رادیویی که به اندازه ده تانک عراقی میارزید
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، اوایل عملیات کربلای پنج بود. نیروهای ما باید سرُپل حساسی را فتح میکردند. گرفتن آن سرپل برای استقرار در کانال پرورش ماهی ضروری بود. لشکرهای 27 و 25 و 41 سپاه پاسداران مأمور این فتح شدند. دشمن نیز به این قضیه واقف بود که اگر آن سرپل را از دست بدهد، ماشین جنگیاش از کار خواهد افتاد و شهر حساس و بندری بصره به خطر خواهد افتاد.
فرماندهان عالی رتبه عراق به نیروهایشان در آن منطقه دستور داده بودند به هر شکلی شده مانع پیشروی نیروهای ایرانی شوند. عراقیها نیز برای تحقق این فرمان نظامی از هیچ چیز دریغ نکردند و یکی حجم زیاد و سنگین آتش بود. چنان آتشی که آن موقع در هیچ عملیاتی ندیده بودم.
ما در پنج ضلعی مستقر بودیم. پلی بود به عرض بیست متر و طول یک کیلومتر که دشمن به طور وحشتناکی روی آن آتش میریخت و نیروهای زیادی از ما گرفت. آتش دشمن طوری بود که بچهها به شوخی و جدی میگفتند: هرکس بتواند از این پل عبور کند، قطعا از پل صراط هم خواهد گذشت!
چند روزی سر پل دست ما بود؛ اما دشمن سرانجام موفق شد آن جا را از ما پس بگیرد و ما مجبور به عقبنشینی شدیم. در آن مقطع ما مجروحان زیادی داشتیم که امکان عقب آوردن آنان نبود. جاده بازگشت به دلیل حجم آتش دشمن مسدود شده بود و امکان عقب بردن مجروحان وجود نداشت. همان جا مجروحان زیادی جلو چشمان حیرت زده ما بال بال زدند و شهید شدند و کاری از ما ساخته نبود.
در تیپ ما نیرویی بود به نام مجید باقری که اهل اصفهان بود و موشک تاو شلیک میکرد. او در گردان امام حسین(ع) بود. در عملیات کربلای پنج زخمی میشود و او را سوار قایق میکنند تا به عقب باز گردانند. اما در بازگشت به عقبه مفقود شد. پس از عملیات ما هر چه دنبال او گشتیم اثری یافت نشد. سرانجام معلوم شد که قایق او در بازگشت دچار حادثه شده و مجید در آب افتاده و شهید شد است.
از این دست اتفاق در آن مقطع بسیار زیاد بود. نیروهای بسیاری داشتیم که زخمی شدند و با قایق به عقب برگشتند، اما هرگز به عقب نرسیدند و در آب افتادند. اگر درست به یادم مانده باشد، رهبر، خبرنگار معروف رادیو اهواز نیز در همین عملیات زخمی شد و در بازگشت با قایق دچار حادثه و شهید شد.
پس از مدتی جاده باز شد و انتقال مجروحان از طریق آمبولانس میسر شد، اما دشمن به آمبولانسها نیز رحم نمیکرد و آنها را زیر آتش میگرفت.
در منطقه عمومی شلمچه تنها یک گردان ضد زره وجود داشت که آن هم گردان ما بود و به طور سیار در سر تا سر محورها، هنگام تک و حمله دشمن عمل میکردیم. البته برخی از لشکرهای مستقر در شلمچه خودشان موشک داشتند، اما گردان مستقل ضد زره تنها ما بودیم. ما هرگز از کل ظرفیت خود استفاده نمیکردیم و در هر عملیات یکی، دو قبضه بیشتر به کار نمیبردیم.
علت نیز محدودیت نفرات شلیک کننده موشک بود. یعنی کل گردان ضد زره ما عملا شامل سه نفر مامور شلیک قابل و ماهر بود و همین امر استفاده کامل از کل سلاحهای موجود را با محدودیت فراوانی رو به رو میکرد.
روزهای اولی که وارد منطقه عمومی شلمچه شده بودیم، ضرورت کاری ایجاب میکرد که مرتب به شکار تانکهای دشمن برویم. برای این کار، شناسایی دقیق از منطقه و محل استقرار دشمن لازم بود. در این شناسایی محل مناسب برای استقرار قبضههای موشکانداز را شناسایی میکردیم.
پرتاب به طرف دشمن مستقیم بود و برای شکار تانکهای آنها باید سکوی مناسب و دیدگاه مورد نیاز وجود میداشت. شناسایی نیز معمولا با یک تیم یک یا دو نفره بود که با موتورسیکلت انجام میگرفت.
روزی به اتفاق مهدی جلائیان که آن موقع مسئول عملیات تیپ بود برای شناسایی اهداف دشمن رفتیم. روزهایی بود که تانکهای دشمن در منطقه ما بودند. شب جایی دست ما بود و شب دیگر دست عراق و باز شب سوم دست ما. فعل و انفعالات زیادی وجود داشت. طوری که به درستی نمیدانستی در کدام منطقه ایرانی و کجا عراقیها مستقر هستند.
منطقه شناسایی نوک کانال پرورش ماهی بود جایی که بعدها به سه راه مرگ معروف شد. آن جا پلی وجود داشت، اما چون آب زیر پل خشک شده بود، ما از همان پایین عبور میکردیم. یادم است قرارگاه تاکتیکی لشکر چهارده امام حسین(ع) و هشت نجف اشرف نیز زیر پل مستقر بود و شهید حسین خرازی و احمد کاظمی را من یکی دو بار، آن جا ملاقات کردم.
در سه راه مرگ هر چند ثانیه گلوله تانک، توپ یا خمپاره فرود میآمد. در آن سه راه، دشمن تعداد زیادی نیرو از ما گرفت. هر طور بود حرکت کردیم و شناسایی لازم را انجام میدادیم. همین طور که میرفتیم، 50 الی 100 متری مانده به خاکریزی جان پناه مناسبی پیدا کردیم. آن طرفتر تانکی ایستاده بود. ظاهرا عراقی بود، اما روی تانک به سمت عراق بود. هیچ علامتی هم دال بر آن که تانک فعال است نبود. من فکر کردم تانک عراقی است که به غنیمت گرفتهایم و آن جا مانده است. من موتوسیکلت را میراندم و مهدی نیز پشت سرم بود. برای رفتن به خاکریز باید از جلو آن عبور میکردیم. همین که به تانک رسیدیم ناگهان به ذهنم خطور کرد نکند این تانک دشمن باشد. رو به روی تانک قرار گرفتیم. سرمان موازی با لوله تانک بود. قصد رد شدن از آن را داشتیم که برق سفیدی جهید. سکوت مطلق به من دست داد و از روی موتوسیکلت به هوا پرتاب شدم. یقین کردم شهید شدهام.
همین طور که داشتم روی زمین میافتادم در آسمان دنبال «فرشتههای حریر به دست» بودم. محکم زمین افتادم و خبری از حریر نبود! فهمیدم که ماندنی هستم و شهید نشدهام. مدتی روی زمین افتاده بودم. از جایم بلند شدم گیج و منگ بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. حتی حافظهام کار نمیکرد. چشمم به مهدی افتاد. دیدم پوست صورتش کنده شده، موهایش سوخته و روی زمین افتاده است.
یادم آمد که با هم سوار موتورسیکلت بودیم. کمی بعد معلوم شد تانک خودی بوده که اقدام به شلیک کرده است. در این حادثه کَری گوشم تکمیل شد! اما جراحت جدی دیگری برنداشتم. فقط کمی موهای سرم سوخته بود. اما مهدی از ناحیه گردن و صورت مجروج شده بود که ناچار او را به عقب انتقال دادند.
در همان یک ماه اول عملیات در شلمچه تانکهای زیادی از دشمن شکار کردم. سهمیه موشکم را قرارگاه کربلا تایید میکرد.
موشک بسیار کم بود و استفاده از آن جیرهبندی شده بود طوری شده بود که تا گزارش عملیات تایید نمیشد مهمات جدید تحویل نمیدادند.
روزی با من تماس گرفتند و گفتند در کنار کله قندی، جایی که یکی از لشکرهای ما مستقر بود، دشمن قرار است تک زرهی کند. بلافاصله روی نقشه موقعیت دشمن و نیروهای خودی را برایم تشریح کردند. برنامه چنین شد که با یک دستگاه نفربر M113 که موشک تاو روی آن قابل نصب بود، به منطقه بروم. این نفربر دو قابلیت مهم دارد: زرهی است و در مقابل ترکش و گلوله دشمن حفاظ خوبی دارد. (مگر خمپاره یا موشکی به آن اصابت کند و آن را از کار بیاندازد) و دیگر آن که ظرفیت مهمات زیادی دارد.
آن روز حدود ده فروند موشک با خودم بردم به خط مقدم. شب بود که به منطقه رسیدم و در یکی از مواضع مستقر شدم. صبح که شد با دوربین منطقه را دیدهبانی و شناسایی کردم. در موضعی متعجب شدم! برخلاف روزهای قبل که تانکها دیده نمیشدند، آن روز آشکارا دیده میشدند. معلوم بود آرایش حمله دارند. تانکها نو و درخشان بودند. گویی تازه از انبار کمپانی بیرون آمدهاند. رنگ سبز زیتونی داشتند. حدود 30 تانک آماده حمله بودند. دهانم آب افتاد و از لقمه چرب و نرمی که نصیبم شده بود خدا را شکر کردم. آمدم پایین و کمی در فکر رفتم. در آموزش به ما گفته بودند که هرگاه در موضعی موشک تاو شلیک کردیم، بلافاصله باید آن موضع را ترک کنیم و در جای دیگری مستقر شویم تا دشمن نتواند به محل اختفای ما پی ببرد. اما در این وضعیت من قادر به تحرک نبودم نه آن قدر موضع بود که بتوانم جایم را مرتب عوض کنم و نه فرصت زیاد. هر آن ممکن بود دشمن با تانک به خاکریز ما بزند. تصمیم گرفتم یک جا بمانم و شلیک کنم. میدانستم که ممکن است به مجرد شلیک اولین موشک، دشمن حساس شود و موضع مرا زیر آتش بگیرد. نفربر نیز استتار نشده و ممکن بود دشمن آن را ببیند. بیاعتنا به این همه، با همکاری حجت پارسا، که جانباز هم بود، شروع به کار کردم.
به او گفتم: وقتی نفربر را بالا بردی فورا خودت پایین بیا.
به خدمه دوم هم گفتم: رفتیم بالا فورا باید دست به کار شویم. فرصت یک بار دست میدهد.
حجت نفربر را برد بالا، خاموش کرد و خوش آمد پایین، من و خدمه موشک اول را کاشتیم. بسمالله گفتیم و هدف گرفتم و موشک را شلیک کردم. موشک به هدف اصابت کرد. بلافاصله دومی را آماده شلیک کردم. دومی نیز به هدف خورد. ظرف چند دقیقه ده موشک شلیک شد که به یاری خدا هر ده عدد نیز به هدفها اصابت کردند و ستونی از دود و آتش از تانکهای دشمن به هوا رفت.
از خوشحالی نمیدانستم چه بکنم. در آن وضعیت دشوار، ده تانک دشمن را نابود کرده بودم. میدانستم با این کار یک لشکر زرهی دشمن را زمینگیر کردهام. متوجه شدم نفربر ما هدف خوبی برای دشمن است و هر آن ممکن است آن را بزند. این بود که بلافاصله از آن پیاده شدم تا اگر مورد اصابت قرار گرفت، آسیب نبینم. حجت آدم درشت هیکلی بود. در عملیات کربلای یک، عقبه موشک 107 به بدنش خورد و یکی از دستانش نیمه فلج شد.
به حجت گفتم: برو بالا ماشین را بیار پایین.
خودم پایین ایستادم حجت رفت بالا تا خودرو را پایین بیاورد اما ناگهان حرفی زد که اوضاع را به هم ریخت.
گفت: برادر کاظم! نفربر روشن نمیشود!
دلم فرو ریخت و هول برم داشت. دشمن روی موضع ما حساس شده و هر آن ممکن بود نفربر را هدف قرار دهد. در چنین اوضاعی نفربر هم بازیاش گرفته بود و روشن نمیشد.
فریاد زدم: چرا روشن نمیکردی؟
*روشن نمیشود.
- بیا پایین.
حجت بلافاصله آمد پایین. دو دقیقهای سرگردان بودم که چه کنم. در این مدت منتظر بودم هر لحظه نفربر را بزنند و هوا ببرند. برای آن که حجت را برخودم تمام کنم رفتم بالا و پشت نفربر نشستم و استارت زدم. دیدم فایدهای ندارد و روشن نمیشد یک لحظه متوجه شدم دنده اتوماتیک است. دنده اتوماتیکها اگر در دنده باشند، استارت عمل نمیکند.
سریع نفربر را از دنده خارج کردم، استارت زدم و نفربر روشن شد و آن را پایین آوردم. بلافاصله خدمه را سوار کردم و گاز دادم و از منطقه خارج شدم. میدانستم که دشمن محل ما را خواهد زد. قبل از این بارها پیش آمد که نیروهای در خط تا ما را میدیدند اصرار میکردند که ما در محل آنان مستقر نشویم میگفتند: اخوی قربانت. از این جا برو جای دیگری.
حق داشتند. چون ما کارمان را میکردیم و میرفتیم. اما دشمن تا مدتی دق دلش را در آن منطقه که به او ضربه زدم بودیم، خالی میکرد به هر حال شادمان بودم. به عقبه که رسیدم با غرور خاصی به مسئول عملیات گفتم: برو منطقه را ببین سهمیه موشکهای مصرف شده را بگیر.
برادر حسن دانایی هم بود. با لبخند گفت: نیاز به تایید نیست. داریم شنود میکنیم. سر و صدایشان درآمده. سهمیه لازم را به ما دادند و گزارش عملیات را که دادم پیغام دادند، به عقب برگردم چون کاری با من دارند. با کنجکاوی و دلهره پرسیدم: چه کار دارند؟
گفتند: برو عقب توجیهت میکنند!
رفتم عقب. جانشین یگانی داشتیم به نام حسین امیری مرا که دید تبریک گفت و بازتاب کارم در یگانها و تیپ را شرح داد. در آخر هم گفت: هدیه ناقابلی برایت در نظر گرفتهاند، برو و بگیر. نزد مسئول مورد نظر رفتم. تا مرا دید استقبال کرد و تبریک گفت. احساس کردم سر و صدای زدن تانکها در پنج ضلعی در عقبه بیشتر از خط مقدم است. بستهای نیز تحویلم دادند. تشکر کردم و آمدم بیرون خواستم همان جا بسته را باز کنم، اما ترسیدم بگویند: ندیده است! بسته را بیخیال، در خودرو گذاشتم و حرکت کردم 100 متری که از مقر دور شدم، تحملم تمام شد و زدم روی ترمز. بسته شبیه کنار هم قرار گرفته دو دسته صد تایی اسکناس بود. در سال 1365 حقوق من دو هزار و دویست تومان بود. چه کارها که میتوانستم با آن همه پول انجام دهم! بسته را باز کردم. ناگهان کاخ آرزوهایم ویران شد. یک دستگاه رادیو دو موج به من هدیه داده بودند. همان جا حالت متضادی به من دست داد.
از یک طرف از این که نفسم مرا قلقک داده شرم زده بودم و از طرف دیگر وقتی کاری که کرده بودم و هدیهای که داده بودند را با هم میسنجیدم خندهام میگرفت. نفسم را ملامت کردم. رادیو را در اولین مرخصی که به اهواز بازگشتم به مادر بزرگم دادم تا بتواند شبهای بیخوابیاش را با آن پر کند. به دا گفتم: میدانی قیمت این رادیو چقدر است؟
-نه.
* قیمت ده تانک عراقی.
-هه ... هه ... هه .... ننه چقدر تو شوخی.
حق داشت حرفم را شوخی تلقی کند. نمیداند چرا این فکر در ذهنم خطور کرد که من گرانترین رادیوی دنیا را به او دادهام.
انتهای پیام/