روایت خواندنی کشتار «تاسوکی» از زبان فرمانداری که تیرخلاص هم خورد اما زنده ماند!
حادثه تاسوکی یکی از خشنترین حوادث تروریستی در ایران به حساب میآید. پذیرفتن این اتفاق در داخل ایران برای مردم بسیار دشوار بود. خاطرم هست که آن موقع رسانهها نمیدانستند باید چگونه واکنش نشان بدهند. حسنعلی نوری یکی از بازماندگان این حادثه است که آنچنانکه ما شنیدیم و در اخبار آمد، به شکل معجزهآسایی از این حادثه جان سالم به در برد، البته اگر بشود گفت سالم.
میخواهیم شما این حادثه را شرح بدهید. تاسوکی چه بود و چگونه اتفاق افتاد؟
البته عنوان این حادثه یعنی تاسوکی برگرفته از محلی است که این حادثه در آن رخ داد. دو کیلومتر از محل حادثه، پایگاه تاسوکی در محور مواصلاتی زاهدانـزابل قرار دارد. محل حادثه در نزدیکترین نقطه به مرز بود و این گروهک طراحی کرده بودند که پس از اجرای این فاجعه، در کمترین زمان از مرز خارج شوند.
شما در آن موقع فرماندار زاهدان بودید و از آن مسیر عبور میکردید.
بله.
دستگیری چگونه اتفاق افتاد؟
در آن روز در زابل یادواره شهدایی برگزار میشد که در جاده زابلـزاهدان به دست اشرار به شهادت رسیده بودند، عموماً هم در این یادوارهها عدهای از مسئولین، همرزمان شهدا و عدهای از مردم شرکت میکنند. ما هم جمعی بودیم که با همین رویکرد از زاهدان حرکت و در مراسم یادواره شرکت کردیم.
الان که به این ماجرا فکر میکنم میبینم خود آدمها در حوادث تصمیمگیرنده نیستند و این حوادث در جایی ورای تدبیر ما رقم میخورند. ما مترصد بودیم که هم به فیض حضور در یادواره شهدا در زابل برسیم و هم تا قبل از غروب آفتاب خودمان را به مراسمی که در گلزار شهدای زاهدان برگزار میشد، برسانیم، لذا حدود ساعت سه بعدازظهر بود که از میزبانانمان در زابل خداحافظی کردیم و از مصلای زابل خارج شدیم و بیرون آمدیم، منتهی خودرویی که معمولاً مأموریتهای خارج از شهر را با آن انجام میدادیم روشن نشد. هر قدر تلاش کردیم و هر فوت و فنی که رانندهها بلد بودند به کار بردیم، ماشین را هل دادیم و هر کاری که میشد با این ماشین کردند، ولی روشن نشد و آنقدر معطل شدیم که نزدیک نماز مغرب شد و تصمیم گرفتیم نماز مغرب را در زابل بمانیم. حتی مترصد این شدیم که آن شب را در زابل بمانیم که یکی از همراهان ما شهید سرگزی(1) که مسئول حراست فرمانداری زاهدان و در این سفر هم به عنوان راننده همراه ما بودند، چون به تعبیری سفر غیررسمی بود ـاصرار کرد که باید همین امشب برگردیم. دلیلش هم این بود که نسبت به همسایگانش احساس مسئولیت داشت و میگفت کلید موتورخانه ساختمان دست من است و احتمال دارد مشکلی پیش بیاید و زمستان است و احتمال دارد همسایهها معذب بشوند و من باید حتماً امشب به زاهدان برگردم.
تصمیم گرفتم سراغ خودرو برویم، اگر روشن شد که با همان برگردیم، اگر نشد با ماشین یکی از دوستان برگردیم. این بار با اولین استارتی که شهید سرگزی زد، ماشین روشن شد. از شهید سرگزی پرسیدم: «محمود! مشکل ماشین چه بود؟» خندید و گفت: «من این قرآن کوچکی را که جلوی آئینه ماشین است زیارت کردم. قبلاً هم باید قرآن را زیارت میکردند تا ماشین روشن میشد». خلاصه خندیدیم و حرکت کردیم.
الان که حادثه را مرور میکنم میبینم حرفهایی به زبانم آمد که اثرش را بعد از حادثه نشان میدهد، لذا وقتی ما وارد جاده زابلـزاهدان شدیم، به شهید سرگزی گفتم: «اگر به پست ایست و بازرسی رسیدیم، بروید در صف». خندید و گفت: «حاجآقا! چرا برویم در صف؟ این همه معطل شدیم و دیر شده است». گفتم: «برو در صف ببینم اینقدر به نیروی انتظامی در مورد برخورد صحیح با مردم تأکید میکنیم، آن هم ایام منتهی به سال نو و سفرها، چگونه با مردم برخورد میکنند؟» لذا با این حرف من، فاصلهای دور از منطقهای که اینها به عنوان محل ایست بازرسی خود شکل داده بودند، با ذهنیت اینکه مثل مردم عادی داخل صف برویم، برخورد کردیم.
آیا دقیقاً زمانی که در صف ایست بازرسی قرار گرفتید، تروریستها سر رسیدند یا پس از آنکه عبور کردید؟
طراحی آنها به این شکل بود که بر اساس اعتمادی که مردم به نیروهای انتظامی داشتند، در لباس نیروی انتظامی خودشان را جا زدند.
به دنبال فرد خاصی میگشتند یا آمده بودند اجمالاً اتفاقی را رقم بزنند.
فقط دنبال این بودند که جنایتی را رقم بزنند و فضای عمومی استان را آشفته کنند و از تأثیراتی که در کشور میگذارد، به نفع خودشان بهرهبرداری کنند و البته این منظور را در سیدیای که قبل از انجام جنایت پر کرده بودند، اعلام کرده بودند.
قربانیهایشان را به چه شکل انتخاب کردند؟
اصرارشان بر این بود که شیعه و فارس و مخصوصاً سیستانی باشند، چون به دنبال این بودند که اختلافات قومی و مذهبی را شکل بدهند، لذا وقتی ما به پست ایست و بازرسی رسیدیم، چون لباسهای نیروی انتظامی داشتند، خیلی عادی مثل بقیه مردم در صف ایستادیم، والا متداول است که ما از کنار صف عبور و خودمان را معرفی میکردیم تا مشخص شود چه کسی آمده است. ما داخل صف ایستادیم. تقریباً دو سه ماشین قبل از ما بود. محوطه تقریباً روشن بود و من دیدم دو سه خودرو در شانه خاکی رفتند و چند خانم محجبه چادری در گوشهای جمع شدهاند و این نیرویی که ما تصور میکردیم، نیروی انتظامی است، از داخل ماشینها فقط مردها را پیاده میکرد. شکل و شمایل و نوع کار با شیوه ایست و بازرسیهای ما همخوانی نداشت. بیشتر که دقت کردم دیدم اینها پوتین هم به پا ندارند. اسلحهها و یکسری شاخصهای دیگر هم موجب شد متوجه شوم که این شمایل ایست و بازرسیهای متداول معمولی نیروی انتظامی نیست و به بچهها گفتم اینها نیروی انتظامی نیستند و حواستان جمع باشد که هویت شغلی ما را نفهمند و متوجه نشوند که بنده فرماندار هستم و شما معاون و شما هم مسئول حراست.
فاصلهای هم نشد و ما هنوز داشتیم سبک سنگین میکردیم که به خودروی ما رسیدند و فردی که آمد فارسی بسیار روانی صحبت میکرد و با همان روش مأموران نیروی انتظامی سلام دادند و خسته نباشید گفتند و بعد هم کارت شناسایی خواستند. ما چون به قضایا آشنا بودیم، شهید سرگزی گواهینامهاش را داد. بعد دستور داد پایین برویم و در صندوق عقب را باز کنیم.
نکته جالب اینجاست که وقتی از فرمانداری زابل خارج شدیم، معمولاً در خودروی ما کلاشینکف و اسلحه بود. در این مأموریت در لحظه آخر که میخواستیم از فرمانداری خارج شویم و بچهها در صندوق عقب را باز کردند که در صندوق آب بگذارند، چشمم که به اسلحهها افتاد، گفتم: «محمود! جاده زابل که امن است. اینها را بردار».
و این کمک کرد که هویت شما لو نرود.
همینطور است.
نهایتاً چند نفر از ماشینها بیرون آمدند و قربانی این حادثه شدند؟
آنطور که بعدها باخبر شدم، اینها حدود سی نفر را پشت تپهای جمع کرده بودند، از نوجوان 14 ساله بود تا پیرمرد 60، 70 ساله. من تصمیم گرفتم در این فاصله با موبایل به جایی خبر بدهم که فرصت نداد و ماشین را دور زد و آمد و درهای دو طرف را باز کردند و ما دو نفر را هم پیاده کردند و گفتند بروید آن طرف جاده. عرض جاده را که عبور کردم، دو نفر که آن طرف جاده بودند متوجه شدند و به محض اینکه به ما رسیدند، پرسیدند: «اسلحه دارید؟» من زرنگی کردم و قبل از اینکه ما سه نفر را تفتیش کند، موبایلم را از کمرم درآوردم و گفتم: «نه! موبایل است» و موبایل را به طرفش دراز کردم. او موبایل را گرفت و به دوستانم هم گفت: «موبایلهایتان را بدهید». موبایلها را که دادیم، اتوبوسی که در صف بود، ظاهراً حوصلهاش سر رفت و از صف خارج شد تا مسیر طولانی صف را رد کند که برای اینها خیلی ثقیل بود، برای همین همگی به طرف اتوبوس رفتند و تمرکزی که روی ما سه نفر داشتند، برای چند دقیقهای کم شد و به ما فرصت داد که خودمان را جمع و جور کنیم. من در این فاصله یکسری مدارکی را که همراه داشتم لای بوتهها انداختم، بعد خودمان را کنار کشیدیم. کنار آن خانمها پیرمردی به عصایش تکیه داده بود و غُر میزد و میگفت: «بچههای ما را بردهاید، ما را هم ببرید». متوجه شدم که احتمالاً تعدادی را یک جایی بردهاند. فاصلهای نشد و آنها از داخل اتوبوس متوجه ما سه نفر شدند و با دست اشاره کرد که ما را ببرند. جوانکی که سر و صورتش پر از خاک بود و نشان میداد که یک مسیر خاکی را طی کردهاند، آمد و گلنگدن را کشید و نوک اسلحه را روی شکم من گذاشت و گفت: «بروید جلو!» گلنگدن کشیدن آنها نشان میداد که اضطراب دارند، چون آدمی که بر اوضاع مسلط است که نیاز ندارد از همان لحظه اول اسلحهاش را مسلح کند و بعد هم لوله تفنگ را به بدن طرف بچسباند. من دستهایم را بالا گرفتم و راه افتادم و دو تا بچهها هم پشت سر من آمدند.
تقریباً 100 تا 200 متر از جاده فاصله گرفتیم و به آنجا رسیدیم که گفت: «روی زمین بخوابید». ما را به شکم خواباندند و همان لحظه اول عینکم را برداشتند و پرت کردند. من با عینک هم خوب نمیبینم، دیگر چه رسد به اینکه عینک را بردارند! به هر حال عینک را پرت کردند و دستهای ما را از پشت بستند و چسب پهن زدند و بعد روی چشمهایم چسب زدند و بعد هم یک ضرب و شتم حسابی با لگد و قنداق اسلحه میزدند و میپرسیدند شما کی هستید؟ بدگمان شده بودند، چون قیافههای ما تابلو بود.
بعد از ضرب و شتم گفتیم: «ما معلم هستیم و حالا هم سال تحصیلی تمام شده است و امتحانات بچهها را گرفتیم و داریم میرویم زاهدان». فاصلهای شد، صدای بیسیم آمد که یاسر، یاسر میکردند و تأکید میکرد که تیراندازی نکنید. اینها برای ما که تجربه نظامی و بسیجی و جبهه داشتیم، پیامهای خاصی بودند و متوجه شدیم که اینها یک گروه هستند و بیسیم هم دارند و با کد هم صحبت میکنند.
در تاریکی شب صدای یکی بلند شد که آن سه نفر کجا هستند؟ و چرا اینها اینجا هستند؟ همه را ببرید یک جا. ما را بلند کردند و با چشمها و دستهای بسته، افتان و خیزان از یک سربالایی بالا بردند و بعد سقوط کردیم. با پایین که رسیدیم صدای همهمه میآمد و مشخص بود که یک جمع هستند. صدایی از آن طرف گفت: «بخوابید». من حس کردم که ما تابلو شدهایم، ما چهار پنج قدم بلند با بقیه فاصله گرفتهایم که در چشم نباشیم. در ذهنم چنین چیزی بود، وگرنه چشمهایم بسته بود و اصلاً نمیدانستم چه خبر است. در همین سه چهار قدمی که برداشتم، پایم به بنده دایی خورد و افتادم. وقتی روی زمین افتادم، متوجه شدم که بین دو نفر دیگر هستم. یکی از آنها از من پرسید: «تو کی هستی؟» من باز اعتماد نکردم و گفتم شاید این هم حربه خود آنهاست که بخواهند هویت ما را کشف کنند.
صحنه را که نمیدیدید؟
نه، چشمهایم بسته بودند. پرسیدم: «من معلمم، تو کی هستی؟» جواب داد: «من معمارم یا مهندس». درست یادم نیست. در این فاصله بعضیها صحبت میکردند. یکی از گروگانها میگفت: «من دیابتی هستم، به من آب بدهید». ملعون دیگر میپرسید: «تو چی داری؟ پول داری؟ موبایل داری؟ ساعت داری؟» اینها را که میشنیدم، به خودم میگفتم اینها لابد دله دزد هستند که برای یک جریمه آب میخواهد موبایل، ساعت یا پول بگیرد و اینها حتماً راهزن هستند.
فاصلهای نگذشت که صدای آن ملعون بلند شد که آن سه نفر کجا هستند؟ این دفعه یک گرای دیگر هم داد که آن دو تا کت و شلواری ریشی. به خودم گفتم دارد دنبال ما میگردد. دو باره من توسل کردم و جعلنا خواندم. صورتم عرق کرده و یک مقداری مژههایم باز شده بودند و میتوانستم حرکت نورها را ببینم. احساس کردم که چراغ قوهای دارد روی صورتها میگردد. بعداً متوجه شدم که نور چراغ قوه نبوده، بلکه هندیکَم بوده است و اینها از تمام این جنایت تصویربرداری میکردند که بهزعم خودشان سیدی این فاجعه را هم پخش کنند و زهر چشم بگیرند که الحمدلله پخش این سیدی نتیجه عکس داد. این دفعه که آن ملعون پرسید: «آن سه تا کجا هستند؟» یکی از نیروهایشان گفت: «بردهایم پهلوی ماشین». بعد صدایش قطع شد و گفت: «آنها را ببرید و کار اینها را هم تمام کنید». وقتی این جمله را شنیدم، متوجه شدم که کار تمام شد و شهادتین را خواندیم. ته قضیه یک رضایتی هم برای من بود. ما توفیق داشتیم که از سال 60 تا 68 دوران دفاع مقدس را برویم و در هفت هشت عملیات شرکت کنیم و دو سه بار هم مجروح شدیم. ته قضیه خوشحال بودم که خدا را شکر که مرگ ما در رختخواب اتفاق نیفتاد. نهایتاً صورتمان را روی خاک میگذاریم و خون ما بر زمین ریخته میشود و عزتی برای جمهوری اسلامی است، لذا شهادتین را گفتیم و صدای روشن شدن ماشینها به گوش رسید و به فاصله یکی دو دقیقه گلنگدنها را کشیدند و بعد هم اللهاکبر و بسمالله گفتند و رگبار را بستند. رگبارهای اولیه، پا و زانو و کمرم را نشانه گرفت و یک گلوله هم به دستم خورد. انگشتهایم در عملیاتهای مختلف قطع شده بود، در این قضیه هم گلولهای به دستم خورد و چسبی را که با آن دستهایم را بسته بودند، باز کرد و احساس کردم دستهایم باز شدند. چند ساعتی به سینه روی زمین افتاده و تنگی نفس گرفته بودم. دستهایم که باز شدند، چرخیدم.
یعنی در همان رگبار اول پنج گلوله خوردید؟
بله، پنج شش تا گلوله خوردم. به رو که چرخیدم، با تجربهای که در جبهه داشتم و با راکت مجروح شده بودم، اول تست کردم و دیدم به سر و سینهام گلوله نخورده است. صدای یکی از آنها میآمد که به دیگری میگفت: «کجا میروی؟» متوجه شدم که عجله دارند بروند. آن ملعون گفت: «میروم تیر خلاص بزنم». اسم تیر خلاص که آمد، به ذهنم رسید که او میآید و تیر را به سرهایمان میزند. همه به شکم بودند و فقط من به رو شده بودم. گفتم من یکی که تابلو هستم و میآید و وسط پیشانیام میزند. تنها کاری که کردم، پایم را دراز کردم و تا جایی که میتوانستم صورتم را چرخاندم که سطح پایینتری با خاک داشته باشم و یک بار دیگر شهادتین را گفتم، منتهی مثل اینکه خیلی عجله داشتند و او نیامد که تیر خلاص را بزند و دو باره رگبار بست.
در رگبار بعدی هم تیر خوردید؟
بله، رگبار بعدی را از سینه به بالا زدند که گلوله وسط سینهام نشست و یکی هم چانهام را زخمی کرد. گلولهای که در سینهام نشست، ریهها، روده و پرده دو قلب را شکافت...
و شما را واقعاً در آستانه شهادت قرار داد.
البته من باز هم متوجه نبودم، چون وقتی آدم گلوله میخورد، اولش داغ است، بعد گلوله خودش را نشان میدهد که کجا خورده است. گلولهها را زدند و رفتند. صدای دور شدن ماشینها میآمد. من که دستهایم باز بودند، با اینکه خون میآمد، چشمهایم را باز کردم. صحنه خاصی بود. زمستان، هوای سرد، خون گرم، دید محدود من. فقط احساس کردم بخار از خونهای سی نفر آدمی که دو طرف من افتاده بودند، بلند شده است.
خیلیها در همان رگبار اول و دوم شهید شده بودند.
بله، تقریباً یک دقیقه گذشت و من صدایم را بلند کردم و پرسیدم: «چه کسی زنده است؟» آقای نشاطی، معاونم گفت: «حاجی! من زندهام». پرسیدم: «تیر هم خوردهای؟» جواب داد: «بله، به پایم خورده است». دستهای ایشان بسته بود. بنده خدای دیگری که از دوستان ما و در یادواره زابل شرکت کرده و دیده بود که ما ساعت سه بیرون آمدیم، صدای مرا شناخت و داد زد: «حاجحسن! تویی؟ مگر ساعت سه نرفتی؟» او هم گفت که تیر به دست و پایش خورده است و خیلی عمیق نیست.
نگاه میکردم و میدیدم ماشینها روی جاده میآیند و متوقف میشوند و از خانمها سئوال میکردند، اما هیچکس جرئت نمیکرد به سمت ما بیاید. شاید گمان میکردند تروریستها هنوز هستند.
تروریستها رگبار دوم را که زدند فرار کردند.
بله.
چند نفر را گروگان گرفتند و بردند؟
هفت نفر را. همان هفت نفری که در سلام و علیک اول کارت شناساییهایشان را داده بودند. یکی از آنها از بچههای سپاه بود، یکی از نیروی انتظامی، یکی حراست هلالاحمر بود. بهزعم خودشان آدمهایی را بردند که از مسئولین بودند. چند نفری هم از بازاریها بودند که شاید چون محاسن داشتند، آنها تصور کرده بودند از مسئولین هستند.
در آن دقایق خاصی که صدای تیر برای اولین بار شنیده شد و چند تیر به بدن شما اصابت کرد تا رگبار دوم و بعد فرار کردن تروریستها، شما بین مرگ و زندگی و در آستانه شهادت قرار گرفته بودید. شما این تجربه را بارها در دفاع مقدس هم داشتید و حالا بعد از سالها، نزدیک به 26 سال بعد از جنگ تحمیلی، باز این اتفاق برای شما رخ داده است. به لحاظ روحی و قلبی در آنجا چه تجربهای داشتید؟
به اعتراف دوستانم، آقای نشاطی و دیگران، خیلی آرام بودم. آقای نشاطی بعدها میگفت: «آرامشی داشتی که ما تا آن لحظه در تو ندیده بودیم».
وقتی تیر در سینهتان نشست، باز هم ته قلبتان راضی بودید که شهید بشوید؟
ته قضیه همین بود. نگاهم این بود که اینها نفهمند من فرماندار هستم، چون این مقدار تشخیص داده بودم که بردن یک فرماندار به عنوان بالاترین مقام اجرایی نظام در حوزه یک شهرستان، برای یک نظام، آن هم در داخل خاک خودش یک شکست است.
و بر نظام هزینهای را تحمیل میکند.
لذا تلاشم این بود. شاید بعضیها تحلیلشان چیز دیگری باشد که شما میرفتی، معامله میکردند و بالاخره ته داستان چیز دیگری ممکن بود بشود. چرا خودتان را در معرض این خطر قرار دادی؟ ضمن اینکه نسبت به مردمی که در آنجا اسیر و گروگان شده بودند، احساس دین میکردم و میگفتم بالاخره من مسئول امنیت این محور و فضای امنیتی برای حوزه شهرستان یا استانم هستم، بنابراین با یک دست بلند کردن و ابراز هویت کردن و خود را از معرکه کنار کشیدن که با روح کاری ما و تفکر بسیجی ما و باوری که بر اساس آن تربیت شدهایم همخوانی ندارد.
در آن حادثه سهم شما هشت تیر بود. خود عبدالمالک ریگی هم در آن عملیات بود؟
بله، برادرش حمید(2) هم بود. عمده نیروهایی که بعدها سلسله حوادثی را در استان رقم زدند و حوادث سنگینتری بودند، از جمله عملیاتهای انتحاری در شعبانیه(3) و دهه فاطمیه(4) و مواردی که یکی پس از دیگری شکل گرفت، آدمهایی بودند که در این عملیات که در واقع آغاز فاز نظامی گروهک مذکور بود، شرکت داشتند و بعدها مأموریتهایی را که ذکر کردم انجام دادند.
عبدالمالک ریگی چهار پنج سال بعد دستگیر شد. آیا شما بعد از دستگیری او با او دیداری داشتید؟ با او صحبتی کردید؟
بله، وقتی دادگاه تشکیل شد، دادگاه خانوادههای بازماندههای شهدای آن حادثه و مجروحین را خواست.
پنج نفر بازمانده بودند؟
از آن حادثه شش نفر مجروح بودیم که یک نفر در بیمارستان ساسان تهران به شهادت رسید و پنج نفر باقی ماندیم. بخشی از خانوادههای شهدا در دادگاه حضور پیدا کردند و طرح دعوی شد و حتی به عنوان شاکی طرح موضوع شد و من در آن حادثه، هم در جلسه رسمی دادگاه حضور داشتم و هم در جنب دادگاه گپ و گفتی با هم با این ملعون داشتم.
به او چه گفتید؟
بالاخره من بچه سیستان و بلوچستان هستم و دو تا صحبت با او کردم و گفتم: «بالاخره تو هم در سنین پایین دستت با اسلحه آشنا شد، من هم همینطور. چهارده پانزده ساله بودم که به جبهه رفتم. منتهی ما از اینجا به غرب کشور رفتیم تا از کشور، قرآن، ناموس و اعتقاداتمان و حتی کسانی که شاید با ما هیچ عِرق خونی هم نداشتند، دفاع کنیم. تو هم اسلحه به دست گرفتی. ته قضیه چه شد؟ تو با زدن شوشتریها و مسائلی که پیش آوردی، اگر دنبال آبادانی بلوچستان بودی، مهندسان راهآهن را چرا زدی؟ یعنی واقعاً به آبادانی استان کمک کردی؟ به مردم مظلوم بلوچ که دارند در این استان زحمت میکشند و زندگی میکنند کمک کردی؟» ته قضیه این بود که گفت: «من بد دیدم. وقتی عینک سیاه بزنی، همه چیز را سیاه میبینی. این سبزیهایی را که شما میگویی، من نمیدیدم. بد میدیدم». دفاعی نداشت. آن وقت آمد و گفت: «از من بگذرید». یکی از خانوادههای شهدا گفت: «ما از تو بگذریم، جواب خدا را برای کسانی که شهید شدند و از دنیا رفتند چه میدهی؟ وارث خون آنها خداست». گفت: «خدا رحیم است». یکی از اعضای خانوادههای داغدار گفت: «خدا رحیم است، ولی نه برای هر کسی».
این دیالوگهایی بود که در دادگاه رد و بدل شد و ته قضیه هم استیصال خودش و گروهک و کسانی بود که در این مسیر حرکت کرده و عدهای هم به هر حال فریب خورده بودند.
به هر حال شب حادثه بعد از رفتن اینها چند دقیقهای گذشت و من متوجه شدم که مردم به سمت ما نمیآیند که یک نفر را مجاب کردیم و ایشان رفت لب جاده و مردم را مجاب کرد و آمدند. هر کسی هم که میآمد شروع به شیون و گریه میکرد، چون فاجعه بسیار عمیق بود. ما نهیب زدیم که گریه را بگذارید برای بعد. نهایتاً ما را به بیمارستان زابل رساندند و در آنجا عمل اولیه انجام شد و روز بعد با هواپیما ما را به بیمارستان ساسان تهران آوردند. شش هفت روز در کما بودم و بین مرگ و زندگی دست و پا زدم و در آنجا عروج و روح خودم را دیدم. در عملیاتها معمولاً تا وقتی به اتاق عمل میرسیدم، به هوش بود و میفهمیدم چه در این حادثه، قبل از اینکه به اتاق عمل برسم و دردم شدید شده بود، برای یک لحظه احساس سبکی کردم. حسی به من میگفت که تو میخواهی دنیای جدیدی را تجربه کنی و کراهتی در من نبود. مثل بچههای مدرسهای که زنگ آخر ثانیهشماری میکنند که کی کلاس و مدرسه تمام شود، چنین حسی داشتم و میگفتم کو؟ این دنیای جدید کجاست؟ و پشت سر هم احساس سبکی میکردم. بعدها دکتر معین که از دوستان ما بود و در زابل مرا عمل کرده بود، میگفت: «سینه تو را از بالا تا پایین شکافتیم که گلوله را دربیاوریم». میگفت: «وسط عمل قلبت از کار افتاد». به ذهنم میآید که ایستادن قلبم با آنچه که در رؤیای من اتفاق افتاد همزمان است. میگفت: «قلب از کار افتاد و سینهات هم باز بود و نمیشد شوک داد. نهایتاً به ذهنم رسید که قلبت را را در دست بگیرم و ماساژ بدهم و دیدم نبض دو باره برگشت».
این تداعی در ذهن من هست. هفت هشت روز هم که در بیمارستان ساسان بودم و خانواده مطلع شد و آمد، این قسمت را خانم بنده تعریف میکند که بالاخره وقتی کمکم دستگاهها را از بدنت جدا کردند و حال و هوای تو بهتر شد، پرستار آمد و گفت: «امروز میتوانید بیایید داخل بخش مراقبتهای ویژه که وقتی شوهرت چشمش را باز میکند تو را ببیند». خانم پرستار یک طرف تخت و خانم من هم طرف دیگر و من چشمم را باز کردم. عینک نداشتم و خوب نمیدیدم. خانم میگفت: «اولین چیزی که پرسیدی این بود که من کجا هستم؟ و قبل از اینکه من بگویم کجا هستی، پرستار گفت: در بهشت». گفت: «تو صورتت را به سمت صدا چرخاندی. نگاهی به او کردی و پرسیدی تو کی هستی؟ پرستار هم نگذاشت و نه برداشت و گفت من حورالعین هستم».
در آن لحظه اول سر به سرتان گذاشتند.
بله، خانم من گفت: «اینکه رفته بهشت و حورالعین هم که اینجاست و این میخواهد چه کار کند». میگوید: «یک لحظه نگاهش کردی و گفتی: پس چرا اینقدر زشتی؟»
به هر حال با این خاطره ما دو باره به دنیا بازگشتیم. بعد هم که رفتیم بخش، خانم هر چند وقت یک بار گلها را برمیداشت و میبرد. میپرسیدم: «کجا میبری؟» جواب میداد: «میبرم از دل آن خانم پرستار دربیاورم که تا چشمت را باز کردی، زبانت را نگه نداشتی».
علیهذا دعا میکنیم که انشاءالله همه عاقبت به خیر شویم.
بسیار ممنون از لطف شما. محبت کردید.
قربان شما.
_________________________
1- شهید محمود سرگزی متولد 1347 در زاهدان ، در سنین نوجوانی به جبهه های دفاع وقدس رفت و از فعالین گردان های عاشورا و از اعضاي فعال كانون فرهنگي مسجد علي ابن ابیطالب زاهدان (مؤسسه علوي) و عضو ستاد اجرايي فرمان حضرت امام بود. او سمت های دولتی همچون مسؤوليت حراست شهرداري چابهار، مسؤوليت حراست شهرداري زاهدان، كارشناس حراست ها در استانداري، مسؤول حراست فرمانداري زاهدان و مشاور امنيتي فرماندار را به عهده داشت. محمود سرگزی سرانجام در شامگاه 25 اسفند 1384 در منطقه تاسکوی به دست گروهک ریگی به شهادت رسید.
2- عبدالحمید ریگی برادر عبدالمالک ریگی از عوامل اصلی جنایات تروریستی تاسوکی و جنایت جاده بم که منجر کشته شدن دها تن از افراد بیگناه شد، بود. او همچنین همسرش را در مقابل جشم فرزندانش به قتل رسانیده و برادر همسرش را در مقابل دوربین شبکه العربیه سر بریده بود. عبدالحمید ریگی در یک عملیات پیچیده اطلاعاتی در پاکستان دستگیر شد و به ایران منتقل شد. او در روز 3 خرداد1389 اعدام شد.
3- در روز 3 خرداد 1389 مصادف با جشن میلاد امام حسین(ع)، دو عامل انفجاری انتحاری در مسجد جامع زاهدان خود را منفجر کردند که این عملیان تروریستی موجب شهادت 15 نفر از دوستداران اهل بیت و زخمی شدن بیش از یکصد نفر شد.
4- در یک عملیات تروریستی از سوی گروه جندالله مسجد علی بن ابیطالب (ع) شهر زاهدان در تاریخ 7/3/88 ، که مصادف با عزاداری های ایام فاطمیه بود، بیش از 25 نفر از عزاداران به شهادت رسیدند و نزدیک به 100 نفر زخمی شدند. مسجد عليابن ابي طالب (ع) زاهدان پس از مسجد جامع اين شهر دومين مسجد اصلي شيعيان است. اين مسجد محل اصلي گردهماييهاي شيعيان اين شهر ميباشد به طوري كه در زمان دفاع مقدس اين مسجد محل اعزام رزمندگان به جبههها بوده است