به فرمانده گفتم پول خُرد بریز توی جیبت عکست خوب بیفته!
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، اصغر نقی زاده از چهرههایی است که اغلب مردم او را در عرصه سینما و تلویزیون میشناسند. اما کمتر کسی است که بداند او در جنگ حضور داشته و با دوربینش لحظات نابی را از رزمندگان به ثبت رسانده است. به مناسبت هفته دفاع مقدس دقایقی را مزاحم ایشان شده و در مورد خاطراتش از آن دوران به گفتوگو نشستیم.
*بچه محل امیر حسین فردی و گلعلی بابایی
بنده اصغر نقی زاده متولد دی 1340 در محله جی تهران هستم. البته اصالتا پدر و مادرم اهل شهرستان نطنز بودند. در محله ما یک مسجد معروف است به نام جوادالائمه که ما به اصطلاح بچههای آن مسجد بودیم و نوجوانی و جوانی را آنجا گذراندیم. با خدابیامرز امیر حسین فردی و گلعلی بابایی هم بچه محل هستیم.
خانواده ما یک خانواده مذهبی سنتی بود و کسی که فعالیت سیاسی یا ضد رژیم داشته باشد در قبل از انقلاب نداشتیم. پدرم معروف بود به پهلوان غلامرضا نقی زاده که کارمند بانک ملی بود سرش به کار خودش بود و ورزش باستانی را هم انجام میداد. حتی این ورزش را در کارمندان بانک ملی هم رواج داد. مادرم هم یک زن خانه دار و ساده بود. خانواده ما 4 فرزند داشت که من بچه بزرگ بودم. چون مسجد محل نزدیکمان بود و پدرم اغلب نمازهایش را در مسجد میخواند زمینه ای شد برای آشنایی و رفت و آمد ما به مسجد.
*انقلاب پیروز شد
زمانی که انقلاب شد من 17 ساله بودم و به دلیل سن کمی که داشتم خیلی فرصت انجام مبارزات انقلابی را نداشتم اما از سال 57 با اوج گیری فعالیت های مردمی پای ما هم به این ماجراها باز شد. سال سوم دبیرستان در آخر خیابان آریانا (دستغیب فعلی) در مدرسه ستارخان درس می خواندم که انقلاب پیروز شد.
*خوشآمدگویی به کارتر در فرودگاه
سال 56 کارتر آمد ایران. بچه های مدرسه ما را بردند فرودگاه برای استقبال تا وقتی او و شاه می خواهند رد شوند دست تکان دهیم و خوش آمد گویی کنیم. من و چند نفر دیگر از دوستانم هم که بچههای شیطانی بودیم از صف جدا شده و رفتیم خیابان هلی کوپتر و شروع کردیم به فوتبال و گل کوچک بازی کردن. وقتی رفتیم مدرسه مدیر ما را خواست و گفت: فلان فلان شده ها کجا رفتید؟! بعد از کلی توپ و تشر و دعوا فهمیدن رفتن ما به خاطر بازیگوشی بوده و نه مثلا مخالفت با رژیم، رهایمان کردند.
*یک سینما برو حرفه ای بودم
من از نوجوانی علاقمند به سینما بودم. خیلی فیلم می دیدم و پدرم هم به شدت مخالف سینما رفتن من بود. سر همین ماجرا کتک زیادی هم خوردم اما باز تا وقت پیدا میکردم می رفتم سینما. وقتی نوجوان بودم بیشتر سینما «جی» که در محله خودمان بود را انتخاب میکردم. بعد از آن سینما «خرم» در سر سبیل و سینما «ناتالی» سر سه راه اکبر آباد که فکر کنم الان جمع شده پاتوق من و دوستانم برای فیلم دیدن بود. جمعه ها معمولا با رفقا می رفتیم سینما «فلور» در خیابان ولیعصر و سینما «داریوش» سر پل امیر بهادر. در واقع با توجه به مخالفت های خانواده یک سینما برو حرفه ای بودم.
*فیلمهای بروسلی را 6 بار میدیدم
بهترین فیلمی که در آن سالها دیدم فیلم های بروسلی بود که گاهی 6 بار هم دیدم. پول تو جیبی ام در دوران دبستان یک قِران بود ولی بعدا اضافهتر هم می شد. چون تابستان ها در میوه فروشی شوهر خاله ام کار می کردم پول بیشتری داشتم که جمعا می شد روزی 3 تومان. معمولا هفته ای 5 فیلم می دیدم. هر چی کتک می خوردم باز کار خودم را میکردم. علاقه ام فقط سینما بود و علی رغم محیط فاسد و آلوده دوران پهلوی خدا رو شکر اهل خلاف نبودم.
*دو چیز رو دوست داشتم فوتبال و سینما
دو چیز رو دوست داشتم فوتبال و سینما. تابستان ها به تیم تاج (استقلال) علاقه داشتم و زمستان به پرسپولیس چون در استادیوم می خواستم در سایه باشم. ممد بوقی را هم خوب یادم هست. بیشتر بازی های تیم ملی را هم یادم هست. بازیکن های مورد علاقه ام پروین و حجازی بودند. اینها علاوه بر مشهور بودن محبوبیت هم داشتند.
*خواستم بروم تظاهرات سر از سینما در آوردم
زمانی که تظاهرات کم کم به خیابانها کشید معمولا با دوستان از دبیرستان در می رفتیم و می زدیم بیرون اما زمان انقلاب هنوز تفکر انقلابی به آن شکل نداشتم. روز 13 آبان 57 از مدرسه در رفتم که بروم راهپیمایی دیدم فیلم «آرواره های کوسه» را سینما خرم گذاشته، تظاهرات را ول کردم و رفتم سینما. یکبار هم برای تظاهرات آمدیم میدان انقلاب اما چشمم که به سینما خورد رفتم سه تا فیلم پشت سر هم دیدم. ساندویچ هم خوردم. تا به خودم آمدم دیدم ای بابا شب شده. رفتم خانه و کتک مفصلی خوردم.
*آغاز جنگ در 2 بعد از ظهر
روز 31 شهریور 59 ساعت 2 بعد از ظهر بود که صداهایی شنیدم. خانه ما به فرودگاه خیلی نزدیک بود و هواپیما که بلند میشد کاملا حس می کردیم. در محل بودم که صداهایی شنیدم و با خودم گفتم چه شده؟ وقتی رسیدم از تلویزیون شنیدم که جنگ شده.
*اولین بار که اعزام شدم
کسی که باعث شد پای من به جبهه باز شود حاج آقا مطلبی پیش نماز مسجدمان بود. عملیات فتح المبین در سال 61 بود که برای اولین بار عازم جبهه بود. خانوادهام هم با رفتنم مخالفتی نداشتند، چون نزدیک مسجد بودیم آنها کاملا توجیه بودند و با رفتن من موافق بوده و حتی باعث افتخارشان می دانستند.
*مریضی سخت در جبهه
در عملیاتهای مختلفی مانند عملیات محرم و خیبر شرکت داشتم. در بیت المقدس هم بودم که مریضی سختی گرفتم به حدی که تمام بدنم عفونت کرد و در بیمارستان جندی شاپور اهواز کمی درمانم کردند و فرستادند تهران. تا خوب شوم مدتی طول کشید. بعد از آن دوباره برگشتم جبهه.
*بهترین عکسی که گرفتم
عکاسی را از اواخر دوران دبیرستان که علاقه ام به سینما و بازیگری بیشتر شده بود شروع کردم. وقتی درسم تمام شد در آموزش پرورش دو راهی قپون واحدی بود به نام سمعی بصری که آنجا استخدام شدم. همین زمان بود که دوره هایی از عکاسی و آموزش ویدئوی T7 و ... را به صورت کامل تر یاد گرفتم. وقتی رفتم جبهه از من پرسیدند چکار بلدی؟ گفتم: عکاسی و کار با آپارات و ... بلدم. یک دوربین کنون ef داشتم که برای خودم بود با آن شروع کردم به عکاسی. بهترین عکسی هم که گرفته شهید افراسیابی است با پای قطع شده و بچه ها گردان هم پشت سرش دارند می روند خیلی هم این عکس معروف شد. آن عکس را در پنجشنبه 2 اسفند 1362 ساعت 5 بعدازظهر گرفتم. آن قدر خودم خوشم آمد که جزئیاتش کاملا در ذهنم هست.
*خنداندن محمد کوثری از همه سخت تر بود
یکی دیگر از کارهایم در جنگ این بود که بروم فرماندهان را بخندانم و ازشان عکس بگیرم. سخت ترین فرمانده در خنداندن محمد کوثری بود. مثلا شعرهایی را که آن زمان ها آقایانی مثل آهنگران می خواندند من به حالت طنز در میآوردم و برای این عزیزان می خواندم تا بخندند. هدفمان هم صرفا این بود که اگر شهید شدند ازشان عکس باشد، نمی گفتیم مثلا طرف زنده بماند و ... (با خنده)
*حاج همت گفت: این افراد را با تیر بزنید
خدا بیامرزد حاج همت همانطور که می دانید قبل از جنگ معلم امور تربیتی بود. حاجی روحیاتش هم اینگونه بود، یعنی هم فرمانده بود و هم به نوعی مربی اخلاق. ایشان خیلی خوب بلد بود بچهها را جذب کند. سخنرانی خوب می کرد و خیلی خوب در بچه ها ایجاد حماسه می کرد. برای همین خیلی محبوب شده بود.
یکبار بخش نامه ای فرستاد که اگر ماشینی رد شود و یک بسیجی، ارتشی و یا سپاهی دست بلند کند و آن ماشین نایستاد و او را سوار نکند با تیر بزنیدش. این حرفش کاملا هم جدی بود. جنگ ما یک جنگ صرفا نظامی نبود بلکه بیشتر اخلاق بود که جبهه را اداره میکرد.
*در عملیات خیبر جگرم سوخت
سخت ترین عملیات از دید من خیبر بود. در این حمله عراق بمب شیمایی تاول زا شلیک کرد. با چشم خودم میدیدم بچههایی که بدون ماسک نفس کشیده بودند چه بلایی سرشان آمد. خیلی جگرم سوخت. آنهایی که شهید شده بودند که هیچ اما آنهایی که زنده مانده بودند اوضاع بدی داشتند. اما من مجبور بودم در آن شرایط عکسم را بگیرم.
*ژست بگیر عکس حجلهای بندازم
گاهی میشد در جبهه بچهها میگفتند فلانی یه عکس از ما بگیر. منم معمولا این کار را میکردم. یکبار شهید صبوری بچه نازی آباد که مسئول ترابری بود و فکر می کنم از دانشجوهای پیرو خط امام هم بود، گفت: از من یه عکس می ندازی؟ منم به شوخی گفتم: آره اما ژست بگیر می خوام عکس حجله ای بندازم. انداختم. صبحش فهمیدم به شهادت رسیده. این موضوع خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد.
*دیدن فیلم «گذرگاه» در عملیات مرصاد
زمان عملیات مرصاد مثلا قرار بود 6 هزار نفر بیایند پادگان دو کوهه 12 هزار نفر آمده بودند. به من پیغام دادند که آپارات سینما بیار این جمعیت فعلا سرشان گرم شود. چون نیرو خیلی بیشتر از چیزی بود که نیاز بود. از طرفی هم نمی توانستیم به آنها بگوییم برگردید. فیلم گذرگاه و ... می نداختیم رو پرده در پادگان دو کوهه که رزمندگان تماشا کنند. بعد همان را بردم شلمچه هم نمایش دادم.
*روزی که آتش قطعنامه پذیرفته شد
روزی که آتش بس بین ایران و عراق پذیرفته شد اصلا فکر نمی کردم قطعنامه پذیرفته شده باشد. چون مدتی قبلش یک بیانیه دادند که هر کس می خواهد جنگ ادامه داشته باشد بیاید در تظاهرات شرکت کند. موضوع قطعنامه را ساعت دو از اخبار شنیدم. بچهها خیلی ناراحت بودند اما همگی پشت سر امام خمینی(ره) بوده و قبول کردند.
*وقتی حاج همت سخنرانی میکرد من عکاسی میکردم
من عکاس لشکر 27 محمد رسولالله (ص) بودم. اما خیلی نمیتوانستم از حاج همت عکاسی کنم. چون او فرمانده لشکر بود و به خاطر مشغله ای که داشت ما خیلی امکان اینکه نزدیک شدن به حاجی را نداشتیم. وقتی می رفت سخنرانی من هم سریع میرفتم و از او عکاسی می کردم.
*اولین احوالپرسی با حاج همت
حاج همت واقعا آدم خاکیای بود. یک شب به عملیات خیبر من و جواد علیگلی حاجی را در سه راه «جفیر» دیدیم که غروب بود. سلام و احوال پرسی کردیم و بعد گفتیم: حاجی محور ما کدام سمت است؟ او گفت: بروید سمت جنوب. آنجا برای اولین از نزدیک سلام و علیک کردیم با هم که هنوز به یادم هست.
*اینجا بود که کپ کردم
در جنگ بسیار اتفاق افتاد که کپ کردم. مثلا در همان عملیات خیبر یکبارش بود. منطقه عملیاتی خیبر را شب ما می گرفتیم و روز عراق پس می گرفت. به من و جواد علیگلی گفتند باید با موتور بروید داخل خط سمت پل، یک سری نامه و هدایای مردمی که رسیده را تحویل خط دهید. ما در ذهنمان یک پلی مانند کرخه بود. از طرفی هم به آتش شدید دشمن عادت کرده بودیم چون هر روز تکرار می شد. جاده ای که می رفتیم یک طرف مرداب بود و طرف دیگر هم همینگونه بود. در واقع جاده وسط قرار داشت. ما راه افتادیم. به ما گفته بودند به پل که رسیدید از آنجا که پیاده بروید خط را می بینید. حالا نگو وسط جاده را کنده بودند سه تا لوله گذاشته بودند آب را از این طرف میدادند به طرف دیگه که این طرف هم خیس شود تا ما پهلو به عراقی ها ندهیم. و منظور از پل همین لولهها بوده. ما سرخوش اینجا را با موتور رد کردیم ناگهان متوجه سری شدیم که از خاک آمد بیرون. روی سرش هم انگار کلاه کاسکت بود با صدای آرام و خفه ای گفت: بخواب!
ما با دیدن این صحنه و شنیدن این صدا موتور را سریع انداختیم و خودمان را پرت کردیم داخل کانال. طرف زد توی سر من و گفت: دیوانه اینجا چیکار می کنید؟! ما در این منطقه فقط شب گردان جا به جا می کنیم شما چطوری آمدید؟! ما را برد جلوتر و دیدیم در فاصله 400 متری ما عراقی ها هستند و صدای عربی صحبت کردنشان به گوش می رسید. حالا می خواستیم برگردیم از ترس نمی توانستیم چون تک تیرانداز عراقی نشسته بود و می زد. حالا نمی دانم در فاصله آمدن ما دستشویی بود، استراحت می کرد یا هر چیز دیگر که آن وقت نبود سرجایش. ما هم نمیر المومنین بودیم و بادمجان بم! به جواد گفتم: من که جیگر آمدن ندارم تو اگر می خواهی برو. جواد هم پرید با موتور و سریع رفت من هم فقط می دویدم. آدم در این مواقع انگار سریع تر می دود. با هر جان کندنی بود رسیدم پشت خط خودمان.
*قبل از جنگ مرده ندیده بودم!
با اینکه تا قبل از جنگ مرده ندیده بودم اما در جبهه چون فضا طوری است که به لحاظ ذهنی آماده هستی با اینکه ممکن است کنار دستی ات بد جور هم شهید شده باشد اما نه می ترسی و نه حالت بد میشود. چون در صحنه جنگ این مسائل طبیعی است. من آدمی دیدم که تانک از رویش رفت. ببینید یه مثال عینی تر می زنم. شاید اگر به شما بگویند یک مرده بشویید اصلا نتوانید این کار را انجام دهید اما وقتی کارتان غسالی باشد این قدر برایتان عادی می شود که می توانید در کنارش غذا هم بخورید. در جنگ هم همینگونه بود. روح انسان خودش را با شرایط وفق می دهد.
*اینقدر فرمانده را زدیم که نمی توانست راه برود
خاطرات شیرین در جنگ زیاد داشتیم. مثلا فرماندهی داشتیم به نام پازکی. ایشان شب و نصفه شب که بچه ها خواب بودند ناگهان اسلحه کلاش را بر می داشت و ت ت تق شلیک می کرد، همه از جا می پریدند. برپا می داد و در محوطه ما را می دواند. بچه ها غر می زدند که آخه این چه کاریه؟ یکبار با هم قرار گذاشتیم به محض اینکه آمد داخل چادر بریزیم سرش و جشن پتو برایش بگیریم. او هم آمد و اینقدر کتکش زدیم که تا یک هفته نمی توانست راه برود. خدا از سر تقصیراتمان بگذرد.
یا مثلا در در سنگرها و چادر های دیگر می رفتیم و خوردنی هایشان را بر می داشتیم تا حرف هم می زدند می گفتیم این برای بیت المال است. البته بچه ها با هم این حرف ها را نداشتند.
*خبر شهادت حاج همت خیلی برایم سخت بود
من زمان جنگ یک دوربین هم داشتم که با آن از هر کسی عکس می نداختم شهید می شد. مثل اصغر رنجبران، حسین اسکندر لو و ... این دیگه داشت باور خودمم می شد. از حاج همت هم چندتایی عکس گرفته بودم.
حاجی چون با گلوله تانک شهید شده بود سر نداشت و تا 24 ساعت کسی خبری از شهادت او پیدا نکرده بود. بچه های اطلاعات عملیات لشکر 27 به من خبر دادند. یادمه یکی از این بچهها از من پرسید: تو از حاج همت هم عکس انداخته ای؟ گفتم: تا دلت بخواهد. گفت: او هم شهید شد. خیلی به هم ریختم.
*گرای شهید دستواره برای شلیک خمپاره
شهید رضا دستواره یکی دیگر از فرماندهان و بسیار انسان شوخ طبعی بود. مثلا یکدفعه می پرید روی دوش یک رزمنده تا سه می شمرد و میپرید پایین. یکبار تعریف می کرد می گفت: اوایل جنگ قرار شد به یک به خمپاره چی گرا بدهم شلیک کند. مثلا میگفتم ده قدم بیا اینور، چند متر برو به راست. بعد از چند دقیقه طرف گفت: برادر دیگه نمیشه، گفتم: چرا؟ گفت: اینجا باتلاقه. فهمیدم طرف خودش این ور و اون ور می رفته. این را تعریف میکرد و به شدت میخندید.
*پول خورد بریز و عطر بزن تا عکس بگیرم
روزی که محسن رضایی آمده بود قلاجه به من گفتند: برو عکس بگیر. رفتم آنجا دیدم یکی صدایم کرد و گفت: آقا یه عکس هم از من بگیر. منم برای اینکه مسخره اش کنم گفتم: پول خورد بریز توی جیبت و عطر هم بزن تا عکس بگیرم. عکس نگرفتم تا مثلا نگاتیوام صرفه جویی شود. خلاصه آن روز عکسهایم را گرفتم و رفتم. فردایش محسن پرویز گفت: برو از فرمانده تیپ1 عکس بگیر اسمش حاج عباس کریمی است. سوار موتور شدم رفتم داخل چادر فرماندهی دیدم ای بابا این که همان دیروزی است که عکس نگرفتم. خجالت کشیدم. گفت: چیه؟ گفتم: آمدم عکس بگیرم. گفت: چرا دیروز ننداختی؟ گفتم: چون دیروز نمی دانستم کی هستی. گفت: آهان پس به خاطر این که کی هستم الانم ازم عکس میگیری و کلی خندید. اینها دلاور مردانی هستند که مادر دیگر مثل اینها نخواهد زایید.
*ناگوار ترین اتفاق زندگیام فوت حضرت امام(ره) بود
زن بابای پدرم زن بی سوادی بود و عاشق امام. بنده خدا تا یک سال بعد از فوت امام وقتی ایشان را از تلویزیون نشان می داد می گفت: خدا رو شکر امام از وقتی فوت کرده حالش بهتره. فوت حضرت امام برایمان خیلی سخت بود و این ناگوار ترین اتفاق زندگی من بود. شب واقعا سختی بود. بسیار بی تابی می کردیم و فکر می کردیم هم چیز تمام شد.
*از شهادت حسین اسکندرلو اذیت شدم
در جبهه با شهید اسکندرلو خیلی رفیق بودم و با هم شوخی میکردیم. ایشان اخلاق داش مشتیها را داشت و بسیار شجاع و نترس بود. وقتی خبر شهادت حسین اسکندرلو را شنیدم بسیار برایم سخت بود و به شدت اذیت شدم.
*خدا لعنت کنه کسی که سیمقطع میکنه
یک کانکس فرماندهی بود که داخلش کولر گازی هم داشت. من و سعید جان بزرگی و احسان رجبی بعد از کربلای 5 داخل آن میخوابیدیم. یک بلندگو هم گذاشته بودند بیرون از ساختمان که جهت دهنه آن درست رو به روی کانکس بود. صبح بعد از نماز زیارت عاشورا پخش میکردند. ما حسرت می خوردیم که بابا این بچه های لشکر 27 که داخل ساختمان هستند چه حالی دارند بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوانند. عجب معنویتی، خوشبحالشان! چند روز که گذشت دیدم نه خیر نمیشه با این وضع خوابید. رفتم ببینم کی این بلندگو را آنجا گذاشته که متوجه شدم سرباز وظیفه نوار را روشن میکند و خودش تخت می خوابد. دفعه اول بلندگو را قطع کردم اما دوباره فردا روشن شد، روز بعد سیمش را قطع کردم. سر سفره ناهار جواد علی گلی گفت: من نمی دونم کی این سیم بلندگو را قطع میکنه خدا لعنتش کنه. منم گفتم: خدا لعنت کنه کسی را که خودش زیارت عاشورا نمی خونه اما نمی ذاره بقیه بخوابند. گفت: تو بودی؟! گفتم: آره.
انتهای پیام/