گفتگو با هنرمند آزاده و جانباز «احمد رضا مداح»:
دلتنگ دوران دفاع مقدسم/ لحظه وداع مادران شهدا، سرخ ترین لحظات عکاسی است
نمایشگاه عکس مدافعان سلامت آثار هنرمند آزاده احمدرضا مداح و همزمانی آن با 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، بهانه ای شد تا با هنرمند آزاده احمدرضا مداح گفتگویی صمیمی داشته بلاشیم.
به گزارش شیرازه؛ نمایشگاه عکس مدافعان سلامت شامل آثار هنرمند آزاده احمدرضا مداح و همزمانی اش با 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، بهانه ای شد تا با هنرمند آزاده احمدرضا مداح دبیر سرویس عکس پایگاه خبری تحلیلی شیرازه، گفتگویی صمیمی داشته بلاشیم. متن صحبت های دلنشین پرکارترین عکاس خبری شیراز پیش روی شماست:
از اولین اعزام به جنگ چه خاطره ای در یادتان دارید؟
آبان سال 62 رفتم دفتر اعزام نیرو ، روی دیوار با ماژیک نوشته بودند ثبت نام فقط برای سنین 18 به بالا برای اعزام. تاریخ تولدم 1347 بود و سه سال کم داشتم. جالب اینجا بود که فقط فتوکپی شناسنامه می خواستند و چند قطعه عکس.رفتیم از روی شناسنامه کپی گرفتیم و تاریخ تولد را بزرگتر کردم و باز کپی و پرونده را بردم اعزام نیرو . یکسری فرم بود انها را هم پر کردیم دادیم تحویل.مانده بود رضایت نامه والدین. از کجا بیارم؟!! دستخط مادرم را بلد بودم از بس برای مدرسه جایش امضا می کردم . خلاصه امدیم بیرون از اعزام نیرو گشتی در چهارراه زند زدیم و برگشتیم رضایت نامه والدین را گذاشتیم روی پرونده و سه روز بعدش از طریق هواپیمای 130_1 ترابری به سمت ارومیه و بعدش هم پادگان جلدیان، مریوان، دوراهی پنجوین عراق و...
چه شد اسیر شدید؟
بیست و چهارم اردیبهشت سال ۶۵ درست قبل از عملیات والفجر مقدماتی، من تخریب چی بودم و در یک عملیات ایزایی در بجلیه عراق با موج انفجار و مینی که قرار بود خنثی شود، اما منفجر شد، مجروح و اسیر شدم، اسارتی که پنجاه و یک ماه طول کشید، دقیقا ۴ سال و سه ماه. در دوم شهریورماه ۱۳۶۹ با دهمین گروه آزاده ها به وطن برگردم.
با توجه به اینکه درز استانه محرم قرار داریم از نحوه برگزاری مراسم عزاداری در اسارت برایمان بگویی؟
در اردوگاه ما عزاداری ممنوع بود و ما نمی تونستیم آنچنان که باید و شاید عزاداری کنیم.یادم است من زیارت عاشورا را روی کاغذ زرورق سیگار می نوشتم و دوستان برای خودشان می خواندند. روضه ام النبین (س) را گاهی اوقات توی راه رفتن برای بعضی از بچه ها یواشکی می خواندم. نوحه ای هم حاج کاظم در مورد امام موسی کاظم خونده بودند که این مصرع را یادم می آید:
"امشبم در حبس صدام عاشقان ماتم گرفتند" این را هر از گاهی یواشکی زمزمه می کردیم.
لحظه اسارت چگونه بود؟
هم زجر آور بود هم شیرین، روزهای اول خیلی سخت بود بعد به روال زندگی عادت کردیم.
رفتار بعثی ها با شما چگونه بود؟از دشمن انتظار مهربانی نداشتیم.هر چه بود تا قبل از اسارت داشتیم همدیگر را با تیر می زدیم به طبع انتظار اینکه با ما خوش رفتاری کنند را نداشتیم. زمانی که اسیر شدیم یک برگه بهداری که ارم سپاه داشت توی جیبم بود.در مقر عراقی ها توی جیبم پیدایش کردند.
در زمان اسارت لحظه بود که حس کنید دیگر به ایران برنمی گردید؟من
و یکی دیگر از بچه هایی که بعدها فهمیدم از لشکر حضرت ولی عصر(عج) است که
خون روی لباسش ریخته بود از جمع جدا کردند. دست من را با سیم خاردار بسته
بودند. مقر فرماندهی روی یک
بلندی بود که پله های آن را با صندوقهای مهمات درست کرده بودند. وقتی
رسیدیم بالا آنجا پر از بی سیم و دوربین دوربرد بود.
یک
نفر که درجه اش یک عقاب و دو ستاره بود و یک نفر دیگر که درجه او یک عقاب
بود به عنوان مترجم جلو آمدند، فارسی را روان صحبت می کرد.
برگه
بهداری را به او دادند و مترجم نمی دانم به فرمانده چه گفت. با چوبی که
داشت (معمولا درجه داران و فرماندهان عراقی یک چوبی داشتند که کاربردش زدن
اسرا بود) خلاصه با آن توی سرم زد و با چند جمله ناب عربی و یک لگد من را
انداخت جلوی آن نیروی عراقی که من را آورده بود آنجا.
نزدیک پله ها که رسیدیم با لگد به کمرم زد و من شبیه کارتونها غلطزنان از روی پله ها به پائین پرت شدم.
اصلا امید آمدن به ایران را نداشتیم. ولی زندگی خودمان را می کردیم. حتی زمانی که گفتند آزاد هستید تا زمانی که به لب مرز نرسیدیم و پرچم ایران را ندیدیم باورمان نمی شد که آزاد شده ایم.
در دوران اسارت به شما پیشنهاد یا اجبار شد علیه کشور یا مقدسات رفتاری انجام بدهید؟
بله، با اجبار. در اردوگاه ما سه قاطع بود که در هر قاطع 1200 نفر زندگی می کردند. هر قاطع هشت آسایشگاه داشت و هر آسایشگاه پنجاه نفر، هر نفر دو برابر عرض شانه اش جا داشت.تا آخر اسارت انجا زندگی کردیم.
اجازه نداشتیم به قاطع ها بریم. فقط اعیاد که می شد ما را جمع می کردند و ما می توانستیم همدیگر را از نزدیک ببینیم.
اونجا می گفتند بالاجبار بگویید (ببخشید) مرگ زر خمینی ما هم معمولاً عقب می نشستیم می گفتیم مرگ بر خودتون.این خ که می شنیدند لابلای شعار دیگران گم می شد اینا هم فکر می کردم ما همانی که گفتند شعار می دهیم.خبر اسارت شما را چطور به خانواده داده بودند؟
یک همسایه ای داشتیم مسیحی بود روبروی خانه مان. در خونشان تعمیرات یخچال داشت، بچه اهواز بودند.
زمانی که ما اسیر شدیم ایشان اهواز بودند و اخبار عراق را داشتند نگاه می کردند. همان لحظه ما را که تلویزیون عراق داشت نشان می داد می بیند و پخش دوم چون ویدئو داشتند ضبط می کند و دو روز بعدش می رساند خانه ما و به خانواده ام نشان می دهد.خانواده فهمیدند اسیر شدم ولی نمی دانستند زنده ام یا خیر. تا اینکه بعد از چهارماه یا شش ماه، صلیب سرخ جهانی آمد و رقم صلیب سرخ من شد: 12378. که بعد از ان از طریق هلال احمر به خانواده ام اطلاع می دهند که احمد زنده است.
مادرم می گفت توی این مدت که خبری ازت نبود دوتا خانم چادری با یک پاسدار، چند حلب روغن و برنج و... اوردند منزل ما، مادرم می گفت یک آن پاهایم شل شد. یادم به پسر خاله ات که شهید شد و خبر شهادت آن را به خاله ات دادند افتادم.وقتی آن پاسدار داشت می گفت که اینها معلوم نیست زنده هستند یا شهید شده باشند. پدرت و من با خنده و شوخی بهشان گفتیم این چیزهایی که آورده اید بردارید و ببرید. اگه ما این رو می شناسیم حالا حالا، نمی میمیرد، ما می دانیم اسیر شده، شاید زنده باشد و نیاز به مراسم تشییع و قبر ندارد.
کدام لحظه اسارت رو دوست دارید دوباره تجربه کنید؟
ای کاش به دوران دفاع مقدس بر می گشتیم. دلتنگ دوران دفاع مقدسم.گاهی اوقات از امدن به ایران پشیمان هستم، بیشتر از اعمال خودم وحشت دارم.باور کنید دوران دفاع مقدس، مقدس ترین لحظات ناب این سرزمین است که من قدر آن را ندانستم.
یاد دورهمی های باصفای هم اسارتی هایم بخیر.از فضای اسرارت قدری فاصله بگیریم. چطور با عکاسی خبری و دنیای رسانه آشنا شدید؟
از سال 85 به صورت حرفه ای با جمع آوری آثار و اسناد شهدا ، جانبازان و آزادگان آغاز بکار کردم.
اولین کلیپی که درست کردم از آثار شهید عطاران بود. بعد به تربیت بدنی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان فارس به عنوان روابط عمومی دعوت شدم. به دنبال آن در سایت ایثار برای انعکاس اخباری درون سازمانی آغار کردم.
حتی با یک دوربین کوچک مسابقات ورزشی را ضبط می کردم و به صدا و سیما تحویل می دادم و آنها به عنوان خبر از آن استفاده می کردند.
بعد با خبرگزاری برنا آشنا شدم و به عنوان عکاس خبری در بین خبرنگاران مشغول شدم. با نوید شاهد و موج ما هم همکاری داشتم.
در حال حاضر هم در پایگاه خبری تحلیلی شیرازه کار عکاسی خبری را جدی تر دنبال می کنم.
کدام عکسی که گرفته اید بیشترین تاثیر را روی شما داشت؟
یکی از عکاسانی که اجازه داشت از وداع خانواده ها بخصوص خانواده مدافع حرم عکس بگیرد من بودم، کار خیلی سختی بود.وداع مادران شهدا سرخ ترین لحظات عکاسی است.
این ایام شاهد برگزاری نمایشگاه عکس مدافعان سلامت شما بودیم، نمایشگاه شامل چه عکسهایی بود و چطور وارد آن فضا شدید؟
از بدو شروع ویروس منحوس کرونا، به عنوان یک عکاس خبری، وظیفه خود دانستم تا در این شرایط بحرانی تلاش کنم و از ایثارگری کادر درمانی در خط مقدم مبارزه با کرونا ویروس، از داوطلبینی که در این شرایط بحران، خانه نرفته و در گروه های مختلف جهادی در حال خدمت رسانی به مردم بودند، گزارش هایی تهیه و انعکاس بدهم.
در این مدت ذهنم درگیر موضوعی شد؛ اینکه خب تعدادی از بیمارانی که به این ویروس مبتلا شده اند، پس از بهبودی، از بیمارستان مرخص و به زندگی روزمره خودشان می پردازند. اما در این میان متوفیان کرونایی چه جوری غسل داده می شوند و چگونه به خاک سپرده می شوند ...؟
بر آن شدم تا از وضعیت غسالخانه و آرامستانی که متوفیان کرونایی در آن دفن می شوند گزارشی تهیه کنم.
وارد جمعی شدم که داوطلبانه برای تغسیل متوفیان کرونایی به غسالخانه دالرحمه شیراز آمده بودند. یک حس عجیبی بود. اولش دو دل بودم که وارد غسالخانه بشوم یا نه.
ولی وقتی جوانانی را دیدم که به صورت گمنام از قشر طلاب، داوطلبانه و با چه شور و نشاطی آماده برای تغسیل اموات کرونایی به آن مکان آمده بودند، کمی بیشتر جرأت پیدا کردم... اگر چه در حین عکاسی به دلیل وضعیت جسمی، به خاطر ماسکی که بر صورتم بود، تنگی نفس گرفتم و مجبور شدم دو مرتبه از غسالخانه بیرون بروم ولی گزارشم تکمیل شد.
چندتایی از آنها حتی خانواده هاشان هم در جریان کارهای آنها نبودند و تا زمانی که ماسک بر صورت نزده بودند اجازه نداشتم از آنان عکس بگیرم.
بعد از غسل اموات کرونایی، چند روز بعدش به آرامستان بهشت احمدی شیراز که در بیرون از شهر واقع شده رفتم و باز تعدادی از افرادی بودند که داوطلبانه آنجا حضور داشتند و مشغول نماز و دفن و تلقین بودند.
از بدو شروع ویروس منحوس کرونا، به عنوان یک عکاس خبری، وظیفه خود دانستم تا در این شرایط بحرانی تلاش کنم و از ایثارگری کادر درمانی در خط مقدم مبارزه با کرونا ویروس، از داوطلبینی که در این شرایط بحران، خانه نرفته و در گروه های مختلف جهادی در حال خدمت رسانی به مردم بودند، گزارش هایی تهیه و انعکاس بدهم.
در این مدت ذهنم درگیر موضوعی شد؛ اینکه خب تعدادی از بیمارانی که به این ویروس مبتلا شده اند، پس از بهبودی، از بیمارستان مرخص و به زندگی روزمره خودشان می پردازند. اما در این میان متوفیان کرونایی چه جوری غسل داده می شوند و چگونه به خاک سپرده می شوند ...؟
بر آن شدم تا از وضعیت غسالخانه و آرامستانی که متوفیان کرونایی در آن دفن می شوند گزارشی تهیه کنم.
وارد جمعی شدم که داوطلبانه برای تغسیل متوفیان کرونایی به غسالخانه دالرحمه شیراز آمده بودند. یک حس عجیبی بود. اولش دو دل بودم که وارد غسالخانه بشوم یا نه.
ولی وقتی جوانانی را دیدم که به صورت گمنام از قشر طلاب، داوطلبانه و با چه شور و نشاطی آماده برای تغسیل اموات کرونایی به آن مکان آمده بودند، کمی بیشتر جرأت پیدا کردم... اگر چه در حین عکاسی به دلیل وضعیت جسمی، به خاطر ماسکی که بر صورتم بود، تنگی نفس گرفتم و مجبور شدم دو مرتبه از غسالخانه بیرون بروم ولی گزارشم تکمیل شد.
چندتایی از آنها حتی خانواده هاشان هم در جریان کارهای آنها نبودند و تا زمانی که ماسک بر صورت نزده بودند اجازه نداشتم از آنان عکس بگیرم.
بعد از غسل اموات کرونایی، چند روز بعدش به آرامستان بهشت احمدی شیراز که در بیرون از شهر واقع شده رفتم و باز تعدادی از افرادی بودند که داوطلبانه آنجا حضور داشتند و مشغول نماز و دفن و تلقین بودند.
نکته قابل توجه اینکه خانواده های اموات اجازه حضور برای دفن نداشتند؛ بجز تعداد انگشت شماری که آن هم با فاصله ی سه الی چهار متری؛ که در تصاویر مشخص می باشد.
به هرحال خدا را شکر می کنم که به عنوان یک آزاده جنگ تحمیلی و عکاس خبری فعال، در این برهه از زمان توانستم گوشه ای از ایثارگری های ایثارگران خط مقدم مبارزه با ویروس منحوس کرونا را به تصویر بکشم.
به هرحال خدا را شکر می کنم که به عنوان یک آزاده جنگ تحمیلی و عکاس خبری فعال، در این برهه از زمان توانستم گوشه ای از ایثارگری های ایثارگران خط مقدم مبارزه با ویروس منحوس کرونا را به تصویر بکشم.
ممنون از شما که این وقت را در اختیار ما گذاشتید.
انتهای پیام/نظرات بینندگان