ماجرای هندوانه فروشی که اسیر شد
بالاخره نوبتم شد. یک عراقی شماره م را صدا زد و بعد هم بردم اتاق بازجویی. دست ها و چشم هام را باز کردند. یک نفر که انگار بازجو بود، پشت یک میز بزرگ نشسته بود. چند نفر هم دور میز ایستاده بودند. یکی شان باتوم دستش بود. آن که پشت میز نشسته بود، اسمم را پرسید؛ به عربی. یکی به فارسی ترجمه کرد. یک دفعه به ذهنم رسید بگویم: «من ترکم، فارسی بیل میرم.»
به گزارش شیرازه به نقل از آزادگان: استخبارات مثل ساواک زمان شاه بود. قبل از انقلاب، وقتی
آمده بودم تهران، اعلامیه های امام را پخش می کردم. گاهی از این شهر به آن
شهر هم می بردم. اما هیچ وقت زندانی نشده بودم. یک بار که از قم با یک ساک
پر از اعلامیه می رفتم تهران، ماشین را نگه داشتند که بگردند. از ترسم ساک
را وسط ماشین ول کردم. خودم رفتم عقب نشستم. ماشین را نگشتند و به خیر
گذشت. آن موقع اسم ساواک پشت همه را می لرزاند. حالا این جا گیر استخبارات
عراق افتاده بود؛ یک مشت بی رحم زبان نفهم.
گوشه ی حیاط یک اتاق بزرگ ساخته بودند که هنوز طاقش را نزده بودند. جایش ایرانیت انداخته بودند روی دیوارها. بردندمان توی همان اتاق. دست هامان را باز کردند. چشم بند ها را هم برداشتند. به هر کداممان یک شماره دادند که با بند بیندازیم گردن مان. شماره ام را گرفتم جلوی صورتم و با خودم تکرار کردم ۱۴۷٫ عاقبت شماره ی ۱۴۷ چه می شد؟
کمی که گذشت، غذا آوردند؛ یک تکه نان، چیزی شبیه کتلت و چند برگ سبزی. از وقتی که گرفته بودندمان، اولین باری بود که می شد بگویی به مان « غذا » دادند؛ اولین غذای اسارت.
یک ساعت بعد، دوباره آمدند. چشم هامان را بستند. گروه گروه می بردندمان بیرون. تاریک بود. از زیر چشم بند هم درست نمی دیدم. حدس زدم داریم میرویم توی همان ساختمان چندطبقه.
دو سه طبقه رفتیم بالا. از یک راه روی دراز ردمان کردند. به ته ش که رسیدیم، نشاندندمان و دست هامان را با دست بند به هم بستند. صدای فریاد و ناله می آمد؛ توی راه رو می پیچید و تکرار می شد. صداها دور بود، انگاار از بلند گو پخش می کردند که اعصاب ما را خرد کنند. ما هم کاری نمی توانستیم بکنیم. دست بسته و چشم بسته نشسته بودیم و گوش می کردیم.
یک ساعت گذشت شاید هم دو ساعت. سخت بود. زمان از دستم در رفته بود. بالاخره آمدند و یکی را بردند؛ لابد بازجویی. به ترتیب شماره می بردند. من تقریباً آخر بودم. طول می کشید تا نوبتم بشود. همان طور که نشسته بودیم، با دست و چشم بسته نماز مغرب و عشا را خواندم. نه وضو داشتم، نه تیمم می توانستم بکنم، نه اصلاً می دانستم قبله کدام طرف است. خواندم و از خستگی بی هوش شدم. دم صبح شنیدم که یکی صدایم می کند. «برادرا نماز صبح تون رو خونده این؟» چشم هایم را باز کردم.
هنوز چشم بند را بر نداشته بودند. کمی جابه جا شدم. یک دستم آزاد بود. دست دیگرم را با دست بند بسته بودند به یک میله ی افقی که به دیوار وصل بود. صدای فریاد و ناله هم نمی آمد. سرم را کمی بالا گرفتم و رو به طرفی که صدا را شنیده بودم، پرسیدم: «ببخشین برادرا هنوز تو استخباراتیم؟ بازجویی ها تموم شده؟» گفت: «نه هنوز می آن می برن. از تو راه رو آوردنمون این جا توی این اتاق. شما متوجه نشدین؟»
گفتم: «نه خسته بودم خوابم برده بود. اصلاً نفهمیدم این ها رو.» نماز صبح را هم مثل دیشب خواندم؛ بی وضو با چشم و دست بسته. به تنها طرفی که می توانستم بنشینم.
بالاخره نوبتم شد. یک عراقی شماره م را صدا زد و بعد هم بردم اتاق بازجویی. دست ها و چشم هام را باز کردند. یک نفر که انگار بازجو بود، پشت یک میز بزرگ نشسته بود. چند نفر هم دور میز ایستاده بودند. یکی شان باتوم دستش بود. آن که پشت میز نشسته بود، اسمم را پرسید؛ به عربی. یکی به فارسی ترجمه کرد. یک دفعه به ذهنم رسید بگویم: «من ترکم، فارسی بیل میرم.» شاید این طوری دست از سرم بردارند. ده دقیقه نشده یک ترک عراقی آوردند. بازجو به عربی می پرسید، او ترجمه می کرد به ترکی.
پرسید: «چی کاره ای؟ تو قصر شیرین چی کار می کردی؟»
گفتم: «شاگرد راننده ام. از قزوین هندونه بار زده بودیم بیاریم واسه آذوقه ی سربازها. داشتیم برمی گشتیم که گرفتندمون.»
انگار خیلی پرت نگفته بودم. قبول کرد. بعد درباره ی منطقه ازم پرسید. هر چی پرسید خودم را زدم به نفهمی. گفتم: «من می آوردم، می بردم. چه می دونم اون جا چه خبر بوده، سربازها کجا بوده ان، چند تا بوده ان.» چند بار هم جوابای پرت و پلا دادم. گاهی که از جواب ها خوشش نمی آمد، اشاره می کرد به آنها که ایستاده بودند، بزنندم. با مشت و لگد می زدند. آن که باتوم داشت، می زد به پام. هربار که باتومش می خورد به ساقم، می لرزیدم. انگار نوکش برق داشت.
یکی دوساعت پرسیدند و زدند. بعد هم دوباره چشم هام را بستند و آوردندم توی همان اتاق بزرگ توی حیاط. همه را بعد از بازجویی آورده بودن همان جا. حرف های بعضی ها را باور کرده بودند و کمتر کتک شان زده بودند. به بعضی ها هم مشکوک شده بودند و حسابی زده بودندشان. من جزو آنها بودم که کم کتک خورده بودند. فقط پایم درد می کرد، جاهایی که باتوم برقی خورده بود. انگار رگ هاش جمع شده بود. راه که می رفتم، حس می کردم پشت پایم کوتاه تر از جلویش شده.
دو روز توی همان اتاق نگه مان داشتند. بعد ماشین آوردند و همه را سوار کردند، جز آن ها که حرف شان را باور نکرده بودند. از بغداد بردندمان بیرون.
گوشه ی حیاط یک اتاق بزرگ ساخته بودند که هنوز طاقش را نزده بودند. جایش ایرانیت انداخته بودند روی دیوارها. بردندمان توی همان اتاق. دست هامان را باز کردند. چشم بند ها را هم برداشتند. به هر کداممان یک شماره دادند که با بند بیندازیم گردن مان. شماره ام را گرفتم جلوی صورتم و با خودم تکرار کردم ۱۴۷٫ عاقبت شماره ی ۱۴۷ چه می شد؟
کمی که گذشت، غذا آوردند؛ یک تکه نان، چیزی شبیه کتلت و چند برگ سبزی. از وقتی که گرفته بودندمان، اولین باری بود که می شد بگویی به مان « غذا » دادند؛ اولین غذای اسارت.
یک ساعت بعد، دوباره آمدند. چشم هامان را بستند. گروه گروه می بردندمان بیرون. تاریک بود. از زیر چشم بند هم درست نمی دیدم. حدس زدم داریم میرویم توی همان ساختمان چندطبقه.
دو سه طبقه رفتیم بالا. از یک راه روی دراز ردمان کردند. به ته ش که رسیدیم، نشاندندمان و دست هامان را با دست بند به هم بستند. صدای فریاد و ناله می آمد؛ توی راه رو می پیچید و تکرار می شد. صداها دور بود، انگاار از بلند گو پخش می کردند که اعصاب ما را خرد کنند. ما هم کاری نمی توانستیم بکنیم. دست بسته و چشم بسته نشسته بودیم و گوش می کردیم.
یک ساعت گذشت شاید هم دو ساعت. سخت بود. زمان از دستم در رفته بود. بالاخره آمدند و یکی را بردند؛ لابد بازجویی. به ترتیب شماره می بردند. من تقریباً آخر بودم. طول می کشید تا نوبتم بشود. همان طور که نشسته بودیم، با دست و چشم بسته نماز مغرب و عشا را خواندم. نه وضو داشتم، نه تیمم می توانستم بکنم، نه اصلاً می دانستم قبله کدام طرف است. خواندم و از خستگی بی هوش شدم. دم صبح شنیدم که یکی صدایم می کند. «برادرا نماز صبح تون رو خونده این؟» چشم هایم را باز کردم.
هنوز چشم بند را بر نداشته بودند. کمی جابه جا شدم. یک دستم آزاد بود. دست دیگرم را با دست بند بسته بودند به یک میله ی افقی که به دیوار وصل بود. صدای فریاد و ناله هم نمی آمد. سرم را کمی بالا گرفتم و رو به طرفی که صدا را شنیده بودم، پرسیدم: «ببخشین برادرا هنوز تو استخباراتیم؟ بازجویی ها تموم شده؟» گفت: «نه هنوز می آن می برن. از تو راه رو آوردنمون این جا توی این اتاق. شما متوجه نشدین؟»
گفتم: «نه خسته بودم خوابم برده بود. اصلاً نفهمیدم این ها رو.» نماز صبح را هم مثل دیشب خواندم؛ بی وضو با چشم و دست بسته. به تنها طرفی که می توانستم بنشینم.
بالاخره نوبتم شد. یک عراقی شماره م را صدا زد و بعد هم بردم اتاق بازجویی. دست ها و چشم هام را باز کردند. یک نفر که انگار بازجو بود، پشت یک میز بزرگ نشسته بود. چند نفر هم دور میز ایستاده بودند. یکی شان باتوم دستش بود. آن که پشت میز نشسته بود، اسمم را پرسید؛ به عربی. یکی به فارسی ترجمه کرد. یک دفعه به ذهنم رسید بگویم: «من ترکم، فارسی بیل میرم.» شاید این طوری دست از سرم بردارند. ده دقیقه نشده یک ترک عراقی آوردند. بازجو به عربی می پرسید، او ترجمه می کرد به ترکی.
پرسید: «چی کاره ای؟ تو قصر شیرین چی کار می کردی؟»
گفتم: «شاگرد راننده ام. از قزوین هندونه بار زده بودیم بیاریم واسه آذوقه ی سربازها. داشتیم برمی گشتیم که گرفتندمون.»
انگار خیلی پرت نگفته بودم. قبول کرد. بعد درباره ی منطقه ازم پرسید. هر چی پرسید خودم را زدم به نفهمی. گفتم: «من می آوردم، می بردم. چه می دونم اون جا چه خبر بوده، سربازها کجا بوده ان، چند تا بوده ان.» چند بار هم جوابای پرت و پلا دادم. گاهی که از جواب ها خوشش نمی آمد، اشاره می کرد به آنها که ایستاده بودند، بزنندم. با مشت و لگد می زدند. آن که باتوم داشت، می زد به پام. هربار که باتومش می خورد به ساقم، می لرزیدم. انگار نوکش برق داشت.
یکی دوساعت پرسیدند و زدند. بعد هم دوباره چشم هام را بستند و آوردندم توی همان اتاق بزرگ توی حیاط. همه را بعد از بازجویی آورده بودن همان جا. حرف های بعضی ها را باور کرده بودند و کمتر کتک شان زده بودند. به بعضی ها هم مشکوک شده بودند و حسابی زده بودندشان. من جزو آنها بودم که کم کتک خورده بودند. فقط پایم درد می کرد، جاهایی که باتوم برقی خورده بود. انگار رگ هاش جمع شده بود. راه که می رفتم، حس می کردم پشت پایم کوتاه تر از جلویش شده.
دو روز توی همان اتاق نگه مان داشتند. بعد ماشین آوردند و همه را سوار کردند، جز آن ها که حرف شان را باور نکرده بودند. از بغداد بردندمان بیرون.
نظرات بینندگان