کد خبر: ۴۸۹۸۶
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۷ - ۰۱ دی ۱۳۹۲

خلبانانی که به نجاری علاقه داشتند/ به سهیلیان می‌گفتند: خلبان بی‌باک

همسر خلبان شهید «حمیدرضا سهیلیان» می‌گوید: شهید کشوری و شهید سهیلیان به نجاری علاقه داشتند؛ وقتی این دو خلبان وسیله چوبی می‌ساختند یکدیگر را دعوت به دیدن کار هنریشان می‌کردند.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، روز از جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران می‌گذشت؛ لحظه‌های سرنوشت‌ساز رقم می‌خورد، «شیرودی» در حال سینه زدن در مراسم عزاداری بود، «کشوری» زیر تیغ جراحی و «سهیلیان» در حال پرواز و اوج گرفتن؛ او اوج گرفت و پیکر سوخته‌اش بر زمین نشست. در پاسداشت مقام سرلشکر خلبان شهید «حمیدرضا سهیلیان» به گفت‌وگو با همسر وی «سوسن رجبیان» نشستیم. 

* قبل از انقلاب هم حجاب داشتم

متولد 1337 تهران هستم؛ پدرم کارمند وزارت بهداری بود؛ بنده از 9 سالگی به تکالیف دینی توجه داشتم؛ با اینکه در دوران رژیم پهلوی، پوشش نامناسب در جامعه بود، تلاش می‌کردم که بدحجاب نباشم؛ با حجاب ناقصی که داشتم، به شدت احساس گناه ‌کردم و با هدایت خداوند، پوشش کاملی گرفتم؛ البته این پوشش با چادر نبود.

حمیدرضا هم دومین فرزند خانواده بود. 3 برادر و 3 خواهر داشت. او در خانواده مذهبی رشد کرده بود. وقتی حمیدرضا در کلاس ششم متوسطه درس می‌خواند، از نعمت پدر محروم شد؛ او در قبال خانواده احساس مسئولیت می‌کرد. بعد از گرفتن دیپلم، وارد دانشکده افسری شد و دوره خلبانی را پشت سر گذاشت.

* تنها شرطم برای ازدواج

خواهرم با یک خلبان که دوست شهید سهیلیان بود، ازدواج کرده بود؛ بعد از مدتی حمیدرضا هم مرا از شوهر خواهرم خواستگاری کرد؛ یکی از ملاک‌های بنده برای ازدواج این بود که فرد مورد نظر حتماً به نماز توجه داشته باشد؛ شوهر خواهرم در رابطه با شهید سهیلیان گفت: «آدم خوبی است، با خدا و نمازخوان است».

بنده کلاس یازدهم بودم که حمیدرضا با خانواده به خواستگاریم آمدند؛ شرط ازدواج ما در مباحث اعتقادی بود؛ سال 55 نامزد شدیم؛ من درسم را برای گرفتن دیپلم ادامه دادم؛ آن دوران در تهران بودیم و شهید سهیلیان هم در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود و موقعیتی که پیدا می‌کرد به تهران می‌آمد و به ما سر می‌زد.

در آن دوران برای آموزش زبان انگلیسی به آموزشگاه شکوه در انقلاب می‌رفتم؛ حمیدرضا با موتور می‌آمد دنبالم و باهم به تجریش می‌رفتیم؛ آن موقع تجریش، تجریش بود؛ نه به این شلوغی؛ باهم باقلا می‌خوردیم و در خیابان‌ها می‌گشتیم و به خانه می‌آمدیم.

* خیابان شهید سهیلیان

اسم خیابان محل زندگی شهید سهیلیان در نارمک «شیرمرد» بود؛ او با شوخی می‌گفت: «این خیابان را به اسم ما چند برادر گذاشتند، شیرمرد!». بعد از شهادت حمیدرضا، اسم آن خیابان را شهید سهیلیان تغییر دادند.

* اولین دیدار با خانواده شهید کشوری

دوران نامزدی خیلی شیرینی داشتیم؛ منزل خواهرم در کرمانشاه بود؛ یک بار حمیدرضا اجازه مرا از پدرم گرفت و باهم به کرمانشاه رفتیم؛ در آنجا با خانواده خواهرم بیرون می‌رفتیم؛ برای اولین بار هم با خانواده شهید کشوری در کرمانشاه دیدار کردیم.

* روز به یادماندنی از ماهیگیری شهید کشوری و سهیلیان

در دوره نامزدی که به کرمانشاه رفته بودیم، به همراه خانواده شهید کشوری به تفریح می‌رفتیم؛ آن موقع شهید کشوری فرزند داشت؛ شهید سهیلیان و کشوری علاقه به ماهیگیری داشتند؛ هر دفعه که به ماهیگیری می‌رفتند، کلی ماهی می‌گرفتند؛ یک‌بار که باهم برای تفریح رفته بودیم، آنها هر چقدر تلاش کردند نتوانستند ماهی بگیرند؛ برای اینکه اطرافیان فکر نکنند اینها ماهیگیری بلد نیستند، تورهایشان را پر از سنگ کرده و با خنده به طرف ما ‌آمدند؛ بعد از گذشت سال‌ها یک وقت‌هایی با همسر شهید کشوری این خاطره را یادآوری می‌کنیم و می‌خندیم. 

* خلبانانی که به نجاری علاقه داشتند

من و حمیدرضا در آبان سال 56 ازدواج کردیم؛ مهریه‌ام 124 هزار تومان بود؛ هنوز خانه‌های سازمانی آماده نبود؛ در محلی که 5 کیلومتر مانده به پادگان هوانیروز کرمانشاه مستقر شدیم و منزل ما در طبقه همکف بود؛ مادرم مقداری از وسایل جهیزیه را خرید، مقداری را هم پول داد و رفتیم در کرمانشاه تخت و کمد، اجاق گاز و یخچال و ... خریدیم.

در کرمانشاه با خانواده شهید کشوری رفت و آمد داشتیم؛ شهید کشوری و شهید سهیلیان به نجاری علاقه داشتند؛ مثلاً سهیلیان میز چرخ خیاطی و میز ناهارخوری درست کرده بود؛ یادم است برای دور میز ناهارخوری او زوار می‌زد و من هم اتو می‌کشیدم. مدتی هم که باید چند تکه وسایل چوبی می‌ساختیم، او در ماه مبارک رمضان صبح‌ سر کار می‌رفت، بعد از ظهر به خانه می‌آمد و در تراس نجاری می‌کرد. وقتی این دو خلبان وسیله چوبی می‌ساختند یکدیگر را دعوت به دیدن کار هنریشان می‌کردند.

* پخش اعلامیه در مسجد

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی حمیدرضا و شهید کشوری خارج از پادگان برای پخش اعلامیه‌ها به مساجد می‌رفتند؛ در نماز جماعات حضور پیدا می‌کردند و زمانی که مردم به سجده می‌رفتند، شهید کشوری و سهیلیان اعلامیه‌های امام(ره) را در مسجد و بین مردم پخش می‌کردند. خانوادگی در راهپیمایی‌ شرکت می‌کردیم.

زمانی هم که امام خمینی(ره) در 12 بهمن 57 وارد ایران شدند، با حمیدرضا در تهران بودیم؛ همسرم به شدت بیمار بود؛ تب بالایی داشت؛ بعداً از تلویزیون حضور امام(ره) در تهران را دیدیم.

* چرا به سهیلیان می‌گفتند: خلبان بی‌باک

شهید سهیلیان مأموریت‌های زیادی رفته بود؛ در یکی از مأموریت‌ها طی حمله دشمن ترکشی به «باک» هلی‌کوپتر حمیدرضا اصابت می‌کند و بنزین آن تخلیه می‌شود؛ او با توکل به خدا هلی‌کوپتر را به سلامت به پادگان می‌رساند؛ همرزمانش از این کار متعجب می‌شوند و بعد از آن به او می‌گفتند: «خلبان بی‌باک».

بی‌باک بودن دو معنی داشت یک جسور بودن و دیگر اینکه او با «باک» خالی از بنزین هلی‌کوپتر را هدایت کرده بود. این خاطره را دوستان بعد از شهادت حمیدرضا برای ما بازگو می‌کردند.

یک بار هم طی مأموریتی گلوله‌ای به شیشه هلی‌کوپتر اصابت می‌کند و از بالای سر حمیدرضا می‌گذرد؛ او بعد از این جریان می‌گفت: «لیاقت نداشتم شهید شوم، باید آن تیر به پیشانی من می‌خورد».

* به شهید سهیلیان وابسته بودم

حمیدرضا خیلی خانواده دوست بود؛ 5 ـ 4 ماه بعد از ازدواج باردار شدم؛ در آن دوران خیلی انار می‌خوردم و او هر طور بود، برای من این میوه را تهیه می‌کرد؛ بعد از اینکه دخترمان «هانیه» به دنیا آمد، همسرم می‌خواست تکه طلا برای من هدیه بخرد که گفتم نمی‌خواهم، وسیله‌ای برای منزل بگیر؛ او هم رفت یک یخچال فریزر گرفت.

با اینکه شهید سهیلیان در پایگاه هوانیروز کارش سنگین بود اما وقتی به منزل می‌آمد، دخترمان روی دستش بود و با او بازی می‌کرد؛ هر وقت‌ هم که مهمان داشتیم مرا کمک می‌کرد.

احترام زیادی برای یکدیگر قائل بودیم؛ وقتی سفره غذا باز بود، تا من سر سفره نمی‌آمدم، غذا نمی‌خورد، صدا می‌زد: «سوسن خانم، سوسن جان، بفرمایید غذا ...».

گاهی وقت‌ها احساس می‌کردم نکند اتفاقی برای حمیدرضا بیفتد؛ قبل از شهادتش چند بار خواب دیدم که او شهید شده است؛ بیدار می‌شدم و خدا را شکر می‌کردم که در کنارم است.

حدود 4 سال زندگی مشترک ما طول کشید؛ روزهای بسیار شیرینی بود، آن قدر به هم وابسته بودیم که وقتی او به مأموریت می‌رفت، حوصله کاری نداشتم. شهید سهیلیان به گل و گیاه علاقه داشت؛ پایین ساختمان را خودش گلکاری کرده بود.

دستش به کار خیر بود؛ اگر می‌خواست کار خیری انجام دهد، کسی متوجه آن نمی‌شد. تظاهر به خوبی نمی‌کرد. به قدری خوب بود که شهادتش خیلی بر من سخت گذشت.

تصویر دوم از سمت راست؛ شهید سهیلیان

* آخرین دیدار

بعد از حمله صدام در شهریور 1359، شهید سهیلیان شب دیر وقت به منزل رسید؛ مادر حمیدرضا هم چند روزی برای مهمانی به منزل ما آمده بود؛‌ بعد از نماز صبح در حالی که صدای هواپیماهای عراقی ‌به گوش می‌رسید، او آماده شد و گفت: «الان می‌روم مادرشان را به عزا می‌نشانم»؛ او مثل قرقی رفت؛ رفتن همانا و دیگر او را ندیدم بعد هم ما را از پایگاه کرمانشاه به تهران فرستادند.

در همان اوایل جنگ چند بار به شهید سهیلیان گفته بودند که برو مرخصی پیش همسر و خانواده مجدداً در پایگاه حضور داشته باش، اما شهید گفته بود: «الان اینجا بیشتر به من احتیاج دارند». بعد از آخرین دیدار حتی یک بار هم تلفنی باهم صحبت نکردیم.

اتفاقاً در ایامی که از او خبر نداشتم، با منزل مادرش تماس گرفته بود، آنها گفته بودند خانه مادرم هستم، بعد من از منزل مادرم به سمت منزل مادر شوهرم حرکت کرده بودم، با منزل مادرم تماس گرفته بود و در آنجا نبودم. به همین جهت نتوانستیم حتی برای آخرین بار باهم صحبت کنیم.

* روزی که کمرم شکست

روز 21 مهر ماه روز تلخی برای من است؛ آن روز من، خواهر و خواهر شوهرم برای دیدار با اقوام به شمال رفته بودیم؛ تلفن منزلشان زنگ زد؛ گفتند: «به تهران برویم». همیشه به بچه‌های خواهرم می‌گفتم: «دعا کنید که خدا پشت و پناه همه باشد از جمله بابا فریدون و عمو حمید». در مسیر، بنده با دخترم «هانیه» و فرزند خواهرم جلوی ماشین نشسته بودیم. عموی شهید هم رانندگی می‌کرد. زن‌عمو و خواهر و خواهر شوهرم هم عقب ماشین نشسته بودند. وقتی به بچه‌ها می‌گفتم دعا کنید، خانم‌ها که صندلی عقب ماشین نشسته بودند، گریه ‌کردند و من هم متوجه نبودم جریان چیست.

آخر شب که به تهران رسیدیم، منزل مادرشوهرم رفتیم. دیدم شوهر خواهرم جلوی در ایستاده است. در ذهنم می‌آمد که حمید شهید شده است، اما نمی‌خواستم بپذیرم. وقتی وارد منزل مادرشوهرم شدم، خواهر شوهر و مادرشوهرم پریشان بودند. خواهر شوهرم را بغل کردم و گفتم: «چه شده است؟» گفتند: «چیزی نشده است، می‌گویند حمید زخمی شده است» گفتم: «این حرف‌ها را نزنید».

آن شب شهید سهیلیان را در خواب دیدم. موهایش ریخته بود. صبح بیدار شدم، اما هنوز قبول نمی‌کردم که برای حمید اتفاقی افتاده باشد. صبح برادرم تماس گرفت، بعد از احوالپرسی گفتم: «از حمید چه خبر؟» او گفت: «خواهر جان تو که با خدا هستی، اگر هم یک وقت شهید شود، او دوست داشته، نباید ناراحت شوی»، گفتم «نه از این حرف‌ها نزنید». به اجبار این موضوع را به من القا کردند.

یک روز بعد شوهر خواهرم پیکر شهید سهیلیان را پس از تشییع بزرگ در کرمانشاه با هلی‌کوپتر به تهران آورد. در تهران هم تشییع پیکر او انجام گرفت، طوری که نمایندگان مجلس شورای اسلامی هم برای تشییع آمده بودند. آن روز جمعیت زیادی در پاستور حضور داشتند. نمایندگان مجلس به بنده تسلیت می‌گفتند و من هم می‌گفتم: «به من تبریک بگویند که همسرم شهید شده است».

آن روز واقعاً احساس کردم که شکسته شدن کمر یعنی چه. بعداً به من گفتند پیکر حمید سوخته است. قبل از اینکه او را داخل قبر بگذارند با او صحبت می‌کردم و می‌گفتم «حمید جان رفتی و مرا تنها گذاشتی، شفاعت مرا هم بکن و از من راضی باش». بعد از شهادت حمید، همسر شهید کشوری اوضاع روحی مرا پرسید و به او گفتم: «یا باورم نمی‌شود یا اینکه خداوند صبر بزرگی به من داده است، تنها چیزی که به من آرامش می‌دهد این است که می‌دانم جای حمید خوب است وگرنه دوری خیلی سخت است».

بعد از شهادت سهیلیان با خانواده شهدا به دیدار امام(ره) رفتیم، به ایشان گفتم: «برای شهید من دعا کنید»؛ ایشان دعا کردند و دست بر سر دخترم کشیدند.

اوایل شهادت حمید، خیلی به خوابم می‌آمد. حتی قبل از اینکه خوابم ببرد، می‌فهمیدم که امشب او را در خواب خواهم دید. بعضی وقت‌ها در خواب می‌فهمیدم که شهید شده و بعضی وقت‌ها می‌گفتم: «زنده‌ای، آمده‌ای؟!».

گریه‌های من در فراق حمیدرضا مخفیانه بود؛ تا 3 ـ 4 ماه بعد از شهادت او، سرود «ملوانان، خلبانان، پیروز باشید...» را که از رادیو یا تلویزیون می‌شنیدم از خود بی‌خود می‌شدم. البته فقط گرمای اشک را روی صورتم احساس می‌کردم. بیان رویدادهای آن روزها راحت است اما روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم.

* جمله‌ای از شهید که تسکینم می‌داد

قبل از جنگ یکی از همکاران حمیدرضا در غرب شهید شد. ما به دیدن خانواده آنها رفتیم، بعد از دیدار به شهید سهیلیان گفتم: «الهی بمیرم حمید، پیکر این شهید سوخته بود». حمید گفت: «موقعی که روح از بدن جدا شود،‌ مهم نیست که جسم بسوزد یا سالم بماند»، این جمله همیشه در ذهنم بود. بعد از شهادتش وقتی فهمیدم که هلی‌کوپتر حمیدرضا یک بار در آسمان یکبار هم در زمین منفجر شده و پیکر او سوخته است، این حرف او تسکینم می‌داد و سبب آرامش من می‌شد. او می‌گفت: «اگر من شهید شدم گریه و زاری نکنی» وقتی می‌گفتم: «تو را خدا این حرف‌ها را نزنید» او می‌گفت: «در این دوره زمانه مرگ در بستر ننگ است».

تصویر نخست از سمت راست شهید سهیلیان و تصویر سمت چپ شهید شیرودی

* روایت شیرودی از ناجی سر پل ذهاب

بعد از شهادت حمیدرضا دوستانش خاطراتی از او برایم تعریف می‌کردند. در اوایل جنگ شرایط سرپل‌ ذهاب خیلی حساس بود؛ اگر این منطقه مثل خرمشهر از دست می‌رفت ما باید خیلی کشته می‌دادیم تا آن را به دست بیاوریم؛ بعد از اینکه شهید سهیلیان به همراه خلبانان دیگر توانست سرپل ذهاب را نجات دهد،‌ خبرنگاران صدا و سیما ‌خواستند با او مصاحبه کنند؛ اما نپذیرفت.

بعد از شهادت حمیدرضا، شهید شیرودی برای من این گونه تعریف می‌کرد: «سهیلیان کار مهمی انجام داده بود؛ دشمن سیم خاردارها را رد کرده بود؛ دستور داده بودند که نیروها عقب‌نشینی کنند؛ سهیلیان گفته بود، من نمی‌روم هیچ کس هم حق ندارد یک هلی‌کوپتر از اینجا به عقب ببرد. به ترتیب سهیلیان، شیرودی و چند خلبان دیگر نشستند این چند نفر با همان با هلی‌کوپتر مهمات پادگان را بر سر دشمن ریختند و سرپل ذهاب نجات پیدا کرد».

* تیرها را منحنی شلیک می‌کرد

دوستان سهیلیان می‌گفتند: حمید در زدن هدف خیلی مهارت داشت، او وقتی روی هدف تمرکز می‌کرد، با شلیک به صورت منحنی، گلوله به هدف می‌خورد. به او می‌گفتیم: «حمید چگونه منحنی شلیک می‌کنی» او می‌گفت: «من کاری نمی‌کنم تیر را رها می‌کنم و خداوند آن تیر را بر سر دشمن می‌زند».

او در ادامه تعریف می‌کرد یکبار با حمید رضا به اهواز رفتیم، گفتم: «حمید این تانک را به صورت منحنی بزن» گلوله به تانک خورد و گفت: «من که گفتم گلوله را شلیک کنم، خدا بر سر دشمن می‌زند». حمیدرضا وقتی کاری می‌کرد، می‌گفت: «خدای من» و نمی‌گفت من.

او حتی در یک روز 54 تانک عراقی زده بود؛ یکی از دوستانش می‌گفت: «او با یک تیر، یک تانک را می‌زد؛ تیر هدر نمی‌داد».

* نیروهایش از او راضی بودند

بعد از شهادت حمیدرضا، سربازان از او تعریف می‌کردند و می‌گفتند: «خیلی متواضع و مهربان بود؛ وقتی برای گرفتن مرخصی به اتاقش می‌رفتیم، به احترام ما از جا بلند می‌شد». یک بار هم بر حسب اتفاق یکی از سربازان را دیدم او وقتی فهمید همسر شهید سهیلیان هستم، گفت: «ما در جایی بودیم که صعب‌العبور بود؛ او برای ما با هلی‌کوپتر غذا می‌آورد».

* نذری که بعد از شهادت ادا شد

او توجه زیادی به مردم محروم داشت؛ یک وقت‌هایی که گوسفند قربانی می‌کردیم، گوشتش را با شهید سهیلیان بین مردم محروم کرمانشاه تقسیم می‌کردیم. وقتی حمیدرضا به مأموریت می‌رفت، نگرانش می‌شدم؛ یک بار برای سلامتی سهیلیان  قربانی نذر کردم؛ این نذرم ادا نشده بود که بعد از شهادتش نذرم را ادا کردم و مثل گذشته بین مردم محروم تقسیم کردم.

* شهید قول شفاعت داد

یک سال بعد از شهادت حمید، به کرمانشاه رفتم تا اسباب و اثاثیه منزل‌مان را به تهران بیاورم. دایی‌ام ماشین باری داشت. منزل ما طبقه همکف بود. شیشه‌های منزل‌مان شکسته بود و گربه‌ها رفته بودند در اتاق. از بس این گربه‌ها «کبوتر» و «یا کریم» آورده و آنجا خورده بودند، روی موکت قرمز رنگ پُر از پر کبوتر و موی گربه بود. با سختی اتاق را تمیز کردیم.

همان روزها همسایه بالایی برایم تعریف می‌کرد: در خواب دیدم شهید سهیلیان آمده است و می‌خواهد نماز بخواند.

گفتم: آقای سهیلیان آمده‌اید اینجا نماز بخوانید؟

آقا حمید گفت: می‌دانید که سوسن آمده و اثاث‌ها را جمع کند؟ به همین خاطر من آمده‌ام او را کمک کنم.

پرسیدم: راست می‌گویند که شهید 40 نفر را شفاعت می‌کند؟

آقا حمید گفت: بله، هر کسی که راه خدا را برود، شفاعت می‌کنم.

پرسیدم: سوسن خانم را هم شفاعت می‌کنید؟

آقا حمید گفت: سوسن خانم که برای خودش یک باغ دارد.

* گمنامی شهید سهیلیان

شهید سهیلیان در این سال‌ها گمنام بود؛ با توجه به اینکه در جریان سرپل ذهاب وقتی می‌خواستند با او مصاحبه کنند، از مصاحبه امتناع کرد چون می‌خواست گمنام بماند، پیش خود احساس می‌کردم که در طول این سال‌ها حرفی از او نزنم؛ در حالی که اسم و رسم شهدا نباید در غفلت بماند.


انتهای پیام/

نظرات بینندگان