کد خبر: ۵۴۳۱۵
تاریخ انتشار: ۰۸:۴۷ - ۲۷ فروردين ۱۳۹۳

پیکر شهیدی که در کوله‌پشتی جا شد

استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم، آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس،  روزی که فرزندانشان را بدرقه می‌کردند، روزگار را به این امید می‌گذراندند که روزی آنها باز می‌گردند؛ برخی رخ نشان دادند و برخی در زیر آفتاب و برف و باران ماندند.

روایتی که ‌خواهیم خواند از تفحص یک شهید توسط پدرش به نقل از آزاده جانباز «احمدزاده» در کتاب اردوگاه 15 تکریت است.

                                                            ****

ستوان کرمی فرمانده دسته دوم گروهان یکم تکاور بود؛ اهل ایلام بود و مدت 3 ماه بود که ازدواج کرده بود. ستوان کرمی افسری شجاع، بلند قد و قامت مردانه و خشن بود و در پشت آن هیکل تنومند و خشن قلبی مهربان و رئوف داشت؛ او در تاریخ 27 خرداد 66 ساعت 2:30 بامداد حین درگیری بسیار سخت که به کمین عراقی‌ها افتاده بودیم، در میدان مین عراقی‌ها روی مین ضد نفر رفت و در اثر آن پیکر بی‌جان او در داخل مین‌ها به جا ماند و ما نتوانستیم جسد او را به عقب بکشیم.

در آن شب تعدادی شهید و مجروح داشتیم؛ بعد از شهادت ستوان کرمی، همرزمان ناراحت بودند و همواره از اینکه پیکر او در جلو چشمان ما در میدان مین جا مانده بود، احساس حقارت و خجالت می‌کردیم. خانواده او تلاش زیادی داشتند تا پیکر وی را برگردانیم. چون پیکر این شهید بین عراقی‌ها مانده بود، هیچ امکانی نداشت اما در آن روزها اتفاقات جالبی می‌افتاد که هیچ کس نمی‌توانست آن گونه طرّاحی و پیش‌بینی نماید.

یک سال بعد فرماندهی لشکر تصمیم بر آن گرفت که عملیات چریکی جهت گمراه کردن محل حمله اصلی را در سمت چپ لشکر (منطقه قصر شیرین) آغاز کنیم. شصت نفر از نیروهای زبده که در عملیات‌های مختلف و شکستن خط‌های مقدم دشمن شرکت داشتند، داوطلبانه آماده شدند. ساعت 12 ظهر بود که تلفنی اطلاع دادند برادر و پدر شهید ستوان کرمی به منطقه وارد شدند و می‌خواهند خودشان پیکر ستوان کرمی را به عقب تخلیه کنند. ما به چشم خود لطف و رحمت الهی را دیدیم که قرآن کریم در این مورد فرموده است: «نا امید نشوید و از یاد و رحمت الهی غافل نباشید».

                                                            ****

عملیاتی که ما داشتیم درست در همان نقطه بود که شهید کرمی به جا مانده بود. پدر شهید مردی در حدود 60 ساله ولی سالم و قوی بنیه و شجاع و از عشایر ایلامی بود. وی از امام جمعه و نماینده رهبری مجوز گرفته بود تا خود را به منطقه برساند و تعهد داده بود که پیکر پسرش را به پشت خط بیاورد و اگر هم کشته شود خانواده وی رضایت داشتند.

پدرش اول فکر می‌کرد که ما در حق پسرش کوتاهی می‌کنیم. بعد از اینکه وضعیت و موقعیت فعلی برای او باز گو شد کمی آرام گرفت. آنها داخل سنگر فرمانده تیپ مهمان بودند. بعد از اینکه به آنها گفته شد امشب عملیات محدودی در همان نقطه شهادت پسرش داریم اعلام داشت که ایشان هم با ما خواهد آمد و نامه‌ای از مقامات دارد. صحبت و نصیحت‌ها نتیجه نداد. او تصمیم خود را گرفته بود لاجرم با هماهنگی مسئولین مربوطه مقرر شد تنها پدر وی همراه گروه‌های تک کننده حضور داشته باشد.

با توجه به مسئولیت من و بنا به دستور  ایشان در کنارم بود او هم تفنگی را برای خود گرفت تا هنگام نیاز از خود دفاع کند. همه ما احساس شرم داشتیم و سعی داشتیم برای پیدا کردن شهید کوتاهی نکنیم و پدرش دست خالی بر نگردد.

                                                               ****

ساعت 11:30 به وسیله خودروها به منطقه قصر شیرین راهی شدیم. تقریباً ساعت 12:40 با هماهنگی یگان خط نگهدار از خاکریزهای خودی به سوی مواضع دشمن سرازیر شدیم. علی‌رغم آمادگی کامل دشمن در رابطه با مسائل چند روز پیش ما باید اقداماتی انجام می‌دادیم و تازه اینکه مسئله شهید کرمی نیز اضافه شد. پدر شهید کرمی استقامت خوبی داشت و به مسائل نظامی‌گری واقف بود پس او می‌توانست در حین درگیری گلیم خود را از آب بیرون بکشد. هم رزمان به چند گروه مختلف مانند کمین، بکاو بکش، دستبرد، تخریب تقسیم شدیم.

با توجه به اجرای عملیات در همین منطقه در سال گذشته، بیشتر نیروها آشنایی خوبی به منطقه داشتند. ساعت 2:35 بامداد از داخل میادین عبور کردیم هنوز مأموریت ما برای دشمن کشف نشده بود ولی گاه گاه گلوله‌های خمپاره و منور به صورت پراکنده در هر سو اصابت و انفجار مهیبی رخ می‌‌داد چون همه شب اتفاق می‌افتاد شک برانگیز نبود کوچکترین صداها برای ما خطر ساز بود و هر آن می‌توانست وجود عراقی‌ها و شلیک مسلسل‌های آنها بر روی ما اتفاق بیفتد و سرنوشت ما هم مانند شهید کرمی، باشد.

چون من در حین شهادت ستوان کرمی در چند متری وی بودم دقیقاً، آن نقطه را می‌شناختم به پدر شهید و دیگر همرزمان محل مورد نظر را در نور مهتاب نشان دادم و دوربین مادون قرمز را به پدر شهید دادم تا نگاه کند. چشمان رنجور و شجاع پدر شهید پر از اشک شده بود و شاید احساس قلبی او خبر از نزدیکی جسم بی جان و پوسیده جگر گوشه‌اش داشت در آن موقعیت خطرناک یک حالت غریبی به همه دست داده بود به پدر شهید تأکید کردم دیگر مجاز نیست جلو بیاید چون می‌توانست در اثر احساسات پدری مأموریت ما کشف و همگی از بین برویم او را به یک سرباز سپردم و گفتیم شما هوای ما را داشته باشید. پدر شهید تا نقطه‌ای با ما آمد؛ بعد به همراه گروه داخل میدان رفتیم. از کمین دشمن خبری نبود. در داخل میدان مین شیار بسیار کوچکی بود با دوربین کاوش کردیم دیدیم چند شیء مشکوک به چشم می‌خورد؛ نزدیکتر شدیم و دیدیم پیکر شهید کرمی بود البته در بین خار و خاشاک و آفتاب گوشت بدنش ریخته بود و حتی بیشتر استخوان‌های بدنش پوسیده بود.

تنها چیزی که او را می‌شناساند لباس بادگیر آبی رنگی بود که شب شهادت فرماندهان به تن داشتند در چند متری آن طرف چند پیکر شهید از حمله‌های قبل دیده می‌شدند خیلی خوشحال شدم زیرا که در پیش پدر شهید رو سفید شدیم. استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم. آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود. به وسیله یک سرباز پیکر وی و چند شهید گمنام به عقب کشیده شد.

                                                            ****

میدان مین دشمن به داخل کانال‌های عراقی سرازیر شد در یک لحظه شلیک آتشبارها از زمین و هوا شروع شد. درگیری سختی به وجود آمد تکاوران دیگر به داخل کانال‌ها وارد شده بودند و ادامه درگیری برای عراقی‌ها بسیار سخت و برای نیروهای ما کم تلفات می‌شد به داخل سنگرها نارنجک پرتاپ می‌شد صدای هیاهو و داد و فریاد عرب‌ها به آسمان برخاسته بود آنها سراسیمه با زیر شلواری و زیر پوش در داخل سنگر ها دفاع می‌کردند.

از داخل کانال به طرف سنگرهای استراحت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم ساعت نزدیکی‌های 4 صبح بود و هوا کم کم روشن می‌شد و نیروهای احتیاط و صدای کامیون‌های حامل نیروهای کمکی عراق به گوش می‌رسید که نزدیک می‌شدند.

نیروهای بعثی از ترس در تاریکی فریاد می‌زدند «الدّخیل الدّخیل ...» دیگر دیر شده بود ما قصد اسیر گرفتن نداشتیم؛ مأموریت ما انهدام مواضع و دشمن و گوشمالی و معطوف کردن توجه فرماندهان به منطقه بود که بتوانیم از منطقه نفت شهر حمله را آغاز کنیم.

نیروهای کمکی عراق خیلی نزدیک شده بودند با بی‌سیم اطلاع دادیم پشت خط عراقی‌ها را زیر آتش بگیرند تا مأموریت خود را بهتر انجام دهیم سنگرهای عراقی یکی یکی از بین می‌رفت و عراقی‌ها از هر سو به طرف عراق فرار می‌کردند و بعضی نیز از ترس که نتوانسته بودند فرار کنند، خود را بین اجساد انداخته بودند.

داخل کانال عراقی‌ها بودم که یکی از سربازان خودی فریاد زد، مواظب باش. برگشتم دیدم یک عراقی قوی هیکل که داخل جنازه‌ها خود را به مردگی زده بود، برخاسته و می‌خواهد با سر نیزه به من حمله کند؛ با اسلحه کلاشینکوفی که در دست داشتم، او را به رگبار گرفتم و مانند پر کاهی به کانال چپانده شد.

وضعیت بسیار خطرناک به وجود آمده بود از هر سو تیراندازی و پرتاپ نارنجک و آر پی جی ادامه داشت از ته کانال یک عراقی که به طرز وحشتناکی مجروح شده بود و احتمالاً نیز موجی شده بود فریاد کشان در حالی که یک قبضه آر پی جی داشت به طرف من حمله ور شد و قبل از اینکه بتواند از سلاح خود استفاده کند یک رگبار بی هدف به داخل کانال بستم که در اثر کمانه کردن تیر، کاسه زانوی پایش پرید و چند تیر هم به سرش که کلاه آهنی به سر نداشت اصابت کرد و کشته شد.

دیگر احتمال اینکه نفرات خودی همدیگر را هدف بگیرند بسیار بود دستور بر این شد مجروحین و شهدای ما به عقب تخلیه شود و تا دور شدن آنها ما درگیری را ادامه دهیم سریعاً برابر دستور اقدام شد.

تلفات عراقی‌ها بسیار زیاد بود چون همگی غافلگیر شده بودند و صحنه‌های وحشتناک به وجود آمده بود. بعد از دور شدن، مجروحین و شهدای‌مان را از کانال‌ها تخلیه کردیم و از آن سو هم نیروهای کمکی عراق وارد کانال ها شده و پیش روی می مردند ماندن ما یعنی مرگ حتمی با استفاده از آتش و حرکت های متوالی عقب نشینی کردیم.

بوسیله بی‌سیم اطلاع دادیم حالا مواضع خط مقدم عراقی‌‌ها با توپخانه بکوبند و ادامه دهند تا ما دور شویم آتش توپخانه و خمپاره‌های ایران شروع شد و باقی مانده عراقی‌ها و نیروهای کمکی در داخل کانال‌ها تکه‌تکه می‌شدند توپخانه عراق نیز حد واسط خط عراق و ایران یعنی ما را هدف قرار داده بود و در این بین چند نفر هم شهید شده بود ولی دیگر جسدی باقی نگذاشته بودیم خود را به مواضع نیروهایمان رساندیم و به وسیله خودروها سریعاً منطقه را ترک کردیم و مأموریت دفاع را به نیروهای خط نگهدار محول کردیم بسیار خسته شده بودیم و همگی نشانی از زخم و خون.

                                                         ****

هوا دیگر روشن شده بود از هم دیگر سراغ یاران و دوستان را می‌گرفتیم یکی می‌گفت شهید شد؛ دیگری مجروح و بعضی هم از شجاعت دوستان و بزدلی عراقی‌ها احساس افتخار می‌کردیم که توانستیم دشمن را تنبیه کنیم تا مدتها فراموش نکند.

بی‌اختیار یاد پدر شهید کرمی افتادم تا رسیدیم به یگان اولیه سراغ او را گرفتم گفتند در تخلیه شهداء است و جنازه فرزند خودش را از محل کشف تا آنجا در بغل خود حمل کرده و گفته که با خدای خود عهد بسته پسرش را خودش پیدا کند خودش حمل کند و خودش به خاک بسپارد. بالای سر شهید رفتم کل وزن او بیش از 10 کیلو نبود برای بهتر شناختن پیکر پلاک او را از جیب درآوردم تا برای پدر و برادرش مشخص شود اما پدرش گفت او فرزند اوست و می‌تواند از استخوان‌های پوسیده نیز تشخیص دهد. او گریه می‌کرد و ما هم بیشتر برای این شهید گریه کردیم چون اتفاق جالبی رخ داده بود او یک ‌سال در کنار من شهید شد و درست یکسال بعد نه کم و نه زیاد در همان ساعت شهادتش، پیکر وی را کشف کردیم.

انتهای پیام/


نظرات بینندگان