کاری که اجرش از شهادت بالاتر است
امام علی(ع) می فرمایند: مجاهد شهید در راه خدا؛ پاداش او بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که توان بر گناه دارد و آلوده نمی گردد. همانا عفیف پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.
به گزارش شیرازه، نویسنده وبلاگ من و چادرم
در پست اخیر خود نوشت: مي خواهم يك بار با دقت و رها از عادت هميشگي ببينم،
چشمهایم را می گشایم و به آنی خشکم می زند! چه دنیای رنگینی شده؛ چرا همه
مي كوشند جسمشان را زيباتر نشان دهند و نگاه ها را به سوی خود جلب می کنند.
بیشتر که دقت می کنم می بينم عده ای چه "بی پروا" تلاش مي كنند ظاهرشان را
نشان دهند! و من نیز گویی در میان آنانم!
"بي پروا" نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ي مناسبتري باشم، نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم...
بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را...
از خودم مي پرسم چرا؟! اين همه وقت گذاشتن و وسواس داشتن براي كاري كه چه بخواهم چه نخواهم نهايت موفقيتش اين مي شود كه دلي را كه متعلق به من نيست بلرزانم؟ ارزش من آیا واقعا در این است؟ نجابت من این است؟ً نه اینطور نمی شود من براي اين كارها آفريده نشدم
می خواهم پناهي بیابم ، تا آرام کنم دل بی قرارم را. به کجا بروم؟! دانشجوام. شنیده ام جايي در دانشگاه هست که اگر نفس تو مخلصانه باشد، آنجا مرید آستان حق خواهی شد. به بسیج می آیم و شروع می کنم. چه زیباست همپای مشتاقان به پیش رفتن! و چه سریع مشغول می شوم و قوی می گردم و شهره می شوم. ناگهان اما موجی به سویم می آید و مرا نیز با خود به زیر می برد! آنجا می شنوم: "اینجا چادر عَلَم است، پرچم است، " آه از نهادم برمی خیزد. قبول دارم بدون عَلَم نمي شود...
مانده ام چه کنم؟ خدایا خانواده ام را چه کنم؟ من و چادر؟! محال است راضی شوند دخترشان امل شود! امل؟! واقعا چادری بودن امل بودن است؟ نه قبول ندارم. من ديده ام كه آنان که چادر بر سر دارند صورتی مهربان دارند، آرامند، چشمانشان با من حرف می زند و دست پر مهرشان به سویم دراز می کنند و با رفتارشان به من ثابت مي كنند تمام آن شايعه ها دروغ است و اصلا مرا به ديگران چه كار وقتي درستي كاري را مي دانم
ناگهان کسی می آید! نمی دانم چرا؟ از طرف که؟ و برای چه؟ اما می آید. می گوید از ذات زن بودنم. ظرافت طبعم. از ارزش زیباییم. می گوید از پاکی من و البته از غفلت من! از خدایم می گوید. از اینکه با چه نگاه منتظری چشم به من دوخته تا به آغوش مهربان تر از مادرش پناه ببرم و خود را بیابم...
همان موقع ها مي شنوم در دانشگاه موسوم رحیل است... به سوی سرزمین های نور؛ راهیان نور...
معطلش نمی کنم... برای دیدار با معراجگاه مردان عاشق خونین بال لحظه شماری می کنم.
به شلمچه می رسم. به طلاییه. به هویزه!
چه می شنوم؟ خدایا! واقعا می شود؟؟؟ همان حرف هایی را که آن مرد می زد، اکنون کاروان سالار آن ها را در گوشمان زمزمه می کند:
«لااله الا الله؛ یعنی اینکه همه وجودت خدا شود؛ از همه چیزت بگذری برای خودش و...»
موجی از اشک به چشمانم هجوم می آورد؛ سرازیر می شود و درون و برونم را از غبار تن می زداید، باورم نیست! به خدا قسم شهدا زنده اند... و در طلاییه عهد می بندم تا برای همیشه میراث دارشان شوم.
من شیوه زهرا(س) را می خواهم؛ و درس زینب(س) را در همه چيز و يك قدمش هم پوشش است. من چادرمی خواهم.
به خانه برمی گردم. با دلی که به سان کودکی بی قرار؛ در سینه ام بالا و پایین می پرد. انتخاب چادر براي هميشه؟ هزار وسوسه باز مي خواهد منصرفم كند، خدايا آرامم کن.
با چشمانی پر از اشک به نهج البلاغه مولای مظلومم پناه می برم. نمی دانم چرا و به دنبال چه هستم اما نیت می کنم، می گویم: «مولایم بگذارید جواب آخر را خود شما بگویید. بگذارید این آرامش همیشگی شود. بگذارید...»
و کتاب را باز می کنم...
خدای من! مهربان من! انگشتانم از روی صفحه سر می خورد و چشمانم تنها این حکمت را می بیند:
«مجاهد شهید در راه خدا؛ پاداش او بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که توان بر گناه دارد و آلوده نمی گردد. همانا عفیف پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.»
حجت بر من تمام شده بود. چادرم را با افتخار بر سر گذاشتم.
شد زندگی من. تاج بندگی من.
"بي پروا" نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ي مناسبتري باشم، نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم...
بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را...
از خودم مي پرسم چرا؟! اين همه وقت گذاشتن و وسواس داشتن براي كاري كه چه بخواهم چه نخواهم نهايت موفقيتش اين مي شود كه دلي را كه متعلق به من نيست بلرزانم؟ ارزش من آیا واقعا در این است؟ نجابت من این است؟ً نه اینطور نمی شود من براي اين كارها آفريده نشدم
می خواهم پناهي بیابم ، تا آرام کنم دل بی قرارم را. به کجا بروم؟! دانشجوام. شنیده ام جايي در دانشگاه هست که اگر نفس تو مخلصانه باشد، آنجا مرید آستان حق خواهی شد. به بسیج می آیم و شروع می کنم. چه زیباست همپای مشتاقان به پیش رفتن! و چه سریع مشغول می شوم و قوی می گردم و شهره می شوم. ناگهان اما موجی به سویم می آید و مرا نیز با خود به زیر می برد! آنجا می شنوم: "اینجا چادر عَلَم است، پرچم است، " آه از نهادم برمی خیزد. قبول دارم بدون عَلَم نمي شود...
مانده ام چه کنم؟ خدایا خانواده ام را چه کنم؟ من و چادر؟! محال است راضی شوند دخترشان امل شود! امل؟! واقعا چادری بودن امل بودن است؟ نه قبول ندارم. من ديده ام كه آنان که چادر بر سر دارند صورتی مهربان دارند، آرامند، چشمانشان با من حرف می زند و دست پر مهرشان به سویم دراز می کنند و با رفتارشان به من ثابت مي كنند تمام آن شايعه ها دروغ است و اصلا مرا به ديگران چه كار وقتي درستي كاري را مي دانم
ناگهان کسی می آید! نمی دانم چرا؟ از طرف که؟ و برای چه؟ اما می آید. می گوید از ذات زن بودنم. ظرافت طبعم. از ارزش زیباییم. می گوید از پاکی من و البته از غفلت من! از خدایم می گوید. از اینکه با چه نگاه منتظری چشم به من دوخته تا به آغوش مهربان تر از مادرش پناه ببرم و خود را بیابم...
همان موقع ها مي شنوم در دانشگاه موسوم رحیل است... به سوی سرزمین های نور؛ راهیان نور...
معطلش نمی کنم... برای دیدار با معراجگاه مردان عاشق خونین بال لحظه شماری می کنم.
به شلمچه می رسم. به طلاییه. به هویزه!
چه می شنوم؟ خدایا! واقعا می شود؟؟؟ همان حرف هایی را که آن مرد می زد، اکنون کاروان سالار آن ها را در گوشمان زمزمه می کند:
«لااله الا الله؛ یعنی اینکه همه وجودت خدا شود؛ از همه چیزت بگذری برای خودش و...»
موجی از اشک به چشمانم هجوم می آورد؛ سرازیر می شود و درون و برونم را از غبار تن می زداید، باورم نیست! به خدا قسم شهدا زنده اند... و در طلاییه عهد می بندم تا برای همیشه میراث دارشان شوم.
من شیوه زهرا(س) را می خواهم؛ و درس زینب(س) را در همه چيز و يك قدمش هم پوشش است. من چادرمی خواهم.
به خانه برمی گردم. با دلی که به سان کودکی بی قرار؛ در سینه ام بالا و پایین می پرد. انتخاب چادر براي هميشه؟ هزار وسوسه باز مي خواهد منصرفم كند، خدايا آرامم کن.
با چشمانی پر از اشک به نهج البلاغه مولای مظلومم پناه می برم. نمی دانم چرا و به دنبال چه هستم اما نیت می کنم، می گویم: «مولایم بگذارید جواب آخر را خود شما بگویید. بگذارید این آرامش همیشگی شود. بگذارید...»
و کتاب را باز می کنم...
خدای من! مهربان من! انگشتانم از روی صفحه سر می خورد و چشمانم تنها این حکمت را می بیند:
«مجاهد شهید در راه خدا؛ پاداش او بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که توان بر گناه دارد و آلوده نمی گردد. همانا عفیف پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.»
حجت بر من تمام شده بود. چادرم را با افتخار بر سر گذاشتم.
شد زندگی من. تاج بندگی من.
نظرات بینندگان