه زدیم و گفتیم: «اگر میشود دوره بعد را در مورد تربیت فرزند بگذارید.» استاد حرف خوبی زد و گفت: «شما خودتان را تربیت کنید، بچهها درست تربیت میشوند.»
استاد، یک شاه کلید به ما داد. در مقابل انواع و اقسام کلاسها و کارگاههایی که بچهها را موش آزمایشگاهی میکنند، پدر و مادر و روشهای عجیب و غریب و بعضا غیربومی را روی بچههای طفل معصوم پیاده میکنند، فقط به ما گفت خودتان را تربیت کنید.
حالا بعد از 10 سال که از آن حرف میگذرد، نمیگویم خودم را خیلی تربیت کردهام و بهترین مادر دنیا هستم. اما میتوانم به جرات بگویم تا به حال حتی یک دروغ هم به دخترانم نگفتهام. حتی در چند ماهگیشان که شاید ظاهرا اصلا اهمیتی نداشت(که داشت) و آنها نمیفهمیدند.(که البته خوب میفهمیدند) اصلا اینطوری بگویم؛ اگر آنها هم نفهمند، دروغ ما یک اثری در کائنات میگذارد و یک نقطه تاریکی روی قلب ما.
نمیگویم مهربانترین مادر دنیا هستم. اما تلاش میکنم کمتر از دست بچهها عصبانی شوم. شاید دلیلش این باشد که معمولا اسم کشف و شهود بچهها را خرابکاری و ریختوپاش نمیگذارم. طبیعتا دیرتر هم عصبانی میشوم. طبیعتا کمتر هم داد میزنم و بچهها، آرامتر رشد میکنند و مدام با یک مادر اخموی عصبانی مواجه نیستند. نشان به آن نشان که خیلی وقتها قیچی و کاغذ دستشان است و در حال بریدن و چسباندن هستند.
شاید بعضی از مادرها اصرار داشته باشند بچههایشان را کلاسهای کودک نابغه و چیزهایی شبیه این بگذارند که حتما دلایل خودشان را دارند. اما من تلاش کردم با بچهها بازی کنم، برایشان کتاب بخوانم، با هم بافتنی ببافیم، خوشنویسی کنیم، نخ و کاغذ و پارچه را قیچی کنیم و بچسبانیم. اصلا قیچی، چسب، مهرههای رنگی، نمد و کاموا چیزهایی هستند که در خانه ما خیلی استفاده میشوند.
این روزها خیلی پیش میآید که از من میپرسند برای تربیت بچهها چه کتابهایی خواندهای؟ و منتظرند یک فهرست بلند بالا بدهم از کتابهایی که خواندهام. اما من فقط به آنها میگویم: «خودتان را تربیت کنید!» و هنوز و هرلحظه، تلاش میکنم خودم را تربیت کنم و در کنار این رشد دستهجمعی، به هم کمک میکنیم تا از اتفاقات جدید نترسیم. شاید «موتور» برای ما نماد خطر کردن است؛ نمیدانم.
فاطمه سلیمانی، نویسنده
بارها و بارها پرسیدهاند که چرا « به سپیدی یک رویا»؟ از رمز و راز این اسم میپرسند. و پاسخ میشنوند که: «بهزعم نگارنده کتاب، بانو فاطمه معصومه(س) خود آگاه بود که در چه مسیری گام گذاشته و این مقصد را سرانجامی نیست، اما او تا پایان سفر در آرزو و رویای دیدار روی برادر است و چه رویایی سپیدتر از این؟
در کتاب میخوانیم که اختالرضا تنها دو آرزو دارد، دیدار روی برادر و سفر به دیار باقی پیش از برادر. آرزوی دوم را میبینیم که برآورده میشود و فاطمه پیش از برادر به پدر و مادر خویش میپیوندد اما آرزوی اول چه؟ آیا فاطمه موفق به دیدار روی برادر میشود؟
چراکه نه؟ مگر علیبن موسیالرضا(ع) همراه فرزند گرامیاش به چشم برهم زدنی برای دفن خواهر حاضر نشدند؟ و مگر پیش از آن بارها و بارها طیالارض نکردند؟ پس غیرممکن نیست که در لحظات آخر نیز بر بالین خواهر حاضر شده باشند و این رویای سپید رنگ حقیقت گرفته باشد.
داستان، داستان هجرت است و دوری و فراغ...
برادری را به اجبار میکوچانند و خواهری به امید دیدار برادر راهی سفری بیبازگشت میشود. ما نیز همراه او میشویم. با پیامبر وداع میکنیم و مدینه را پشت سر میگذاریم. از فرات میگذریم و به سرزمین کربوبلا میرسیم و با سر و روی خاکی و غبارآلود و تنی خسته و رنجور شهدای کربلا را زیارت میکنیم.
ما نیز در جوار مزار امیرالمومنین(ع) با بانو، بیعت میکنیم که هرگاه از امامان فرمان قیام برسد ما نیز به پا خیزیم. ما نیز همچون اسماء و سلطان همراه حضرت بودیم. سلطان خادم وفادار حضرت و اسماء خواهر بیپروا و زیادهخواه او.
بسیاری از اسماء پرسیدهاند و دلیل حضورش در داستان و فریاد سر دادهاند که مگر میشود دختر چنین پدری اسماء باشد؟
نمیشود؟ آیا میشود ظلم زید و عباس را تکذیب کرد؟ مگر آنها پسران امام نبودند؟ مگر سر سفره اهل بیت ننشسته بودند؟ پس چرا عباس، برادر و امام خویش را به محکمه میبرد و او را محکوم میکند به اینکه ارث و میراث پدر را برای خود برداشته؟ و چرا زید به بهانه انتقام از دولت عباسی، زنان و فرزندان و خانههای آنان را در آتش میسوزاند؟ با اینکه میبیند خاندان عباسی به خاطر اعمال او از علویان و هاشمیون انتقام میگیرند. نتیجه اعمال زید که فرزند و برادر امام است، گریبانگیر علویانی میشود که او به بهانه دفاع از آنان عباسیان را در آتش میسوزاند.
اسماء اما نه همانند عباس، امام را به محکمه کشانده و نه مانند زید کسی را در آتش خشمش سوزانده. اسماء دختری است ناراضی با همه خواستههای مادی و طبیعی که بسیاری از ما نیز خواستههای او را در دل داریم.
اینکه اسمائی بوده یا نه را کسی جز خداوند نمیداند اما آیا همه دختران موسیبن جعفر -که درود و سلام خداوند بر او باد- مقام و مرتبهای همچون اختالرضا داشتهاند؟
اسماء در واقعیت بوده یا نبوده را هیچکس نمیداند اما اگر در دل داستان اسمائی نبود، آیا مرتبه، دانش، زهد و تقوای فاطمه به چشم میآمد؟ اساس داستان براساس کشمکش شکل میگیرد. اگر اسمائی نبود داستانی داشتیم بیکشکمش و یکنواخت و خستهکننده. داستان را بیاسماء تصور کنید و ببینید میل و رغبتی باقی میماند برای خواندن کتاب؟
اینکه بسیاری کتاب را خواندهاند و دوست داشتهاند تنها به مهر، لطف و کرم بانو بوده و اگر دوست نداشتید فقط و فقط به خاطر نقص قلم و ضعف نویسنده بوده و بس.
سیدهتکتم حسینی، شاعر
چشمت روشن ممدعلی
خدا به آدم که دختر بده یعنی چشم و چراغ داده
خوش به حالت! من آنقدر دختر دوست دارم... .
ننهام همیشه میگفت خونه بیدختر خونه بیستارهاست... واسه همین اسم دخترانش را ستاره و خورشید و چراغ گذاشت... من تهتغاری بودم نور و سوی من باید بیشتر میبود ولی چراغها با فتیله روشن میشن ممدلی...
آره خب... خندهداره اسمم... یه دختر عمو داشتم به اسم گلاب... ترگل ورگل... از اون مخملای اصل بود پیراهنهایش. . سرخ که میپوشید لاله میشد... پسرای قوم و خویش همه خاطرشو میخواستن... هر بار که منو میدید میگفت چراغ، چراغ، چراغچه.... خونهات کجاس رو طاقچه... .
من باید بهش چی میگفتم؟
گلاب، گلاب، گلابچه ننهات کجاس تو باغچه؟
یه بارم بهش گفتم... گیسامو کشید و گفت: «چلاقچه فتیله سوخته بدبخت... من کم آوردم ممدلی من هی همش کم میارم... ننهام اون روز نیشگونم گرفت و گفت خجالت نمیکشی؟ آبرومو پیش همه بردی حالا میگن گلک خانوم بلد نیس دختر بار بیاره... اسم ننهام گلک بود اونم تهتغاری ننه باباش... گل کوچیک خونه شون... .
هرکی یه بختی داره خب ممدلی... من زن قربون شدم... پسر وسطی دایی غلام...، مرد کاروبار بود... خوب بود ولی هی زبونش میگرفت و هی منو چلاغ صدا میزد... هی منو یاد گلاب میانداخت... هی من از گلاب بدم میاومد... هی گیسام درد میگرفت... هی میدویدم پیش آینه گیسامو بیشتر میکشیدم... اونوختا مشکی بودن... خیلی مشکی... زغال بودن بدبختا... خوشگل بودما ممدلی... تو منو ندیده بودی... مثل چشم روز... لپام گل انداخته بودن... اصلن انار بودم... از سر دیوار سرک میکشیدی کاش... اگه سرک میکشیدی منو میدیدی که پیش ننهام نشسته بودم و پنبه میزدم... با گیسای دو ور بافته... با چشمای آهو... من بهخدا خوشگل بودم ممدلی... جای تو قربون سرک کشید والا بلا منو گرفت.
هرکی یه بختی داره خب... تو هزار سال دیر اومدی... .
من که خیلی صدات میزدم تو خواب و خیالم اسمت ممدعلی بود... با سنگای باغچه حرف میزدم با آبراه حرف میزدم با در و پنجره... با آجرای دیوار... با هرچی که حرف میزدم، اسم تو رو بهشون میگفتم... آخه عزیزم تو هفت هشت سالگی گفته بود هر دختری اگه هی اسم بختشو صدا کنه سر 13 سالگی میاد میگیرتش... من هی هر اسمی رو با خودم تکرار میکردم... ولی از اسم تو بیشتر خوشم اومد، ورد زبونم شدی... ممدعلی... ممدعلی... ممدعلی...
یه بار از سرکوچتون با ستاره مون رد شدم... دست و دلم لرزید... پاهام شل شد... موهامو از گوشه چارقدم گذاشتم بیرون... باد پریشونم کرد ممدلی... تو ولی منو ندیدی... تو دیدن من واست کم بود... منو که دادن به قربون... چقدر دلم برات سوخت ممدلی...
از سوزم هی گفتم ماشین مشتیممدلی نه بوق داره نه صندلی... ماشین مشتیممدلی... هی گفتم و خندیدم... بعضی خندهها خیلی سوز دارن... مثل اونوقتای من... مثل همیشههایم...
قربون سر سه سال روم هوو آورد و گفت: بچه میخوام... سالی یکی... شیر به شیر... .
بعد انقد سرش گرم زن و بچهاش شد که چراغ یادش رفت...
آنقدر خاک خوردم که خاموش شدم... ممدلی جان
دیروز از در و دیوارای خونه شنیدم که دختردار شدی... خوش به حالت ممدلی... من خیلی دختر دوست دارم... دخترا چشم و چراغ خونهان ممدلی...
خوش به حالت ممدلی... خوش به حالت... .
آمنه اسماعیلی، نویسنده
عروسکش را روی پاهایش گذاشته بود و چادر گلگلیاش را که همینطور میافتاد روی شانههایش، از پشت میکشید روی سرش و موهای خرماییاش آشفته میشد و با دستی که چادرش را زیر چانهاش نگه نداشته بود، موهایش را همینطور از روی صورتش کنار میزد و باز بیوقفه عروسکش را تکان میداد. دستان کوچکش آنقدر مادر بود که گاهی از زیر چانهاش رها میشد و روانداز عروسکش را تا روی شانههایش بالا میکشید.
نگاهش میکردم که تمام مادرانههای یک زن در جان و دستان کوچکش، ریخته شده بود و جنس لطیف آفرینش را با تمام ظرافتش، در قطع مینیاتوری در گوشهای از خانه به نمایش گذاشته بود.
منحنیهای رفتار یک دختر برای یک خانه واجب است؛ حتی برای دنیا... اصلا جلوی در هر خانهای باید یک جفت کفش گلگلی باشد که خستگی چشمانت را پشت در بگیرد و بنشینی روبهروی اداهای دلبرانهاش و با او ظریف و لطیف دوباره بزرگ شوی و مونس لحظههای یک خانه همیشه روبهروی چشمانت باشد.
باید در هر خانهای موهای بافته یک دختر، چشمان پدرش را برق بیندازد و لطافت حضورش خاکستری هرازگاه خانه را صورتی کند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که دل وسیعش، تکیهگاه پیری خانه باشد و همه بدانند تا او هست، تنها نمیمانند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که رد پای مهربانیاش به خانه نور بدهد...، امید بدهد... و زندگی بدهد... .
باید در هر خانه یک دختر باشد که ناز و اداهای ظرافتش را سرازیر زمختی روزگار خانه کند. باید در هر خانه یک دختر باشد.
سوگل طهماسبی، بازیگر
بر سر راه زندگی، فعالیت و پیشرفت تمام مردم ایران و تمام جوانها مشکلات و موانع فراوانی وجود دارند و در مورد دختران این سرزمین هم چهبسا بیشتر؛ اما شاید ما امروز از نسل مادرانمان قدمی پیشتر آمدهایم و جایگاه دختر ایرانی در خانواده و جامعه ایران مترقیتر شده است. شاید هنوز خانوادههایی باشند که قدر دختران ایرانی را آنطور که شایسته و بایسته است نمیدانند اما امید به اینکه روزی تمام موانع اینچنینی کنار بروند و یک دختر ایرانی بتواند به جایگاهی که استحقاقش را دارد برسد، دور از نظر نیست. باید آرزو کرد که خانوادههای ایرانی بدانند، دختر در هر خانوادهای یک گوهر است.
ما باید بدانیم؛ این یک سنگ معمولی نیست که در مشتمان قرار داده شده، بلکه گوهری قیمتی است و باید قدردان وجودش بود. دختران ایرانی امروز در عرصههای مختلف صاحب افتخار و موفقیت شدهاند. از ورزش و هنر گرفته تا فعالیتهای علمی و اجتماعی. اینها همه بهرغم تمام مشکلاتی بوده که برای دختران ما شاید بیشتر از طیفهای دیگر اجتماع وجود داشتهاند و همه نتیجه امید و تلاش آنهاست.
من روز دختر را اینطور به همنسلان عزیزم تبریک میگویم؛ برای من دختر ایرانی قابل تشبیه به فرش ایرانی است؛ یک اثر هنری پرنقش و نگار که هرکس در هرجای دنیا وقتی آن را ببیند، نمیتواند لب به تحسینش باز نکند. فرش ایرانی زیباست و اصیل و دختر ایرانی هم دقیقا همین است. دختر ایرانی هویت دارد و شکوه و زیباییاش از همینجا آمده که عصاره هویت سرزمیناش است. این روز را به تمام دختران سرزمینم تبریک میگویم.
ساغر قناعت، بازیگر
هرسال که روزی به نام دختر فرا میرسد، آن روز برایم روز تفکر است و اندیشیدن به وجود خودم. شاید این روز برایم پیامی از امیدواریهایی دارد، شاید آزادی و شاید... .
آزادی؟! بارها باخودم نشستهام و فکرکردهام چقدر این دو کلمه به هم مربوطاند: آزادی و دختر و چقدردر تضاد! راستی آزادی چه معنایی دارد؟ آزادی تنها کلمهای است که اگرآن را معنا کنیم محصورش کردهایم و بازهم اشتباه است. پس من برای خودم نمادگذاری میکنم. آزادی برای من مظهر احترام است؛ همین.
امیدوارم روزی فرا برسد به دختران ایرانزمین که روزی به مادران این مرز و بوم مبدل میشوند، بیش از پیش احترام گذاشته شود. احترام به حقوق انسانی وبرخورداری ازحق برابر در مقابل پسران یا پدران این سرزمین.
فاطمه افشاریان، شاعر
خدا را شاکرم که به واسطه فضای شیرین شعر و شاعری در این چند سال دوستان بسیار خوبی پیدا کردهام که بخش اعظمی از آنها از اهالی رسانه و مطبوعات هستند. عاطفه جان جعفری عزیز هم یکی از بهترینهاست که همیشه در کارش حرفهای و درجه یک عمل میکند. زمانی که از من خواست بهعنوان دختری که شاعر است به مناسبت روز دختر یادداشتی برای روزنامه «فرهیختگان» بنویسم به این فکر کردم که چه رابطهای بین دخترانگیها و شاعرانگیهای من وجود دارد؟
من دخترانگیهایم را زندگی میکنم و شاعرانگیهای من همان دخترانگیهای من است. منی که سخت به زنانهنویسی و زنانهسرایی عقیده دارم و معتقدم که مخاطب شعر باید از واژهواژه شعر به زن یا مرد بودن شاعر آن پی ببرد... . زنانهنویسی و زنانهسرایی همیشه از اصول اصلی سرودنهای من است، البته زنانهنویسی به دور از عاطفه صرف و توام با مطالعه و اندیشه... .
من به این حس لطیف دخترانگی به چشم دستمایه اشعارم نگاه میکنم که میتواند وجهتمایز شعر بانوان باشد و حتی امتیازی ویژه برای آن.
تلاقی زیبای روز دختر و میلاد حضرت معصومه(س) همیشه برایم شیرین و دلچسب بود. چه چیز بهتر از اینکه به واسطه غیرمستقیم به دخترهای کشورمان یادآوری میکنیم که بهترین دختر عالم الگوی توست، او هم دختری است مثل تو. شبیهاش باش و دختری کن برای پدر و مادرت و خواهری کن برای برادر و دختر اثرگذاری باش در کانون گرم خانوادهات... .
همیشه حس عجیبی نسبت به حضرت معصومه(س) داشتم، حس نزدیکی و صمیمیت... چند سالی است که به جهت برنامههای کاریام و شرکت و برگزاری دورههای مختلف حوزه تخصصیام در آموزش و پرورش، شعرخوانی و شب شعرها، اجرای همایشها و... به شهرهای مختلف دعوت میشوم. گاهی این دعوت را میپذیرم و گاهی هم به دلیل مشغلهها فرصت سفر برایم فراهم نمیشود. ولی به یاد ندارم که تا به حال دعوتهای شهر قم را رد کرده باشم، حسی که نسبت به مشهد هم دارم اعتقاد دارم که این دعوتها فقط از سمت مسئولان برگزارکننده برنامهها و دوستان شاعرم نیست بلکه قطعا از سمت بزرگوار دیگری است که همیشه مرا شرمنده الطافش میکند... بانوی کریمی که از احساس من نسبت به خودش به خوبی آگاه است و نمیگذارد فاصله بین دیدارهایمان طولانی شود و قرارهایمان به تاخیر بیفتد، من خوب نیستم ولی او از خاندان کریمان است. از خاندانی که عادتشان احساس است و بزرگی. عادتشان پناه بودن است و بخشش.
در این سالها که رفتوآمدم به شهر قم بیش از پیش شده، حس وابستگی بیشتری به حضرت معصومه(س) دارم و ردپای این حس را حتی در شعرهایم هم احساس میکنم، همین چند وقت پیش شعری برای حضرت معصومه(س) سرودم با این مطلع:
«شبیه قم کویری تشنه در آغوش بارانم
به آغوشت پناه آوردهام وقتی پریشانم»
و در ادامه این غزل بیتی بود سرشار از دلتنگی که میگفت:
«همیشه با منی حتی در ابیات غزلهایم
دلم اینجاست با اینکه خودم در بند تهرانم»
از طرفی چون من تنها دختر خانواده هستم، این مناسبت معمولا یکی از بزرگترین مناسبتهای سال در خانه ما محسوب میشود و همیشه در این روز با تبریکها و هدیههای خانواده، اقوام و دوستان خوبم مواجهم. حس بسیار خوبی است که حتی حسادت شیرین تنها برادرم را در پی دارد و اعتراض بامزه همیشگیاش که چرا روز پسر نداریم.
به نظرم دختر در هر خانهای یکی از ارکان اساسی آن است. فرشتهای که مسئول تلطیف فضای خانه، مامن و آرامش پدر و مادر و پشت وپناه و دلسوز همیشگی برادر و خواهر است... .
دختری که عشق محض است و اگر نبود، لطافتی نبود، عشقی نبود زیبایی خلقت انسان خودش را نشان نمیداد و گلهای رنگارنگ روسری بیروح بود و رنگ صورتی مفهومی نداشت.
همیشه در روز دختر 20 زیبای محمدمهدی درویشزاده را با خود مرور میکنم:
«لبهای سرخ و طره افشان جای خود
دنیا غزل نداشت اگر دختری نبود...»
منبع: فرهیختگان
نظرات بینندگان