از صفا دادن سر و صورت تا کمپوت به جای میوه!
تصویری که از دفاع مقدس در ذهن خیلی هاست، همان تصاویر رزمنده ها با لباس رزم و سلاح به دست و آرپی جی بر دوش است. اما این، همه جنگ نبود.
به گزارش شیرازه به نقل از سایت شهدای ایران٬ رزمنده ها هم اوقات فراغت داشتند، کارهای روزانه شان را می کردند و خیلی وقت ها که نیازی به جنگ و دفاع نبود، سلاح هایشان را کنار می گذاشتند و می شدند عین بقیه آدم های پشت جبهه. به کارهای روزانه می رسیدند، ورزش می کردند، مطالعه می کردند.
سروصورتشان را صفا می دادند و بعضی های دیگر هم هوای همرزمانشان را داشتند و مشغول کارهای خدماتی می شدند. هرکسی با هر مهارتی تلاش می کرد به رزمندگان دیگر کمک کند. یکی نانوایی بلد بود، یکی کفاشی، یکی خیاط بود و یکی دیگر استاد سلمانی.
یکی از رزمنده های دوران دفاع مقدس خاطراتش را از شب بلدای سال 61 اینگونه بیان می کند: بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء را خواندیم و طبق معمول همه شب زیارت عاشورا خوانده شد، به چادر هایمان رفتیم و منتظر شدیم على بى غم که مسؤل تدارکات بود شام را از قرارگاه بیاورد.
من با یکى از دوستان به نام عباس صفادل کنار چادرمون پیاز کاشته بودیم و خیلى خوب سبز شده بود، من مقدارى از آن پیازچه ها را چیدم و در روغن سرخ کردم و چند تا تخم مرغ که از قبل در چادر نگهدارى کرده بودیم را نیز اضافه کردم و سپس خرماها را نیز به آن افزودم و غذاى بسیار لذیذى شد که به اتفاق خوردیم.
اون شب همه بعد از خوردن شام با فرمانده گردان و بقیه به چادر فرماندهى و سپس تبلیغات رفتیم تا شب یلدا کنار هم باشیم.
خیلى عجیب بود که حتى یک لحظه هم از اینکه از خانواده دور هستیم ناراحت نبودیم. وقتى در چادر جمع شدیم هر کدام از بچه ها از عملیات هایى که در آن شرکت کرده بودند تعریف می کردند از شکار تانکها با آر پى جى هفت تا زدن هواپیماهاى دشمن توسط دوشکا ...
بسته هاى کوچکى که از طرف کمک هاى مردمى که آجیل فرستاده بودند را باز کردیم و از کمپوت ها به عنوان میوه شب یلدا براى یکدیگر تعرف میکردیم.
از شب قبل قرار شده بود بچه ها را براى آشنایى منطقه در شب براى مقدمات عملیات آماده کنیم، من که در طول روز با فرمانده گردان، شهید ساربان نژاد و مسؤل دسته ها شهیدان رضا عزتى و عادل صراف نژاد و شهید محمد مظهرى که مسؤل تعاون بود و چند نفر دیگر براى شناسائى منطقه رفته بودیم و کاملأ از نقطه صفر و نقطه قرمز عبور کردیم و تا نقطه رهائى منطقه را رصد کرده بودیم و با برنامه ریزى قبلى و آمادگى لازم منتظر شدیم همه بخوابند، بدون اینکه خودمان بخوابیم، حال آنکه بسیار فعالیت کرده بودیم ولى خستگى را نمی فهمیدیم.
بچه ها را بیدار کردیم و به ستون یک در حالى که بیسیم چى در جلو و عقب و من که آن شب به عنوان بلد چى گردان بودم در کنار فرمانده گردان براى شناسائى منطقه به حرکت افتادیم و تا صبح پیاده روى کردیم.
در میان افراد که متاسفانه نامشان را فراموش کردم پیرمرد هفتاد و پنج ساله و نوجوان چهارده ساله به چشم میخوردند که همگى از روحیه اى برخوردار بودند که انسان در کنار آنها اصلأ احساس خستگى نمی کرد.
وقتى از مناطق شناسائى بازگشتیم دقیقأ صبح شده بود که نماز صبح را به جماعت خواندیم و به چادرها رفتیم و همه خوابیدیم که می توانم بگویم که آن شب یکى از بهترین شب یلدا هایم بود که از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هیچ کس براى کسى فال حافظ باز نکرد، در آن شب از انار و هندوانه خبرى نبود، در آجیلى که مردم فهیم ما برایمان فرستاده بودند از تخمه نیز خبرى نبود ولى نامه هایى که لابلاى آجیل ها بود ما را سخت سرگرم کرده بود.