قصه هایی که «بی بی حاضر کازرونی» می بافد؛ از كلاه قرمزي تا عروسک های باحجاب
دستكو و زبون كار ميكنه ولي 2 قدم نميتونم بردارم!» اين نخستين حرف دل بيبيحاضر اميدواري، متولد 9مهر 1305 است؛ كسي كه از حدود 15سال پيش، بيش از تمام عمرش عروسك درست كرده؛ عروسكهايي برگرفته از خيالات خودش يا برنامههاي تلويزيوني يا آنچه در گذشته زندگياش ديده است. بيبي حاضر، زن هنرمند اين روزهاي شيراز، خوشصحبت است و مهربان و دوستداشتني. تمام قصههايي را كه از كودكي شنيده، به ياد دارد و هميشه به نوههايش ميگويد: «دعا كنيد هم عمرتون و هم حافظهتون مثل من باشه!»
ماجراي ساخت عروسكها به دوران كودكي بيبيحاضر بازميگردد. از همان زمان با دستهاي كوچك خود و با پارچههايي كه در اختيار داشته، همراه ديگر دوستانش، عروسكها را درست ميكرده است. 9 ساله كه ميشود، ازدواج ميكند و در 18سالگي نخستين پسرش و بعد، ديگر فرزندانش به دنيا ميآيند. البته همسر خدابيامرز بيبيحاضر، به خياطي علاقه نداشته، حتي دوست نداشته همسرش روآرچيني (نوعي رويه كفش سنتي كازرون) كند يا بافتني ببافد. تمام اين ماجراها، براي زماني است كه او و خانوادهاش در كازرون ساكن بودند. از حدود 15سال پيش كه بيبي به شيراز آمده، بهخاطر رهايي از تنهايي، بيش از گذشتهها عروسك ميسازد. اگر عروسك درست نكند، فكر و خيال راحتش نميگذارد. البته بيبي دست هنرمندي در درست كردن ليف و وسايلي از جنس بافتني دارد. او ليف بافتن را از خواهرشوهرش ياد گرفته است. دكترها بيبي را از هرگونه بافتن منع كردهاند، تا مجبور نباشد مدام سرش را خم كند. ولي او بهكنار گذاشتن بافت ليف اكتفا كرده و به جايش عروسك ميسازد. اين هم يك جور دور زدن است!
نوهها، بيبي حاضر را مادرجون صدا ميزنند. ايده ساخت عروسكهاي مادرجون يا از برنامههاي كودك تلويزيون است يا از عروسكهايي كه دست نوهها و حتي مردم ديگر ميبيند يا ايدههايي خلاقانه كه از خيال او نشأت ميگيرد. همين است كه هم انواع حيوانات مثل مار و شتر و خرگوش را در لابهلاي اين همه عروسك ميتوان پيدا كرد و هم كلاه قرمزي و شخصيت ننهقمر در شكرستان را؛ عروسكي كه بيبي آن را نمايي از روزگار كنوني خودش ميداند، با چشمهايي ضعيف و كمري خميده.
دستدراز هم يكي از عروسكهاي خيالي و زيباي مادرجون است كه ابتدا يكي از دستهاي بزرگ آن را با كاموا بافته و بعد دست دومي را از روي اولي الگوبرداري كرد و در نهايت آنها را روي بدن نصب كرده است. اين دستهاي بلندتر از پاها، با آن 4 دايره بافتهشده روي سر، شايد حرفهاي زيادي براي گفتن داشته باشند. شايد شما آن را از موجودات فضايي بدانيد، شايد از آن دوستان خيالي متفاوت از همه، شايد هم آدمهايي كه دستدرازي ميكنند به حريم ديگران. منفي يا مثبت ديدن آن بهعهده بيننده است ولي در هر صورت چهره مهربان دستدراز را نميتوان به سادگي فراموش كرد.
بيبي حاضر دقيقا نمونه مادربزرگهايي است كه در وصفشان شنيدهايم براي نوههايشان يك دنيا قصه تعريف ميكنند، آن هم با زباني شيرين. قديمترها كه نوهها كوچك بودند، همه گرد او مينشستند و گوش به قصههايي ميدادند كه گاهي بيبي مضمون قصه را متناسب با سن آنها تغيير ميداده. هنگام قصهگويي، هر يك از نوهها با دستش صورت بيبي را سمت خود ميآورده تا چشمهاي مادرجون با او گره بخورد و محو او و قصهگويياش شود و اين چند دقيقهاي بيشتر طول نميكشيده زيرا نوهاي ديگر صورت بيبي را سمت خود ميآورده است. قدرت قصهگويي مادرجونشان آنقدر زياد بوده كه 6 نوه را ساكت و آرام يك جا جمع و آنها را به دنياي افسانههاي قديمي مهمان كند.
خلاصه هرجا كه بيبيحاضر هست، يك دنيا قصه هم هست حتي در اين روزهايي
كه حافظهاش كمتر او را ياري ميكند و بايد ديگران ابتداي قصهها را به
خاطرش بياورند تا او مابقي را تعريف كند. البته ياري نكردن حافظه، به اين
معنا نيست كه مادرجون دچار آلزايمر و بيماريهاي مشابه شده است، اتفاقا او
خوب گذشتهها و حتي اين روزها و تمام قصههايش را به ياد دارد.
راوي قصههاي كهن
قصهگويي بيبيحاضر، ريشه در دوران كودكي او دارد كه مادر و مادربزرگ و زن عمو و خالههايش برايش افسانه و داستان محلي ميگفتند؛ از قصهماهپيشوني گرفته تا ننه ماهي. بعدها بيبي، ناقل تمام آن قصهها به نوههايش ميشود و شايد نوههاي او براي فرزندان و نوههاي خود. بيبي حاضر را ميتوان يكي از كساني دانست كه قصههاي بومي اين سرزمين را در تمام اين سالها با خود حمل كرده تا نسل به نسل با خلاقيتي متفاوت به گوش ديگران برساند. شايد اگر مرحوم صبحي، اين روزها زنده بود، در آن برنامههاي راديويي يا كتابهايي كه در زمينه افسانههاي كهن و قصههاي بومي به چاپ ميرساند، از روايت متفاوت بيبيحاضر اميدواري هم استفاده ميكرد؛ كاري كه اين روزها نوه دختري بيبي انجام ميدهد.
88سال زندگي كردن در اين دنيا، دور از فرسودگيهاي طبيعي جسماني نيست. بيبي حاضر براي ساخت هر يك از اين عروسكها، بارها و بارها، سوزن در انگشتانش فرو رفته است. البته در اين ميان، ماجراي نخ كردن سوزنها و چشمهايي كه كمتر او را ياري ميكنند، بماند!
شكايت بيبي زماني بيشتر ميشود كه درباره نحوه پركردن داخل عروسكها سخن ميگويد. او عروسكها را با خرده چرخ (خرده پارچه) يا با گونيهاي برنج (پارچههاي سفيد برنج) پر ميكند. به اين ترتيب كه اين مواد را كمكم داخل دست و پا و ديگر قسمتهاي بدن عروسك ميريزد و بعد با يك سيخ آن را فشار ميدهد تا فشرده و محكم شود. در نهايت با سوزن سر آن قسمت را ميدوزد. دشوارتر از آن، نصب تمام اعضاي عروسك به تنه اصلي است، خصوصا سر عروسك كه هم بايد محكم وصل شود و هم موزون.
صحبت به اينجا كه ميرسد، بيبي نگاهي به چشم و ابرو و دهان عروسكها ميكند و از سختي دوختن آنها نيز سخن ميگويد. چشم و ابروها از پارچه مشكي هستند و دهان عروسكها گاهي مشكي هستند و گاهي قرمز. قيچي كردن درست آنها و تنظيم و دوختنشان كار سختي است، خصوصا با اين چشمها و دستهايي كه نحيف شدهاند. البته چشم و ابروي برخي از اين عروسكها، با قلم كشيده شده است. اين پيشنهاد يكي از عروسها به بيبي بوده ولي بعد از مدتي همه به اتفاق خواستار همان چشم و ابروهاي دستساز بيبي ميشوند. مادرجون نيز كه حرف نوههايش را حسابي قبول دارد، ميپذيرد و سختي درست كردن اعضاي صورت عروسكها را دوباره برعهده ميگيرد.
پارچههاي عروسكها هم يا از خرده چرخهاي بچهها و عروسهايش است يا از لباسهايي كه آنها ديگر نميخواهند. خلاصه، در خانه بيبي هيچ لباس و كاموا و پارچهاي بياستفاده نميماند و همه بعد از مدتي تغيير كاربري ميدهند!
نوهها خوب ميدانند هر وقت بيبي بهشدت در فكر فرو رفته يعني دارد به عروسكهايش فكر ميكند، به اينكه مثلا كدام سرها را روي كدام بدنها قرار دهد تا درنهايت، تركيب بهتري ايجاد شود.
مدت زيادي از به دنيا آمدن يكي ديگر از نتيجههاي مادرجون نميگذرد. از
آنجا كه رسم است، برخي افراد لباس مشهور به حضرت علي اصغر را بر تن فرزندان
خردسالشان كنند، همين لباس را به نتيجه او ميپوشانند. بي بي نيز با ديدن
اين صحنه تصميم ميگيرد عروسك علي اصغر را درست كند. مادرجون هنوز شعرهاي
صحنه به شهادت رسيدن حضرت علي اصغر در تعزيهها را به خوبي در خاطر دارد
كه ميگفتند:
بيا بستان كه غيراز من
نكرده هيچ پيغمبر
به يك ساعت 2 قرباني
يكي اكبر، يكي اصغر
از
علي اصغر كه بگذريم، تمام عروسكهاي بيبي باحجاب هستند. دليلش هم ساده
است، دلش ميخواسته عروسكهايش حجاب داشته باشند. از طرف ديگر، خودش هم
هميشه حجاب داشته، عروسكهايش نيز كه بهنحوي نمايانگر روحيات و احوال خودش
هستند، با او در اين مورد همراهند و ساز مخالف نميزنند.
بيبي هر شب كه سر بر بالين ميگذارد، اين شعر را زير لب زمزمه ميكند:
سر گذاشتم بر زمين، اميد رب العالمين
هيچ كس نياد بالا سرم، غير از اميرالمومنين
بعد يك حمد و سوره ميخواند و دعا ميكند تمام عزيزانش هرجايي كه هستند هم سالم باشند و هم شادي و خير برايشان پيش آيد.
شعرخواني مادرجون به اينجا ختم نميشود. وقتي حوصلهاش را داشته باشد، يك دنيا شعر بلد است كه بخواند. اين شعرها از دوران كودكي در ذهنش ثبت شدهاند، همان زماني كه به كتو (مكتب) ميرفته و در آنجا روآر چيني ميآموخته است. او هميشه يك قاليچه كوچك براي نشستن و يك دولچه (وسيلهاي شبيه قمقمه) با خود ميبرده تا از وسيله شخصياش آب بخورد. مادرش هم به او التماس ميكرده كه مكتب نرود و به جاي آن در خانه بنشيند و رخت شستن و نان پختن ياد بگيرد تا هنگام ازدواج همه كارهاي يك زن خانهدار را بلد باشد.
همه ميگويند خوب است
اگر ميخواهند ازدواج كنند، خدا دختر و پسر خوب سر راهشون قرار بده». البته بيبي حاضر اين عروسكها را ابتدا با انگيزه فروش و نمايش در جايي درست نميكرده. كارش كه در خانه تمام ميشده و حوصلهاش كه سر مي رفته، عروسك ميساخته و بعد آنها را به ديگران هديه ميداده و ميگفته: «ببخشيدا، بچههاي شما عروسكهاي گرون گرون دارن ولي اينرو هم داشته باشن، باهاش بازي كنن». فروش عروسكها ايده نوه بيبي حاضر در تهران بوده كه آنها را در خانه هنرمندان به نمايش بگذارند تا مردم از آن ديدن كنند و قصههايش را بشنوند و اگر خواستند خريداري كنند. اين عروسكهاي دستساز آنقدر دوستداشتني هستند كه حتي ايرادهاي ظاهري آنها به چشم نميآيند و ميتوان به سادگي برايشان هزينه كرد. بماند كه گويا بهترين عروسكهاي دستساز بيبي در آرشيو خصوصي فرزندان و نوههاي او است!
قصه خاركش و مار
بعضي از شخصيتهاي عروسكي بيبي قصههاي خاص خود را دارند؛ قصه معصومه و جوبها (كسي كه به ازاي وزنش جو ميدهند)، خاركش و....
قصهگويي را نيز خوب بلد است. بهموقع صدايش را آرام ميكند و بهموقع بلند. به موقع ميخندد و بهموقع جدي ميشود؛ مثلا در قصه خاركش و ماري كه خودش آنها را درست كرده، اينطور ميگويد: يك مار كه روي خمرهاي از طلا زندگي ميكرد، خاركشي زحمتكش را ميبيند. مار دلش براي خاركش ميسوزد و به او ميگويد: به جاي اين همه كار، هر روز بيا نزد من تا به تو يك اشرفي دهم و به خانهات بازگرد. خاركش روزي طمع ميكند و با خود ميگويد: امروز ميروم مار را ميكشم تا تمام طلاها را بهدست آورم.
خلاصه، خاركش با تنها پسرش پيش مار ميرود و با تير به مار ميزند. ولي مار سقط نميشود و فقط دمش جدا ميشود. همان موقع مار به سمت پسر حمله ميكند و او را نيش ميزند. خاركش كه بازميگردد و با مار زنده مواجه ميشود، از او ميپرسد: پسرم كو؟ مار ميگويد: پسر را نيش زدم و خوردم. خلاصه خاركش از كار خود پشيمان ميشود و افسوس ميخورد كه كاش طمع نكرده بودم تا هم پسرم زنده بود و هم روزي يك اشرفي بهدست ميآوردم.
او ميگويد: «آدمهاي ديگر وقتي ميميرند، كلي ملك و اموال ول ميكنند (به ارث ميگذارند)، من كه ملك ندارم. ميخواهم عروسكهايم را باقي بگذارم تا هركس كه آنها را ميبيند، با خود بگويد پيرزن چه حوصلهاي داشت كه اينها را درست ميكرد. بعد در دلش يك فاتحه بخواند و خدابيامرزي برايم بگويد».