خاطراتی از همراهی بانویی با همسر رزمندهاش ؛
«خانه عمه» بوی سنگرهای خط مقدم را میداد
در دوران دفاع مقدس گاه پیش میآمد که به دلیل استمرار حضور یک رزمنده در جبهههای جنگ، خانواده او نیز به یکی از شهرهای نزدیک مناطق عملیاتی میآمد و آنجا ساکن میشد
به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه تحلیلی خبری«شیرازه»، در دوران دفاع مقدس گاه پیش میآمد که به دلیل استمرار حضور یک رزمنده در جبهههای جنگ، خانواده او نیز به یکی از شهرهای نزدیک مناطق عملیاتی میآمد و آنجا ساکن میشد. نظیر این اتفاق و داستانهای پیرامون آن در فیلم ویلاییها بهنمایشدرآمده است. اگر این فیلم سینمایی را دیده باشید تا حدی میتوانید نوع زندگی مصاحبهشوندهمان را در دوران دفاع مقدس درک کنیم.
صدیقه انجم شعاع، همسر سید ابراهیم یزدی مسئول تبلیغات لشکر ۴۱ ثارالله در دفاع مقدس از سال ۶۴ تا پایان جنگ تحمیلی همراه همسرش به شهر اهواز رفته و در خانهای که موسوم به «خانه عمه» بوده، زندگی کرده است. او سپس به ساختمان کیان پارس میرود و فرزند دومش را همان جا به دنیا میآورد. خاطرات و برگهایی از حوادثی که برای خانم انجمشعاع در اهواز گذشته را به مناسبت هفته دفاع مقدس از زبان ایشان پیشرو داریم.
چه سالی همسفر زندگی یک رزمنده شدید؟
من و حاجآقا یزدی فامیل هستیم. ایشان پسردایی من هستند و چون از نیروهای کادر لشکر ثارالله بودند، مرتب به جبهه رفتوآمد داشتند. هر بار که به کرمان برمیگشتند از خاطرات جبهه تعریف میکردند. من پای ثابت شنیدن خاطرات ایشان بودم. این را هم عرض کنم که خودم به بسیج و بحث ایثار و شهادت و این مسائل بسیار علاقه داشتم. هر بار که به کرمان شهید میآوردند، من همان شب سریع در رسای آن شهدا انشا یا دلنوشتهای مینوشتم و صبح سرصف مدرسه قرائت میکردم. اصلاً در مدرسهمان به خواندن انشا سر صف برای شهدا و جبهه معروف شده بودم. خلاصه همین علاقهای که داشتم، در کنار خاطراتی که پسردایی از جبهه تعریف میکرد، زمینههای ازدواج ما را فراهم کرد. هرچند فامیل بودیم، اما تمام رسمورسوم اجرا شد و خیلی سنتی و ساده در سال ۱۳۶۲ با هم ازدواج کردیم، آن زمان من هنوز یک دانشآموز ۱۷ساله بودم.
چطور شد که همراه همسرتان به اهواز رفتید؟
بعد از ازدواج مدتی در شهر ماندند و مأموریتشان در شهرهای اطراف کرمان بود. سال ۶۳ دخترمان متولد شد. کمی بعد حاجآقا به جبهه رفتند. یک سالی در جبهه بودند و گاهی به خانه میآمدند. من خیلی دلتنگی میکردم و میگفتم چرا من را با خودت به منطقه نمیبری. ابتدا ایشان قبول نمیکرد، بعدها از خود حاجی و دیگران شنیدم که حاجقاسم سلیمانی فرمانده لشکر اجازه داده است کادر لشکر میتوانند خانوادهشان را به اهواز ببرند. چون معمولاً کادر لشکر بیشترین زمان حضور در مناطق جنگی را داشتند. با شنیدن این مطلب، اصرارم به آقای یزدی بیشتر شد. نهایتاً ایشان در تیر سال ۶۴ من را به اهواز بردند و در «خانه عمه» ساکن شدیم.
چرا به آنجا خانه عمه میگفتند؟
قبلش یک توضیحی بدهم. رزمندههای کرمانی در اوایل حضورشان در جبهه، به یک زینبیه بزرگی که مرکز شهر اهواز بود میرفتند؛ استحمام، اسکان و استراحتشان آنجا بود. کمکم یکی از اهالی که با این رزمندهها آشنا میشود، میگوید یکخانهای در کوچه پشتی زینبیه است که آنجا را میتوانید در اختیار بگیرید. بچههای لشکر ثارالله میروند و آن خانه را که یک ساختمان دوطبقه بود، در اختیار میگیرند و از تلفنی که این خانه داشت، استفاده میکردند و به خانوادهها زنگ میزدند.
بین خودشان یک اسم رمز روی این خانه گذاشته بودند. مثلاً کسی که میخواست به این خانه برود، میگفت بچهها من میروم به موقعیت عمه، یکجور اسم رمز بود تا دیگران متوجه نشوند این رزمندهها کجا اسکان دارند.
به همین شکل اسم «خانه عمه» روی آنجا گذاشته میشود. اتفاقاً مدتی است که دارم خاطرات آن روزها را مینویسم و اسم کتاب را هم «خانه عمه» گذاشتهام. یادش به خیر «خانه عمه» انگار بوی سنگرهای خط مقدم را میداد!
شما تیرماه ۶۴ به خانه عمه رفتید. با یک فرزند یکساله و از یک شهر غریب. آنجا چه دیدید؟
خانه عمه در مرکز شهر یکی از محلههای قدیمی اهواز بود. یک ساختمان دوطبقه که پایین آن مغازه بود. بهخاطر همین مغازه، وقتی وارد آن میشدی باید یکطبقه بالا میرفتی. طبقه فوقانی دو واحد داشت. هر واحد هم دو الی سه اتاق داشت. هر خانواده در یک اتاق اسکان میگرفت. هال خانه مثل یک سالن کوچک مشترک بود. آشپزخانه و وسایل پختوپز مختصری هم که وجود داشت، بین خانوادهها مشترک بود.
یکی از اتاقها بزرگ بود و گاهی که خانوادههای زیادی به منطقه میآمدند، این اتاق بزرگ را با یک پتو یا پارچهای که وسطش کشیده میشد، به دو اتاق تبدیل میکردند و دو خانواده این طرف و آن طرف این پرده زندگی میکردند. وسایل موجود در این واحدها بسیار ساده و ابتدایی بودند.
سالن و کف اتاقها پتوی سرباز پهن شده بود. آشپزخانه صرفاً یک اجاقگاز و چند ظرف روحی و پلاستیکی داشت. ما حتی از پتوهای سربازی بهعنوان بالش استفاده میکردیم، پتوها را میپیچیدیم و زیر سرمان میگذاشتیم. خانمهایی که وسواس بودند با خودشان یکپارچه بهعنوان روکش میآوردند و روی این پتوها میانداختند. تنها وسیله آنجا که قابلعرض است، کولرهای گازی بود که هر اتاقی یک کولر داشت. آن هم به این دلیل که با وجود گرمای گاه ۵۰ درجه اهواز بههیچعنوان نمیشد بدون وسیله سرمایشی آنجا زندگی کرد.
این شرایطی که گفتید تقریباً چیزی مثل زندگی در یک پادگان است، چطور میشود که خانمهای غالباً جوان از همه خواستههایشان میگذشتند و حاضر میشدند در چنین شرایطی زندگی کنند؟
اینها همه ناشی از معجزه انقلاب بودند. اصلاً ما با انقلاب بزرگ شده بودیم. شما ببینید چطور میشد یک رزمنده کمسنوسال در نوجوانی به جبهه میرفت و گاه همین رزمندهها با سن کم مسئولیت میگرفتند و فرمانده میشدند. مگر نه اینکه شهید حاج یونس زنگی آبادی در ۲۵ سالگی فرمانده یکی از تیپهای لشکر ثارالله شده بود؟
ایشان با تفکر انقلابی در فضای جبههها رشد کرده و زود به بلوغ و پختگی رسیده بود. ما خانمها هم هرچند سن کمی داشتیم (من موقع رفتن به اهواز زیر ۲۰ سال داشتم) با حوادث انقلاب زودتر از حد معمول بزرگ شده بودیم. از طرف دیگر میدانستیم که حفظ این انقلاب و کشور اسلامی نیاز به فداکاری دارد.
اگر همسرانمان به جبههها میروند، ما هم باید در پشتجبهه مقاوم باشیم. این تفکرات باعث میشد که پا روی همه خواستههایمان بگذاریم. اغلب خانمها آن زمان در یک رنج سنی قرار داشتند. یا بهتازگی ازدواج کرده یا صاحب فرزند شده بودند، یعنی در اوج جوانی و وقتی که میخواستند زندگی نویی را شروع کنند، پا روی خواستههایشان میگذاشتند و عین رزمنده، البته در پشتجبهه عمل میکردند. من وقتی به اهواز رفتم دخترم یکساله بود، ولی خانمی را میشناسم که با بچه چندروزه به آنجا آمده بود. شما حساب کنید با ماشینهای آن زمان و جادههایی که وجود داشت، ما ۲۰ ساعت در راه بودیم. با اتوبوس باید به شیراز میرفتیم. چند ساعت در راه بودیم. از آنجا هم تا اهواز کلی راه بود.
وقتی که میرسیدیم بچههای کوچکمان آنقدر داخل ماشین تکان خورده بودند که تا ۲۴ نمیتوانستیم آنها را روی زمین بگذاریم. ازبسکه اذیت شده بودند، بیقراری میکردند.
چقدر در خانه عمه زندگی کردید؟
از تیر سال ۶۴ تا اواخر این سال آنجا بودم. بعد یک مدتی به کرمان برگشتم و بار دوم که به منطقه رفتم، گفتند ساختمان کیان پارس آماده شده است. این را هم اضافه کنم که بیشترین حضور مستمر را من در آنجا داشتم. اغلب خانمها میآمدند، مدت کوتاهی میماندند و میرفتند. در خانه عمه که بودیم، هر کسی که میرفت، نفر بعدی اتاقش را میگرفت. مالکیتی وجود نداشت که یک نفر در مدتی که نیست، در اتاقش را ببندند و نگه دارند تا باز برگردد. آنجا وسیله شخصی نداشتیم.
اگر هم داشتیم خیلی کمبود. امام فرموده بودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد ما حاضریم بجنگیم؛ بنابراین ما خانمها پیش خودمان میگفتیم باید طوری با قناعت زندگی کنیم که بتوانیم تا ۲۰ سال هم دوام بیاوریم؛ لذا کسی وسیله شخصی برای خودش نمیخرید. اغلب وسیلههای حاضر در خانه عمه یا در ساختمان کیان پارس، متعلق به همان ساختمانها بودند.
ساختمان کیان پارس چطور جایی بود؟
یک ساختمان چهارطبقه بود با نمای سنگ سفید در محله کیان پارس که محلهاش نسبت به محله خانه عمه، جدیدتر و کمی بهتر بود. در هر طبقه ساختمان کیان پارس دو واحد وجود داشت و هر واحد هم دو الی سه اتاق داشت. گاهی که جمعیت زیاد میشد، بین ۱۶ الی ۲۰ خانواده رزمنده در این ساختمان زندگی میکردند. اینجا کمی امکانات بیشتر بود.
مثلاً کف واحدها موکت داشت، ولی آشپزخانه همچنان یکی بود و خانمهای همسایه با هم آشپزی میکردند. در کیان پارس یک اتاق کوچکی بود که آنجا را انباری کرده بودیم. هر وقت نیاز بود، مثلاً یک خانواده میآمد که برایش جا نبود، وسایل اضافی را از انباری برمیداشتیم و به اتاقهای خودمان میبردیم تا انباری برای اسکان آن خانواده تازهوارد، تمیز و مهیا شود. تقریباً تا آخر جنگ در همین کیان پارس بودم. البته گاهی به کرمان میرفتم و دوباره برمیگشتم.
شده بود این ساختمان یا اطرافش بمباران شود؟
بمباران که در اهواز یک امر عادی بود! هر وقت آژیر خطر نواخته میشد و میفهمیدیم که قرار است حمله هوایی شود، بهجای فرار به پناهگاه به پشتبام میرفتیم. اغلب مردم هم به پشتبام میآمدند. جنگندههای دشمن اطراف شهر و تأسیسات نفتی و... را بمباران میکردند و ما هم به تماشای نبرد آنها با ضدهواییها میپرداختیم.
بچهها هم روی پشتبام فضای بازتری پیدا کرده و با همبازی میکردند. گاهی که جنگندهها تأسیسات نفتی را میزدند، آتش به هوا زبانه میکشید و ما هم این طرف با هیجان آن را بهم نشان میدادیم، اما اگر بمبها روی زمینهای خاکی یا ساختمانهای عادی فرود میآمدند، صرفاً گردوخاک بلند میشد.
یکبار در آذر ۱۳۶۵ به دلیل نزدیکی عملیات کربلای ۴، بعثیها بهشدت شهرها را میزدند، بعدازظهر یکی از روزها، دوباره حمله هوایی شد. ما هم به پشتبام رفتیم. آنجا دیدیم یک جنگنده هر لحظه دارد بزرگتر میشود! خب تجربه نداشتیم و نمیدانستیم که این جنگنده دارد قوس برمیدارد و به سمت ما میآید. دیدم که اندازه یک کبوتر است، ناگهان جلو آمد و بهاندازه یک کرکس شد.
بمبهایش را که رها کرد ۱۰ تا بود. یکهو احساس خطر کردم و داد زدم بچهها را بردارید، دارد ما را میزند. همانجا تازه متوجه شدم که همه مردم پشتبامها را خالی کردهاند و فقط ما ماندهایم.
خلاصه سریع دویدیم به سمت راهپلهها و در حین راه من بلندبلند داشتم اشهدم را میخواندم. ناگهان صدای وحشتناک انفجار آمد، ولی ساختمان ما چیزی نشد. بعدها متوجه شدیم که بمبها در داخل شهر و مناطقی مثل راهآهن و هلالاحمر سقوط کردهاند. چند روز بعد که آنجا رفتم، دیدم چالههای بزرگی روی زمین ایجاد شده است.
گویا فرزند دوم شما در مدت حضورتان در اهواز متولد شده بود؟
پسرم ایام عملیات کربلای یک که تیر سال ۶۵ بود متولد شد. من امکان رفتم به کرمان را نداشتم و با اجازهای که حاجقاسم به آقای یزدی داده بود، ایشان صرفاً میتوانست نیمههای شب به خانه بیاید و سری بزند و زود برگردد. وضعیت منطقه بهخاطر نزدیکی به زمان عملیات بسیار حساس بود و حاجآقا که آن موقع مسئول تبلیغات لشکر بود، نمیتوانست زیاد در خانه بماند. صرفاً روز وضعحمل آمد و من را به بیمارستان رساند و بعد از تولد بچه رفت و چند روزی در منطقه عملیاتی ماند. منبعد از وضعحمل، خیلی حالم بد بود. چند روزی نمیتوانستم زیاد از جایم تکان بخورم. آقای یزدی هم که نبود، خیلی اذیت شدم.
شده بود در مدت حضورتان یکی از خانمها همسرش به شهادت برسد؟
شهید علی حاجبی در همین عملیات کربلای یک به شهادت رسید. تقریباً مقارن بود با تولد پسرم که ایشان در عملیات به شهادت رسید. من زمانی که برای وضعحمل به بیمارستان رفتم از همسر شهید حاجبی که چند سالی از من بزرگتر بود، خواستم تا من را همراهی کند. همان روز شهید حاجبی از همسرش خداحافظی کرده و به جبههرفته بود. بعد از تولد پسرم که به خانه برگشتم، خبر شهادت حاجبی را آوردند، ولی به همسرش گفته بودند ایشان مجروح شده است. به این بهانه همسایهها کمک کردند تا همسر شهید وسایلش را جمع کند و به کرمان برگردد. چون من حالم بد بود، ایشان به اتاق من آمد و گفت که علی آقا مجروح شده است و من به همین وضعیت راضی هستم. انشاءالله حالش خوب میشود. خلاصه با من خداحافظی کرد و رفت. بعدها همسر شهید حاجبی هر وقت پسرم را میدید، میگفت تولد این بچه همزمان با شهادت علی آقا بود.
سخن پایانی:
در مدت حضورمان در منطقه خیلی وقتها ما خانمها تنها بودیم و برای بالابردن روحیهمان کارهای فرهنگی و عبادی انجام میدادیم. مثلاً مراسم دعا راه میانداختیم. چند سال نوروز آقای یزدی در منطقه بود و من هم به کرمان برنگشتم. گاه میشد که شبها از تنهایی و دوری آقای یزدی و خانواده خودم گریه کنم، اما ما همه اینها را تحمل میکردیم تا همراه خوبی برای همسران رزمندهمان باشیم. نسل جوان باید این چیزها را بداند و بفهمد که چهکارهایی برای سربلندی کشورمان انجام شده است.
انتهای پیام/
نظرات بینندگان