کد خبر: ۵۰۸۹۱
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۹ - ۰۹ بهمن ۱۳۹۲

خاطره ده‌بزرگی از مهاجرانی

موقعی که چهره ایشان را در کنار سعودی‌ها دیدم انگار آب سردی رویم ریخته شد. گفتم خدایا! به آبروی امام حسین آخر و عاقبت‌مان را ختم به خیر کن. چه می‌شود که یک شخصیت متدین و انقلابی یک مرتبه از این جاها سر درمی‌آورد.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، احد ده بزرگی عمر خود را پای ادبیات عاشورایی گذاشته است. زندگی سراسر شور و علاقه او به این حوزه زبانزد خاص و عام است. مصاحبه‌ای که در پی می‌آید حاصل سه ساعت بحث با او راجع به سیر تا پیاز زندگی اوست؛

- با توجه به این که شما قبل از انقلاب با عطا‌الله مهاجرانی ارتباط داشتید، روایت این داستان از زبان شما شنیدن دارد که یک عده از اعتقادشان جدا شدند ولی آقای ده بزرگی هنوز هم از عاشورا و انقلاب اسلامی دم می‌زند و به این دو مقوله شگفت افتخار می‌کند.

- بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، ایاک نعبد و ایاک نستعین، اهدنا الصراط المستقیم. خدایا یاری و کمکمان کن که از راه مستقیم منحرف نشویم. عرض کنم قبل از انقلاب تعدادی از دانشجویان بودند که ما با آنها دوست بودیم و جلسات مخفی داشتیم. یکی از آن‌ها عطاءالله مهاجرانی بود. یکی دیگر آقای دکتر معین بود. ما یک انجمن اسلامی در دانشگاه راه انداختیم که دانشجویان اساتید و کارمندان جمع شدند رای‌گیری شد و دو نفر را انتخاب کردند. از طرف دکترها آقای شهید فقیهی و از طرف کارمندان من انتخاب شدم که انجمنی را در مسجد آقا احمد راه انداختیم. پیش‌نماز آن مسجد مرحوم آقای شمس بود. عصرها در کتابخانه آن مسجد جلساتمان برگزار می‌شد. این قضایا مربوط به قبل از انقلاب می‌شود.

* مهاجرانی مثنوی می‌خواند و شرح می‌داد

بعضی از اطلاعیه‌ها که می‌آمد در دانشگاه من مسئول توزیع آنها بین دانشجویان بودم. از کسانی که من خیلی با آنها دوست بودم آقایان نادر کجوری، حسین همافر، عطاءالله مهاجرانی، مرتضی و ... بودند. در کنار کار ما با این دوستان در خوابگاه جلساتی داشتیم. آقای مهاجرانی مثنوی می‌خواند و شرح می‌داد. من روی اندیشه سهروردی کاری کردم.

- از چه جنبه‌هایی روی اندیشه سهروردی کار می کردید؟

مثلا من «عقل سرخ» و «لغت موران» را خیلی دوست داشتم. لغت موران داستان‌های بسیار آموزنده و ماهرانه‌ای دارد و سخت‌ترین کتابش «روح عمادی» است. این‌ها را بحث می‌کردیم تا اینکه انقلاب فرهنگی شروع شد. دکتر معین شد رئیس دانشگاه. آقای مهاجرانی را برای نمایندگی استان فارس کاندید کردیم. رای هم آورد و وارد قضایا شد. یک خاطره در این مورد بگویم؛ صدا و سیمای فارس همان اوایل انقلاب می‌خواست یک کار عاشورایی ارائه بدهد. آن موقع من مجری تلویزیون بودم. به من پیشنهاد دادند که ده دوازده تا برنامه ساخته شود. برنامه‌ها را طراحی کردیم که در شاه‌ چراغ و علی‌بن حمزه ضبط شود که ضبط و پخش شد. آقای مهاجرانی در هند یا پاکستان رایزن فرهنگی شد. مهاجرانی برایم نامه نوشته بود و حتی برادران اهل تسنن و گروه‌های دیگر را جمع کردم «وقتی تو می‌خواندی اهل تسنن اشک که می‌ریختند. در زلال اشک آن‌ها من تو را می‌دیدم» این تعبیری است که او در نامه دارد.

این نکته برای من خیلی جالب بود تا اینکه ایشان برگشت ایران. وقتی که شد وزیر ارشاد من خیلی به حرکت‌هایی که داشت راضی نبودم! یک جلسه هم آمد شیراز. آن موقع آقای همافر مدیرکل فرهنگ و ارشاد بود. به آقای همافر گفته بود خیلی دلم می‌خواهد آقای ده بزرگی را ببینم، او را بیاور که ببینمش. دلم هم می‌خواست او را ببینم ولی به دلیل اینکه نوع تفکرش عوض شده بود، خیلی راضی نبودم. خلاصه رفتم و در آن جلسه شرکت کردم. فقط به اندازه سلام و بعد هم در تاریکی که یک کلیپ پخش کردند. من از دور خداحافظی کردم و رفتم. یک چیزی که خیلی مرا اذیت کرد این بود که یک شبی در تلویزیون دیدم آقای مهاجرانی با امیران سعودی در کاخ سعودی است و این برای من خیلی گران تمام شد که یک نیرویی که جزو دانشجویان خط امام بود و ما با هم هم عقیده و هم خط و مشی بودیم و اسم حضرت امام که می‌آمد ایشان بدنش می‌لرزید و امروز جایگاه ایشان کجاست؟!

* چه می‌شود که یک شخصیت متدین و انقلابی یک مرتبه از این جاها سر در می‌آورد

موقعی که چهره ایشان را در کنار سعودی‌ها دیدم انگار آب سردی رویم ریخته شد و گفتم خدایا به آبروی امام حسین آخر و عاقبت‌مان را ختم به خیر کن. چه می‌شود که یک شخصیت متدین و انقلابی یک مرتبه از این جاها سر در می‌آورد باید پناه به خدا برد!

- رابطه‌تان با شهید دستغیب چطور بود؟ خاطره‌ای با شهید دستغیب دارید؟

یک مرد بی‌نظیر بود. تنها خاطره‌ای که من همیشه از آن یاد می‌کنم این بود که موقعی می‌خواستیم دانشگاه را تعطیل کنیم و گروه‌ها را جمع و جور کنیم، شهید دستغیب گفته بود که بیانیه را باید آقای ده بزرگی بخواند. من آن موقع آدم آتیش پاره‌ای بودم حالا را نگاه نکنید که مظلومانه نشسته‌ام (باخنده) وقتی وارد خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها می‌شدم، گروه‌های مختلف یک اصطلاحی داشتند می‌گفتند «احد فالانژ» آمد! چون بساط همه را جمع می‌کردم. توی کوچه‌ها و پیاده‌روها بحث‌های خیابانی راه انداخته بودند و گروهک‌های متعددی قارچ گونه رشد کرده بود. این‌ها می‌ایستادند و بحث‌های عقیدتی و سیاسی می‌کردند. درگیری‌هایی پیش می‌آمد و وقتی من می‌آمدم فرار می‌کردند. بعضی وقت‌ها یک کلاه می‌گذاشتم روی سرم که فقط دو تا چشمم دیده می‌شد؛ وقتی وارد بحث می‌شدم کلاهم را که بر می‌داشتم همه فرار می‌کردند. من این خاطره شهید دستغیب را فراموش نمی‌کنم که گفت بیانیه را آقای ده‌بزرگی بخواند.

- آقای ده بزرگی! اگر اجازه بدهید کمی راجع به شعر صحبت کنیم. بیشتر شعرهای شما راجع به عاشورا است و سرحلقه عاشورایی سرایان محتشم است. جریان چیست که شعر محتشم با این شکوه هنوز مانده. این سلامت و روانی و ارتباط برقرار کردن با مردم، چگونه نصیب محتشم شده است؟ و بعد راجع به اشعار خودتان بفرمایید.

محتوا و مضمون و ...یک قسمت‌هایی از کارهای من است. به قول آقای دکتر سنگری پر از ترافیک تصویر است. مثلا یک شعر معروف است که من برای حضرت امام گفته‌ام. شما ببینید تتابع اضافات و ترکیبات در آن چقدر است؛ در عین سلامت و روانی.

با نسیم نفس سبز امام گل سرخ

جوش زد باده توحید به جام گل سرخ

ترکیبات و تتابع اضافات و ...

* شاعر اگر خواست به دستور دیگری شعر بگوید دیگر شاعر نیست!‌

- بعضی‌ها می‌گویند تتابع اضافات آرایه خوبی نیست و شعر را از رغبت می‌اندازد!

خب بگویند. هر کسی یک گونه شعر می‌گوید. شاعر باید خودش باشد. اگر خواست به دستور دیگری شعر بگوید این شاعر نیست!‌ به قول نظامی «فرزند خصال خویشتن باشد» این ترکیب برای من لذت بخش است و آن چیزی هم که بر ادبیات ما می‌افزاید همین ترکیبات است. غم یک واژه مجرد است، صبح هم یک واژه مجرد است. وقتی با این‌ها ترکیب می سازیم فنا پیدا می‌کنند. قبل از انقلاب من یک شعر گفته بودم به نام «تکبیرهای سرخ». در همان انجمن درگیری پیدا کردیم، گفتند چرا می‌گویی تکبیر سرخ. مگر تکبیر رنگ دارد؟ بله رنگ دارد. غم سرخ می‌شود، سبز می‌شود، آبی می‌شود، سفید هم می‌شود. مثلا بعضی‌وقت‌ها یک غم سیاه روی دل آدم می‌ریزد.

- بله ترکیب‌های وصفی و ترکیب‌های اضافی خوبی می‌شود آفرید و این هم از مزیت‌هاست، اما تتابع اضافات مثل عبارت «آموزش و پرورش شهرستان‌های شیراز استان فارس، ...»

غم سبز در ذهن یک غم عرفانی را تجسم می‌کند.

- اسم انجمن ادبی قبل از انقلاب که می رفتید چه بود؟

حافظ.

- خودتان آن را بنیان نهاده بودید؟

من جوان بودم. با تعدادی از دوستان جمع شدیم یک انجمنی راه انداختیم به نام «انجمن ادبی حافظ»، و این برقرار بود تا نزدیک انقلاب که در خانه یکی از دوستان بودیم. ایشان یک غزل بدی خطاب به امام خواند. ما درگیری پیدا کردیم. جلسه تا صبح ادامه پیدا کرد ولی دیگر منحل شد. بلافاصله بعد از انقلاب بنده دو تا جلسه راه انداختم؛ یکی در جهاد دانشگاهی و یکی هم همین انجمن را با اداره ارشاد و بعد از اداره ارشاد یک تشکیلات راه انداختیم به نام «انجمن شاعران انقلاب اسلامی ایران». من بودم،‌ آقای مردانی، آقای جمالی، لطف‌اللهی و رسولف که هنوز هم ادامه دارد.

- در انجمن حافظ این دوستانی که نام بردید هم بودند؟

فقط آقای جمالی بود.

- آقای منصور اوجی هم بود؟

بله تقریبا سه سال آمد.

- دیگر چه کسانی در آن جلسه بودند؟

آقایان جمالی، شریفی، اصغر عرب، آیت‌الله آیت‌اللهی و کسانی دیگر می‌آمدند.

- بیشتر محورهای شعری که آن جا مطرح می‌شد چه بود؟

اوایل ردیف و قافیه درس می‌دادند. سید نورالدین مصباحی استاد حوزه بود. ایشان می‌آمد برایمان صحبت می‌کرد. بعد شعرخوانی بود، بعد نقد شعر. هر از گاهی هم یک غزل از حافظ یا سعدی انتخاب می‌شد که روی ردیف و قافیه‌اش کار کنیم برای این که طبع نخشکد. تا مدتی این گونه بود و بعد دیگر هر کسی آزاد کار خودش را انجام می‌داد. مثلا یک سال ردیف و قافیه دادند من سه تا غزل ساختم، یک طنز، یک عاشورایی و یکی دیگر هم ساختم که این طوری شروع می‌شد: چون روح من به عشق نکویان مخمر است...

* کار مداح‌ها را راه‌ می‌انداختند

- قبل از انقلاب که کتاب شعر نداشتید؟

نه، آن موقع اجازه چاپ نمی‌دادند. یک بنده خدایی بود به نام آقای غلامی بچه تهران بود. یک دوستی به نام حاج تقی زنگی داشت که بچه قم بود. این‌ها با هم کار مداح‌ها را راه‌ می‌انداختند. یک سفر آمدند شیراز دو سه روز خانه ما بودند. من یک سری شعر به آنها دادم. کتاب چاپ می‌کردند به نام «منتخب‌المصائب» که در آن کتاب چاپ شد. بیشتر هم دستمایه مداح‌ها بود.

- بیشتر در حوزه سوگ بود؟ یعنی به حماسه و عرفان و پیام توجه نداشتند؟

- چرا. آقای غلامی و آقای زنگی روحیه انقلابی داشتند. یادم است یک ترجیح‌بندی من گفته بودم که این بود: «خون از چشم دارد می‌چکد». آقای غلامی این را گرفت در تهران شده بود دستمایه مداحان انقلابی آن روز. ایشان به رحمت خدا رفت. آقای حاج تقی زنگی هم شد پاسدار حضرت امام. از مرخصی آمده بود. در قم در اثر انفجار یک بمب شهید شد.

* سر بیعتمان بودیم و هنوز هم هستیم

- از افرادی صحبت کردید که حیف است به سادگی از کنارشان رد شد. محمد علی مردانی به احتمال قوی فردی بود که شما با او زیاد دم‌خور بودید. ارتباط شما با او چگونه بود؟

محمد علی مردانی و من همدیگر را از دور می‌شناختیم. در جبهه خیلی به هم نزدیک شدیم و اتاقمان یکی شد. در قسمت اعزام مبلغ بودیم. در اولین شب شعر عاشورا که ما راه انداختیم شاعر عاشورایی خیلی کم بود. به سختی توانستیم از سراسر ایران تعدادی انگشت شمار از شاعران را جمع کنیم که یکی‌اش مردانی بود. آن سال آقای مشفق، مردانی و گرمارودی و تعدادی دیگر را دعوت کردیم. شب اول که شعر خوانی تمام شد آمدیم داخل خانه تقریبا ساعت 2، 3 صبح بود که آقای مردانی داد می‌زد بیا مرا ببر شاه چراغ. من با آقای آغایاری و آقای مردانی رفتیم شاه چراغ. بالای سر حضرت که نشستیم نماز خواندیم، خلوت بود. آقای مردانی گفت بیایید جلو، جلو آمدیم، گفت می‌خواهم این جا با شما بیعت کنم که این کار امام حسین(ع) را هر جا هستیم با هم انجام دهیم. سر بیعتمان بودیم تا این که ایشان پرواز کرد و هنوز هم هستیم.

انتهای پیام/

نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
ناشناس
-
چهارشنبه ۰۹ بهمن ۱۳۹۲
0
شعراش بند تومبونیه