کد خبر: ۱۴۸۰۸۸
تاریخ انتشار: ۱۸:۵۳ - ۰۷ تير ۱۴۰۰
روایتی تلخ از مهمان ناخوانده سنگ فرشهای خیابان هجرت:

هجرت از دانشگاه تهران به خیابان هجرت شیراز

ای کاش در روز و هفته ای به نام مبارزه با مواد مخدر به جای شنیدن حرفها و برنامه های بی اثر و نمایشی مسئولان و شنیدن آمار های غیر واقعی کمی هم پای درددل های معتادان مهاجری بنشینیم تا بتوانیم ریشه یابی کنیم چرا و به چه علت به مرحله ای از زندگی رسیده اند که سرگردان شدن در کوچه پس کوچه های دیار غربت را به بودن در کنار خانواده و شهر و دیار خود ترجیح داده‌اند.
به گزارش سرویس اجتماعی شیرازه، شاید همه ما روزی با دیدن یک فرد معتاد آه عمیقی کشیده باشیم و حتی سعی کرده باشیم به او کمک کنیم اما امروز دیگر مثل سنگ‌فرش‌های خیابان، نیمکت‌های پارک یا آگهی‌های تبلیغاتی روی دیوار هر روز از کنارشان رد می‌شویم، نگاهشان می‌کنیم؛ اما دیگر نه مکث می‌کنیم  نه آه می‌کشیم، چون چشمانمان را به دیدن فقر، نکبت و ندیدن آدم‌ها عادت داده ایم.

ولی بین همه این ندیدن‌ها گاهی یک اتفاق،یک شخص و یا یک ماجرا باعث می‌شود مجبور شوی به درست و دقیق دیدن، انگار چیزی یا کسی تو را هل می دهد به سمت صحنه ای که میبینی، تا شاید سراپا گوش شوی برای شنیدن حرفهایش.

شب بود و ساعت حدود 20دقیقه از نیمه گذشته بود، پشت چراغ قرمز تقاطع خیابان هجرت سرم گرم خواندن پیام های واتساپ بودم که ناگهان طنین صدای جوانی حدودا 30 ساله و جمله ای که خطاب به خانم روبرویش بود توجه ام راجلب کرد.

جوان بالحنی همراه با تمسخر یا شاید مزاح، روبه خانم گفت:مکرمه خانم اگر گفتی فردا چه روزی است؟
خانم اسفند به دست که معلوم بود چندان تمایل یا مهارتی در این کار ندارد بلافاصله گفت: آره گل پسر از فردا هفته مبارزه با ماها است و بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد، «دریغ از اینکه ما خودمان با دنیا مبارزه کرده ایم تا به اینجا رسیده ایم.»

رد و بدل شدن این جملات آن هم از دو معتاد متجاهر وخیابانی برایم بسیار عجیب و جالب بود.

با عجله نگاهی به دفترچه یادداشتم که برنامه کاری و مناسبتها را مینویسم انداختم و یادم آمد که از فردا هفته مبارزه با مواد مخدر است.

از اینکه معتادی خیابانی آن هم این وقت شب یادش به چنین مناسبتی باشد کمی عجیب بود، به همین خاطر از همسرم درخواست کردم اجازه دهد با او هم صحبت شوم.

چون شب بود و خیابانها خلوت، ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار من ماشین را کمی جلوتر گوشه ای پارک کرد و پیاده شد مرا همراهی کرد.

به سمت خانم اسفند به دست که دود اسفند را با فاصله به سمت ماشینها فوت می کرد رفتم و صدا زدم ببخشید بانو می توانم چند لحظه با شما صحبت کنم؟

نگاهی به ظاهر و پوششم انداخت و پرسید: شما باید مشاور، روانپزشک، خبرنگار، محقق و یا...

سکوت کرد ومنتظر جوابم ماند، بلافاصله گفتم؛ نه فقط... حرفم را قطع کردو گفت:«نگو فقط یک خیرخواه هستم که میخواهم نیم شبی به شما کمک کنم که اصلا نمی پذیرم»

لحن صحبتش نشان از باسواد بودنش میداد و لهجه ای که داشت استان فارسی نبودنش را به خوبی نمایان می کرد.

برای اینکه توجه اش را جلب کنم یا شاید وادارش کنم به حرف زدن پرسیدم خب چرا فکر میکنی یکی از این شخصیت هایی که گفتی هستم؟درجوابم با لبخندی گفت،فردا آغاز هفته مبارزه با مواد مخدر است پس یا باید خبرنگار باشی و دنبال سوژه، یا یکی از شغل هایی که گفتم داشته باشی برای کیس تحقیق این هفته ات.

نمیدانم که چه شد که مرتب او را بانو خطاب می‌کردم اما وقتی گفتم درسته بانو من خبرنگار حوزه اجتماعی هستم،آهی کشید و گفت:امان از کارهای نمایشی که هر ساله با رسیدن چنین روزهایی برای معتادان انجام می شود ودریغ از یک برنامه منسجم و موثر که بتواند ریشه و اساس این معضل را بخشکاند.

حرفهایش شبیه فقط یک معتاد باسواد نبود، به همین خاطرپرسیدم شما استان فارسی که نیستید و به نظر کم سواد یا فرد معمولی هم نیستید درست است؟،با شک و تردید جواب داد: «بله درسته ومعلومه که شما هم تزبین و باهوشی»، آخرین مدرک تحصیلی ام دانشجوی ترم دو مقطع دکتری هستم.

چنان با تعجب و حیرت به او نگاه کردم که متوجه حیرتم شد و گفت: چرا تعجب کردی اگر باور نداری می توانی از مهرداد بپرسی و اشاره کرد به پسر جوانی که همچنان سر چهار راه مشغول فروش دستمال کاغذی بود.

سریع گفتم نه اتفاقا حدس می زدم باید تحصیلات بالایی داشته باشید اما باورم نمی شود چرادانشجوی دکتری اکنون میان معتادان شهر من مشغول اسفند دود کردن بر سر چهار راه باشد، آن هم میان کارتن خواب های خیابان هجرت.

نگاهی به تابلو خیابان انداخت و پرسید: «هجرت از دانشگاه تهران به خیابان هجرت شیراز، سرنوشت عجیبی است، مگر نه؟»

بیشتر از قبل کنجکاو شدم سرونشتش رابدانم که چرا معتاد شده است به همین خاطر پرسیدم می شود دلیل روی آوردن به اعتیاد را برایم بازگو کنید؟
بیشتر بخوانید:

با تردید گفت: الان که نه، شاید در یک فرصت مناسب تر تعریف کردم اما همین رابدان که بزرگ ترین و اصلی ترین علت از عرش به فرش رسیدنم و اینکه حالا مهمان ناخوانده سنگ فرشهای خیابان هجرت شهر شما هستم، اعتماد نا به جا یه یک دوست، حمایت نشدن از سمت خانواده و اعتماد به نفس پایین خودم در کنترل اتفاقات اطرافم بود.

از او خواستم کمی بیشتر برایم توضیح دهد و ماجرای اعتیادش را کامل بازگو کند تا شاید پرداختن به آن، همان راهکار ریشه ای باشد که خودش در ابتدای صحبتش اشاره کرده بود.

با بی حوصلگی گفت: وقتی آنقدر اعتماد به نفست پایین باشد که با شرکت در چند مهمانی دوستانه و اعتماد به یک دوست و همکلاسی قدیمی نتوانی به مواد مخدر نه بگویی، وقتی خانواده ی دلسوزی نداشته باشی که پس از گرفتار شدن در دام اعتیاد حمایتت کند و وقتی قدر موقعیتت را ندانی فکر میکنم حرف حسابی برای گفتن نداشته باشی.

این را گفت و به سمت چهار راه حرکت کرد، پرسیدم اسمت همان مکرمه است بانو؟

خنده ی تلخی کرد و پاسخ داد: نه اما مهرداد تنها دوست من در این شهر مرا مکرمه صدا می‌زند و شما نیز بعد از مدتها اولین نفری بودید که مرا با احترام بانو صدا کردید که این احساس خوشایندی به من داد.


مهمان ناخوانده خیابانهای شهر که از فردای آن روز دیگر ندیدمش تا سرنوشت کاملش را جویا شوم با نگاهی پر از حسرت رفت و ذهن مرا همچنان درگیر خود کرد.

سخن آخر اینکه:

اگر چه مکرمه با همان چند جمله کوتاه دنیایی از حرف های ناگفته را به مخاطب منتقل کرد، اما ای کاش در روز و هفته ای به نام مبارزه با مواد مخدر به جای شنیدن حرفها و برنامه های بی اثر و نمایشی مسئولان و شنیدن آمار های غیر واقعی کمی هم پای درددل های معتادان مهاجری بنشینیم تا بتوانیم ریشه یابی کنیم چرا و به چه علت به مرحله ای از زندگی رسیده اند که سرگردان شدن در کوچه پس کوچه های دیار غربت را به بودن در کنار خانواده و شهر و دیار خود ترجیح داده‌اند.

انتهای پیام/س

نظرات بینندگان