پنجشنبه های شهدایی با شیرازه:
مبارزی که طلایهدار رشادت و شهادت بود
دنیا برایش منزلتی نداشت حتی به اندازه اینکه بخواهند برایش یک منزل بسازند، همه را وقف کرده بود از تمام حقوق ماهیانه تا جانِ شیرینش و یکسره در میدانهای دفاع بود.
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه،هنوز هم یاد آن روزهایی که آلاله های جان بر کف در گوشه و کنار این میهن مقدس با احساسی عمیق و وصف ناپذیر فریاد الله اکبر سر دادند، زنده است.
آنهایی که با ارادتی عمیق سربندهای مقدس را بستند و رهسپار میدان خطر شدند تا اینک ما سرمان را بالا بگیریم.
چه نوجوان ها و جوانهایی که در راه اعتقاد و اعتلای اسلام و ایران، در برابر گلوله های دشمن سینه ستبر کرده و دلاورمردی شان در برگ برگ زرین تاریخ ثبت شد و اینک روایت زندگی شان رشادتی مجسم در برابر دیدگان ما است.
سلیمان در دفاع از مُلک
نامش سلیمان بود، سلیمانی که دل در گرو میهن داشت و برای سربلندی این میهن چه رنج هایی که نبرد از رزمندگی ها تا اسارت، شهادت و مفقود الاثری همه حکایت «سلیمان فرخاری» است که برگ برگ زندگی اش مجاهدت بود و ایثار. که همین ویژگیها باعث شد سال 94 به عنوان شهید شاخص لارستان معرفی شود.
سال 1341 در خانواده ای مذهبی در شهرستان لارستان متولد شد، پس از گذراندن دوران کودکی راهی مکتب علم آموزی شد و دوران تحصیلات راهنمایی اش با اوج گیری انقلاب مصادف گشت؛ این برهه یک ورق از زندگی سلیمان بود که با حضوری فعالانه پای انقلاب ایستاد تا آن روز که پیروز شد و لبخندهای شادمانه بر لبان سلیمان و دیگران نشست.
سرمستی پیروزی انقلاب نوپای ایران با شروع جنگ تحمیلی، دگربار به صحنه های رشادت بدل شد و باز هم در لارستان، سلیمان که در شکل گیری انقلاب مؤثر بود برای حفظ آن هم به خط شد، انقلاب و کشور برای او موضوعی ساده ای نبود که بتواند از کنار آن به راحتی بگذرد و تکلیفی بر خود احساس نکند.
سلیمان فرخاری جوانی شجاع بود که در راه جنگ با دشمن سرسختانه ایستاد، به آموزش های نظامی رزمندگان و فعال کردن پایگاه های مقاومت پرداخت تا ادای تکلیفی به میهنش کرده باشد.
دریادل و دل بریده از مال
سلیمان همان گونه که دلاورمردیاش زبانزد و خیره کننده بود، اخلاق و منش نیکش هم شهره گشته بود؛ جوانی باسخاوت که دلش در محبت به فقرا و مستمندان وسعتی دریاگونه داشت؛ گاهی این سخاوتش آنقدر به اوج می رسید که تمام حقوق دریافتی خود از سپاه را به نیازمندان می داد و این چنین رسم مهرورزی را ادا میکرد.
نمیدانم در دلش چه می گذشت، اما هرگاه روایت زندگی اش را می خوانم، متوجه میشوم که دلش در گرو این دنیا نبود، همه فکرش عقبی و آخرتش بود و این دنیا را وسیله ای می دید تا هرآنچه از خوبی ها در دسترسش است توشه راه آخرتش کند، او آنقدر در پارسایی اش فرو رفته بود که در برابر تقاضای پدرش که می خواست خانه ای برای او بسازد گفته بود: « پدر جان دعا کن تا خدا خانه آخرتمان را درست کند، به جای خانه ای که می خواهی برای من درست بسازی، پول آن را به مستمندی بده تا ازدواج نماید یا سرپناهی برای خود داشته باشد»
به وقت جوانی، ایستاده تا پای جان
روزهای آتشین جنگ رژیم بعث عراق و ایران بود، شهید سلیمان فرخاری عازم جبهه های نبرد بود، فارغ از خستگی و دلزدگی همه وجودش عشق به میهن و انقلاب بود و آرزویش شهادت.
سلیمان تازه پا به دوران جوانی گذاشته بود اما جنگ مسیرش را عوض کرده بود، اعتقادات و غیورمردی اش اجازه نمی داد که دمی را به شادمانی بگذراند اما کشورش اسیر جنگ باشد، او یک تنه خودش سربازی در راه دفاع از میهن بود و تا جان در بدن داشت، برای میهن کوشید.
شهید سلیمان فرخاری در شرح حال خودش نوشته است: «من این دفعه با دفعات قبل فرق کرده ام و باید هم فرق بکنم. اگر شهید شدم و جسدم پیدا شد به خاک بسپارید و اگر جسدم پیدا نشد بر سر قبر شهید رحمت الله باقر پوریان پسر دایی ام بروید که من با ایشان هیچ فرقی ندارم.»
از اسارت تا شهادت
وی انگار به خوبی دریافته بود که چه سرنوشتی در انتظارش است و قرار است حکایت رزمندگی و مبارزاتش تا کجا پیش برود، یکی از همرزمان شهید درباره نحوه شهادت شهید سلیمان فرخاری گفت: عملیات قدس با موفقیت تمام شده بود. 120 اسیر عراقی گرفته بودیم عملیات ایذایی و با هدف ضربه زدن به نیروهای عراقی و انهدام تجهیزات آنها بود که با موفقیت انجام شد.
در حال برگشتن بودیم که خبر دادند فرخاری زخمی شده است. به محض شنیدن خبر به کمکش رفتم، وقتی بالای سر سلیمان رسیدم دیدم که ترکش به شکمش اصابت کرده است و از ناحیه پا هم سه گلوله خورده است.
ناگهان دیدم جلو سنگر عراقی ها هستیم، هوا کم کم روشن شد. دیدم دو نفر سرباز عراقی از کنارمان رد شدند و سلیمان که حالی نداشت و من هم خودم را به مردن زدم. یک لگد به ما زدند و رد شدند؛ فکر کردند ما مرده ایم اینها رفتند و ما ماندیم تا ساعت 12 ظهر تا اینکه سربازان عراقی مجدد به سراغ ما آمدند و متوجه شدند ما زنده هستیم و ما را اسیر کردند.
کشان کشان بر روی زمین تا اردوگاه
سلیمان نمی توانست راه برود، سربازهای عراقی دو پایش را گرفتند و با کمر روی زمین کشیدند تا این که به سنگر زیرزمین رسیدیم و آن جا هم شروع کردند به کتک کاری بالاخره ما را با خودروی ارتشی به طرف عراق حرکت دادند، از آنجا که چشممان را بسته بودند، نمی دانستیم چند نفر در ماشین هستیم. فقط از صداها فهمیدیم که آقای مراد نیکنام و چند تن از دوستان که برای نجات ما آمده بودند خودشان نیز اسیر شده اند؛ بالاخره ما را بردند به زندان الاماره عراق در آن جا به جای مداوا، ما را زیر کتک گرفتند.
بیتابیهای مادر در فراق پسر
غم غربت واسارت و بی خبری، غم کتک هایی که بر سر و صورت جگر گوشه اش بنشیند، همه اندوهی بود که هر دم به دل مادر شهید سلیمان فرخاری چنگ می زد، یک عمر زحمت کشیده بود و نوگلش را بزرگ کرده بود حالا به دست دشمن اسیر شده بود، دشمنی که به جای دارو کتک حواله می کرد و به جای مداوا، شکنجه می داد.
اما مادر امیدوار بود اسارت تمام می شود و فرزندش برمی گردد. حتما با خودش می گفت برگردد برایش همه آن تلخی ها را جبران می کنم، دوران اسارت به دل مادر چنگ می انداخت اما او آرزو داشت دوباره پسرش را ببیند ولی رسم روزگار همیشه بر وفق مراد نیست...
مهمان میهن پس از ۱۶ سال فراق
مادر شهید سلیمان فرخاری تا آن لحظه که خبر شهادتش جگر گوشه اش از زبان آزاده فداکار مراد نیکنام را نشنید، شهادت فرزندش را باور نکرد، برایش این گونه از شهادت فرزندش در گفتگو با یک رسانه بیان کرد: «وقتی به سلیمان گفتند بگو مرگ بر ... گفت: مرگ بر صدام یزید کافر آنها هم با لگد می کوبیدند روی زخمش که ناحیه شکم بود. تا این که پس از چند ماه در تاریخ بیستم تیر ماه 1364 ، بر اثر شکنجه و تزریق آمپول هوا در استخبارات (سازمان امنیت عراق) در سن 23 سالگی در کنار آزاده عزیز و دوست باوفای خود مراد نیکنام به شهادت رسید. پیکر آن بزرگوار پس از 16 سال گمنامی به خانواده اش تحویل داده شد و پس از یک تشییع باشکوه در محل گلزار شهدای مرکزی شهر لار به خاک سپرده شد.
شهید سلیمان فرخاری از معدود شهدایی است که دوران رزمندگی، پاسداری، جانبازی، اسارت، شهادت و مفقوالاثری را تجربه کرد روحش شاد و یادش گرامی باد.
انتهای پیام/ف
نظرات بینندگان