کد خبر: ۵۲۲۹۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۶ - ۰۷ اسفند ۱۳۹۲

جامانده ای از قافله شهادت

واقعاً برایم سخت بود که دست هایم را بالا ببرم و تسلیم بشوم. اسیر شدن با تسلیم شدن کلی فرق داشت. اصلاً رفتن ما به جبهه، برای جنگیدن بر سر همین اعتقاد بود. اگر در آن لحظه به راحتی تسلیم می شدم، امروز با هزاران سوال بی پاسخ مواجه می شدم و نمی توانستم زندگی آرامی داشته باشم.
به گزارش شیرازه به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رسول کریم آبادی است:
 
اکبرپور ایستاد. گفتم مطمئن باش دیگر ما را نمی زنند؛ سالم می خواهند، ولی من اصلاً تسلیم نمی شوم. لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شدند. عراقی ها تا نزدیک میدان مین که آمدند، ایستادند و رگبار زدند. البته نه به قصد کشتن مان. از مین ها می ترسیدند. مثل قورباغه های توی شالیزار، همه جا پخش شده بودند. ذوق زده بودند. ما توی گودال و آنها در سی، چهل متری ما داد و بیداد می کردند که تسلیم شویم.
 
آن جا دیگر ترس از مرگ نبود؛ همه چیز به اعتقاد آدم بستگی داشت. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم تسلیم شوم که آنها قهقهه ی پیروزی بزنند. دشمن باید می فهمید که بسیجی خمینی به اسارت می رود، اما به حقارت نمی رود. گفتم به هیچ وجه در مقابل شان تسلیم نمی شوم. روحیه ی اکبرپور از من هم بهتر بود.
 
بعد هر دو با بغضی در گلو فریاد کشیدیم: یا حسین شهید و سرمان را از گودال بالا آوردیم. من با دو نارنجک در دو مشت زخمی ام از گودال بیرون آمدم. سرنوشت بچه های اسیر در دست ما بود. اگر بلند نمی شدیم به بچه ها تیر خلاص می زدند. همه را مثل کاروانی به هم بسته بودند و می کشیدند و می زدند. من در هر دو مشتم،  دو تا نارنجک گرفته بودم، جوری که عراقی ها متوجه نشوند.
 
با تن زخمی از گودال بیرون زدیم و ایستادیم. استوار و بلند رودرروی عراقی ها که همهمه شان بالا رفت. شروع کردند اطراف ما تیراندازی کردن، همین طور جلو می آمدند تا رسیدند به ده متری مان. دلم می خواست نارنجک ها را پرتاب کنم، اما می دانستم دو، سه نفرشان بیشتر کشته نمی شوند و بعد همه ی بچه ها را یک جا به شهادت می رساندند.
 
واقعاً برایم سخت بود که دست هایم را بالا ببرم و تسلیم بشوم. اسیر شدن با تسلیم شدن کلی فرق داشت. اصلاً رفتن ما به جبهه، برای جنگیدن بر سر همین اعتقاد بود. اگر در آن لحظه به راحتی تسلیم می شدم، امروز با هزاران سوال بی پاسخ مواجه می شدم و نمی توانستم زندگی آرامی داشته باشم. ثانیه ها به سختی سپری می شد.
 
نمی خواستم عراقی ها خوشحال بشوند که پیروز میدان شده اند؛ نه، باید به آنها می فهماندم که اگرچه خط ما را شکستید و ما را اسیر کردید، اما بدانید که ما پیروز زینبیم که به اسارت رفت، نه به حقارت.
 
عراقی ها با سر و صدا و فریاد شروع کردند به تیراندازی جلوی پاهایم. باید نارنجک ها را زمین می انداختم. وقتی نارنجک را انداختم، سریع به طرفم دویدند و مرا محکم با سینه روی خاک چسباندند. یکی از قوی هیکلی شان با وحشی گری پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشرد؛ طوری که احساس کردم گردنم شکست. دست های زخمی ام را با سیم های نازک و زجر آور تلفن، محکم به هم بستند. سیم را چنان کشیدند که درد تمام وجودم را فرا گرفت و درد گلوله قناسه و ترکش و زخم دست ها و تشنگی را فراموش کردم.
 
می دانستم که باید حوادثی سخت تر را نیز تحمل کنم. تکه های تاریخ بود که لحظه لحظه به هم متصل می شد و مرا به مرحله ای دیگر از زندگی وارد می کرد. وقایع آن قدر غیر منتظره و سریع اتفاق افتاده بود که سنگینی اش ذهنم را قفل کرده بود. با خودم فکر می کردم آیا روزی خواهد رسید که همه آن چه بر ما گذشته را به دوستان، آشنایان و آیندگان بگویم؟ اگر از من می پرسیدند که رسول! تو چگونه از این معرکه جان سالم به در بردی، چه جوابی داشتم؟ فقط می توانستم بگویم که از قافله ی شهادت جا ماندم.
 
صدای هلهله و خوشحالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی ها تانک ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناک تری در پیش دارم. سایه ی شوم یک عراقی، برای لحظاتی، روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست. خودم را برای هر شکنجه ای آماده کرده بودم. چنگال هایش را پشت گردنم انداخت و مرا از جا کند. همین طور من را می کشید. پاهایم دیگر رمقی نداشت و کشاله ی رانم را از هم گسسته بود. خون همه جای بدنم را گرفته بود.
 
کمی بعد مرا در جمع یاران اسیرم، روی زمین پرت کرد. بچه ها با حالتی غریبانه روی رمل ها افتاده بودند و هیچ نمی گفتند. دشمن آرزو به دل مانده بود که یکی از بچه ها بنالد و بگرید یا آب طلب کند. یکی یکی دست ها را از پشت، به هم گره زدند و به هم وصل کردند. آن ها نمی دانستند که با بستن بچه ها به یکدیگر چه خدمت بزرگی به ما می کنند. حالا ما دیگر یکی شده بودیم. امدادگرها آمدند و زخم ها را مچاله کردند و رفتند.
 
سرباز عراقی با ترس از افسران بعثی، با عجله، تکه ای باند را دور رانم پیچید، اما نه جای زخم گلوله که ده سانت دورتر از جای گلوله ها. هر بار که باند را می پیچاند، سر می چرخاند و از ترس چیزی می گفت و با چشمانش به افسرهای کلاه قرمز اشاره می کرد. انگار از آنها می ترسید. کمی بعد، متوجه موضوع شدیم. سربازانی که در خط اول جنگ قرار  داشتند، بعضی شان از شیعیان عراقی بودند که با زور و تهدید آمده بودند. همه آنهایی که شیعه بودند را از رفتارشان می شد، شناخت. ردیف به ردیف روی رمل ها افتاده بودیم. تابش مستقیم آفتاب سوزان شلمچه، حکایت از رسیدن ظهر داشت. اولین نماز اسارت را با دستان بسته و صورت روی خاک، با اشک خواندیم. گریه مان از ترس نبود، که از عبودیت خالصانه بود. 
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
علی محمد
Germany
چهارشنبه ۰۷ اسفند ۱۳۹۲
0
خداوند عزیزشماومراوهمه جاماماندگان ازکاروان شهیدان رابه ارزوی دیرینه امان برساند .منصوروهمیشه پیروز باشید