کد خبر: ۱۵۵۴۱۴
تاریخ انتشار: ۱۴:۵۶ - ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
پنجشنبه شهدایی با شیرازه:

شهیدی که حکم جهادش را از دست مقام معظم رهبری گرفت

شهید مرحمت بالازاده ۱۳ ساله‌ای که برای رفتن به هر دری می‌زد بسته بود و آخرین بار رفت خدمت مقام معظم رهبری و به آقا گفت: آقا من از شما خواهشی دارم، لطفا بگویید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند.
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه  روز ششم متعلق به  نوجوانان عاشورایی  و  شب روضه قاسم بن الحسن(ع) . وقتی امام حسین(ع) سخن از شهادت یارانش به میان آورد، نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید: عموجان ایا من نیز به فیض شهادت نائل می شوم؟ امام  وی را به سینه چسباند و فرمود: فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟

قاسم پاسخ داد: از عسل شیرین تر!

شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری حضرت قاسم برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد.

پایگاه تحلیلی خبری  شیرازه امروز به معرفی شهیدی پرداخته که همانند حضرت قاسم نوجوان 13 ساله ای است که حکم جهادش را از دست مقام معظم رهبری گرفت.
یکی از ویژگی های انقلاب اسلامی ایران پرورش جوانان و نوجوانانی بود که عشق شهادت و عروج الی الله را تا مرز جنون دارا بودند؛ در این میان افرادی که با سن و سال اندک خود قلبی به بزرگی آسمان داشتند کم نبودند. شهید مرحمت بالازاده یکی از همین شهدای نوجوانی است که با وجود سن کمش برای رفتن به جبهه‌های جنگ بی‌قرار بود و اشک میریخت.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. 

امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود ،

 اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت : «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. 

من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت : «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود.

اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت چگونه؟

آقای خامنه‌ای بگویید! دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند

در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد.

صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»

حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم».

حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»

شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد.

حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»

شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»

شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!»

حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».

حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»

حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»

شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟

شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد.

حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.

حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»

حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...

شهید مرحمت بالازاده بیشتر اوقات در کنار فرماندهش «شهید مهدی باکری» بود

شهید مرحمت بالازاده به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دل‌گرفته و غم‌زده نبود؛ از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, شهید بالازاده با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.

کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، شهید بالازاده را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد, می‌توانست باز هم شهید بالازاده را سر بدواند و لی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی (ره)حکم می‌آورد, گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا‌زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی‌توانست صحبت کند، دستش به کجا می‌رسید؟ مجبور بود بی‌خیال شود اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشته و با این مجوز وارد تیپ عاشورا شد و در عملیات های بسیار جانفشانی کرد.

شهید بالازاده حدود سه سال در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید و خیلی کم به خانه و نزد خانواده اش می‌آمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی می‌آمد، در مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و جذب نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه می‌پرداخت.

وی حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه مجروحیت و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شبها در کنار پدر و مادر با لباس رزم می‌خوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتی‌ها و آثار مجروحیت او شوند.

شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی برند بیشتر اوقات کنار فرمانده‌اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد.

سرانجام مرحمت بالازاده روز21 اسفند 1363 در جزیره مجنون در عملیات بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (ع) شد.

تمام عمرم در خط رهبری و انقلاب هستم,مگر مرده‌ایم که دشمن خیال تجاوز به کشور ما را دارد

محمد علی بالازاده برادر شهید گفت: فردای روز شهادت مرحمت نزدیک ظهر چند نفر از سپاه اردبیل به خانه ما آمدند و به پدر و مادرم گفتند که مرحمت زخمی شده است و باید برای ملاقات به بیمارستان بروند, مادرم به آنها گفت: «می‌دانم مرحمت شهید شده، من تحملش را دارم, به من راستش را بگویید.» شب شهادت مرحمت خاله‌ام خواب دیده بود که مرحمت به زیارت حضرت امام رضا (ع) رفته است مادرم از شهادت مرحمت مطلع بود ما به بیمارستان رفتیم،‌ آنجا خبر شهادت مرحمت را به ما دادند.

وی افزود: مراسم تشییع  و خاکسپاری پیکر شهید مرحمت بالازاده  بسیار باشکوه برپا شد، همه آشنایان، بستگان و روستاییان و همرزمان شهید در مراسم حضور داشتند, رفتار و کردار و اخلاق شهید، زبانزد خاص و عام بود از دست دادن مرحمت برای همه ما سخت بود و نخستین مخالف و مانع  شهید برای حضور در جبهه خانواده بود،‌ شرایط سنی و جثه ظریف و کوچک مرحمت باعث شد تا خانواده با آوردن دلایلی چون درس و تحصیل و وضعیت جسمی مانع او شوند، که موفق نشدند از اعزام به جبهه منصرفش کند.

 بالازاده به نقل از شهید گفت: «اینها همه بهانه است، من برای دفاع از اسلام قرآن، وطن و ملت ایران می‌روم مگر ما مرده‌ایم که دشمن خیال تجاوز به کشور را دارد,  پدر و مادرم، این همه عشق و ایمان و صلابت او را که دیدند به رفتنش رضایت دادند، چرا که ماندن بیشتر عذابش می‌داد.»

برادر شهید تصریح کرد: مرحمت جنگ تحمیلی را با واقعه عاشورا مقایسه می‌کرد و می‌گفت: این روزها تفاوت کمی با آن زمان دارد, آن زمان رهبر کربلا امام حسین (ع) بود و حالا هم نایب بر حق امام زمان (عج)، حضرت امام خمینی (ره) هدایت کشورمان را بر عهده دارد.

وی افزود:شهید مرحمت بالازاده،‌ خودش را ملتزم و قائل به رعایت فرامین ولی فقیه و فرموده امام خمینی (ره) می‌دانست که جبهه‌ها باید پر شود می‌گفت: «تمام عمرم در خط رهبری و انقلاب خواهم بود.»

برادر شهید بالازاده بیان کرد: وقتی حضرت امام خمینی (ره) سفارش و توصیه‌‌ای داشتند و صحبتی می‌فرمودند، به طوری احساس مسئولیت می‌کرد که انگار مخاطبشان فقط مرحمت بوده است, تمام صحبت‌های امام خمینی (ره) را به تمام مردم می‌رساند, امروز هم وظیفه تمامی دانش‌آموزان و جوانان‌مان در مقابل شهدا، این است که با عمل و مطالعه وصیت‌نامه شهدا و راه و سبک زندگی این شهدای والا مقام که به مقام‌های بالا رسیده‌اند، به تعالی برسیم.

وی اظهار کرد: دانش آموزان می‌توانند با تحصیل علم و کسب دانش همچون شهدا با تبعیت از ولایت فقیه و رهبری دین خود را به مردم و کشور عزیز ادا نمایند, همانطور که کشورهای اسلامی دیگر امروز به بیداری اسلامی رسیده‌اند, اینها تماماً نشأت گرفته از انقلاب اسلامی و درایت و اقدامات جهانی اسلامی امام خمینی (ره) است  آنها با الگو قراردادن جوانان کشورمان در راه مبارزه با رژیم سلطنتی و هشت سال دفاع مقدس، تمامی حکومت‌های سلطنت‌طلب را به زیر کشیده و حکومت اسلامی را بر پا می‌کنند.

محمد علی بالازاده با پاسداشت یاد و خاطره شهدا و معرفی ایثارگری‌ها و اهداف آنها, تصریح کرد: دانش‌آموزان و نوجوانان کشورمان چه اهداف و انگیزه‌ای داشته‌اند که در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح بعثی، ایستادند و خود را فدای انقلاب و اسلام کردند.

وی گفت: شهید مرحمت بالازاده و تمامی شهدای کشور عزیزمان ایران با اعتقاد و ایمانی کامل نسبت به رهبری حضرت امام خمینی (ره) و اسلام ناب محمدی (ص) تا آخرین قطره خون پای اعتقاداتشان ماندند, درس گرفتن از شهدا وظیفه امروز ملت و تمامی مسئولان کشورمان است.

برادر شهید مرحمت بالازاده تشریح کرد: مسئولان باید با درس گرفتن از ایثارگری شهدا و خدمت‌رسانی به مردم نهایت تلاش خود را انجام دهند, همانطور که حضرت امام خمینی (ره) فرمودند: «من را رهبر نخوانید من خدمتگزار مردم هستم.»‌ مسئولان نیز باید تلاش کنند با ساده‌زیستی و خدمت بی‌منت به مردم نهایت تلاش خود را بنمایند تا شاید بتوانند گوشه‌ای از حقی را که شهدا و ایثارگران برگردن‌مان دارند جبران کرده باشند.

وصیت‌نامه:

از مرحمت بالازاده، وصیت نامه‌ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می‌خوانید, وصیت نامه‌ای که نشان می‌دهد روحش نمی‌توانست در کالبد 13 ساله‌اش آرام بگیرد:

به نام خداوند بخشنده مهربان

از اینجا وصیت نامه‌ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی‌کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری‌ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده‌اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود برشما‌ای ملت ایران!‌ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و‌ ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.

ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم.

حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه‌شان را نگذارید در زمین بماند.

و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جزء سعادت می‌دانم, یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود

از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی‌هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده‌اید و کارهای بدی دیده‌اید حلال بکنید, و برادرانم اسحله‌ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند.

خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را دهی تا در راه آن‌ها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت/جنگ جنگ تا پیروزی


سخن آخر:

سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین (ع) و وادی عشاق کربلا
جایی که ارباب عشق سر به باد می‌دهد تا اسرار عشاق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست

انتهای پیام/ف


برچسب ها: شیرازه ، فارس ، شیراز
نظرات بینندگان