پنجشنبه های شهدایی شیرازه:
شهيدي كه چشمانش را برای مادرش باز كرد
تاريخ شهدا را كه ورق می زنيم هربار با شگفتی های تازه ای از معجزاتشان روبرو می شويم، شگفتی هایی كه هر بار رنگ و بويی تازه دارد.
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه،شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیافتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیافتیم.
گويی هنوز هم با گذشت سالهای طولانی از اتمام جنگ تحميلی، شهدا معجزاتي از خود نشان مي دهند و هنوزهم اين معجزات برايمان بوي تازگي مي دهد و ما را به تاملي بس عميق وا مي دارد.
شهيدي كه بوي گلاب مي دهد، شهيدي كه به مادرش لبخند زد، شهيدي كه آثار 5 تن آل عبا بر بدنش حك شده بود، شهيدي كه پيكرش پس از سوزانده شدن سالم ماند. همه اينها نمونه هايي از شهدايي هستند كه معجزاتي را برايمان آشكار كرده اند و هر بار جايگاه خود را به ما گوشزد مي كنند.
می گويند شهادت مرگ تاجرانه است و نشانه استواري است. مي گويند شهدا جايگاه رفيعي دارند، شهادت وارد شدن به حريم خلوت الهي است و به همين دليل هم شهدا معجزه گر هستند و بايد از آنها معجزه خواست.
هنوز هم وقتی معجزه اي از شهيدي وصف مي شود مشتاقانه به دنبال آن مي رويم تا حكايت معجزاتشان را بشنويم.
شهيد حاج علي اكبر صادقي يكي از همين شهدايي است كه معجزاتي را از خود نشان داده است.
وی ناباورانه چشمانش را پيش از خاكسپاري براي مادرش باز كرده است.
پاسدار شهيد علي اكبر صادقي سال 41 در سيرجان چشم به جهان گشود و سال 63 در منطقه مريوان درعمليات والفجر4 به مقام شهادت نائل آمد.
پيكر مطهر اين شهيد در قطعه ٢٩، رديف دوم مدفون است.
مادر شهيد علي اكبر گفت: لحظات آخري كه مي خواستند فرزندم را دفن كنند خيلي دلم شكست، ازخداوند خواستم تا يك بار ديگر عنايتي كند تا فرزندم را با چشمان باز ببينم؛ درهمان لحظه چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد به من نگاه كرد و بعد چشمان خود را بست. اين معجزه را همه حضار ديدند.
هم فرزندم كه داخل قبر بود و هم كساني كه در اطراف من در بالاي قبر بودند اين معجزه خداوند و عنايت امام حسين(ع) را به چشم خودشان ديدند و خوشبختانه عكاسي كه در آنجا بود از اين حادثه باورنكردني چند عكس پشت سر هم گرفت.
گفتم خدايا از تو مي خواهم عنايتي كني تا فرزندم چشمانش را باز كند تا من مانند دوران حياتش يك بار ديگر براي آخرين بار به چشمانش نگاه كنم.
مادر اين شهيد مي گويد: زماني كه علي اكبر دربيمارستان بقية الله تهران بستري بود، چون تعداد عيادت كنندگان او زياد بود براي رعايت حال دوستان وعلاقه مندان او سعي مي كردم اكثرا از پشت شيشه اتاق، فرزندم را ببينم، گاهي هم دو سه دقيقه مختصر كنار او مي ايستادم و بر مي گشتم.
پس از آنكه علي اكبر در بيمارستان به شهادت رسيد و او را براي غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتي براي ديدن او به غسالخانه رفتم، اين فرصت را در اختيار ديگران گذاشتم.
هنگامي كه در بهشت زهرا(ع) مي خواستند ايشان را به خاك بسپارند و داخل قبر بگذارند احساس كردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسيده است. خيلي دلم شكست چون مي ديدم مدتهاست او را با چشم باز نديده ام.
من بالاي قبر ايستاده بودم، در همان لحظه به امام حسين(ع) متوسل شدم و گفتم: يا اباعبداالله (ع) من در اين مصيبت فرزندم گريه و زاري و شيون نمي كنم. تو هم در كربلا به بالين فرزندت علي اكبر رفتي و مي داني كه چه حالي دارم و چه اشتياقي دارم كه يكبار ديگر روي فرزندم را ببينم و به چشمان او نگاه كنم.
امام حسين(ع) را قسم دادم كه به حق علي اكبر دوست دارم چشمان فرزندم را كه بسته است مانند زمان حياتش باز ببينم و به آن نگاه كنم
و در همان لحظه مشاهده كردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد و به من نگاه كرد و بعد هم چشمان خود را بست. اين معجزه خداوند و عنايت امام حسين(ع) را همه به چشم خودشان ديدند.
برادر شهيد گفت: پيكر برادرم در موقع دفن در آغوش من بود. هنگامي كه مادرم بالاي قبر آرزو مي كرد علي اكبر چشمانش را باز كند، من به چشمان برادرم كه صورت او را از كفن باز كرده و روي خاك گذاشته بودم خيره شدم. حس غريبي به من مي گفت خوب به چشمان او نگاه كنم. در اين لحظات بسيار كوتاه با كمال شگفتي مشاهده كردم چشمان علي اكبر از هم گشوده شد و به مادرم نگريست و بعد از لحظات كوتاهي دوباره بسته شد.
وي بیان کرد: ما پس از اين ماجرا تا سالها اين مطلب را فاش نكرديم، چون نگران اين بوديم مبادا ديگران در صحت اين قضيه شك كنند و يا آنكه تصور كنند ساختگي است.
تا اينكه يكي از بستگان ما كه در كارهاي تبليغاتي است وقتي متوجه اين اعجاز شد عكس ها را از ما گرفت و در كنار هم گذاشت و به صورت يك پوستر چاپ كرد و بدين ترتيب اين قضيه بر همگان آشكار شد.
خاطراتی خواندنی از شهید والامقام علی اکبر صادقی
خاطراتي از شهيد علي اکبر صادقي از زبان پدر و مادر
در زمان رژيم پهلوي فردي بود که از کربلا عکس و اعلاميه ي حضرت امام را به ايران مي آورد و اين در حالي بود که خود حضرت امام هنوز در کربلا و نجف به سر مي برد و اعلاميه ها و عکس هايي که به ايران مي آوردند.در داخل زيرزميني که مخصوص تکثير آثار و اعلاميه ها بود تکثير کرده و بعد از آن حاج اکبر همراه با برادرش حاج اصغر با و جود سن کمي که داشتند، حدوداً دوره راهنمايي بودند سوار دوچرخه اي مي شدند و در حالي که مسيري را طي مي کردند، اعلاميه ها را درون منازل و مغازه ها و حتي کلانتري مي انداختند و سريع از محل دور مي شدند که حاج اکبر چندين بار هم گرفتار شده بود و توسط کلانتري دستگير شده بود و در آنجا هم شکنجه شده بود و هم کتک خورده بود ولي دوباره او را آزاد کرده بودند.
حاج اکبر از همان سنين کودکي( اول دبستان) که بود وقتي برايش کتاب هاي درسي اش را تهيه مي کرديم، کتاب ها را ورق مي زد اگر داخل کتاب عکس وتصويري از فرح و شاه مي ديد، آن قسمت از کتاب را پاره مي کرد و ما به او مي گفتيم چرا اين کار را مي کني؟ اگر متوجه شوند برخورد مي کنند، مي گفت من اين عکس ها را دوست ندارم.
حاج اکبر همراه با برادرش حاج اصغر در کنار پدرشان در زمان پيش از انقلاب و با وجود سن کم فعاليت مي کردند و همراه با جمعيت مخالف ضد رژيم بودند و در مسجد لاريجاني واقع در پامنار کميته اي بود که داخل آن مسجد هر دو برادر( حاج اکبر و حاج اصغر) فعاليت ضد شاهنشاهي مي کردند که حتي پيشنماز آن مسجد را هم چند بار گرفتند. حاج اکبر در زمان جنگ تحميلي در اينجا( تهران) فرمانده اي بسيج بود و گاهي تمام وسايل اهدايي و جمع آوري از مردم محل را داخل حياط خانه مان مي گذاشت و بعد به منطقه منتقل مي کردند. در جبهه هم در منطقه شاخ شمران شرکت مي کرد و در طول مدت حضور در جبهه دو مرتبه مجروح شد که در بيمارستان بقية الله و بيمارستان اميرالمومنين بستري بود و وقتي که در بيمارستان اميرالمومنين بستري بود آقاي خامنه اي به ملاقاتش آمد و کتابي هم برايش هديه آورده بود.
حاج اکبر در زمان انتقال به اتاق عمل حدوداً 35 درجه تب داشت و وقتي که جهت عمل بي هشوش شده بود و ديگر هيچ گاه به هوش نيامد و به فيض رفيع شهادت نائل آمد. حاج اکبر بار اولي که مجروح شده بود دکترها جوابش کرده بودند و قضيه از اين قرار بود که: حاج اکبر را براي عمل به اتاق عمل مي خواستند حرکت دهند و آن لحظه غروب بود.
حاج اکبر به من ( مادر) گفت: مادرجان، من که خوب نمي شوم دکترها جوابم کرده اند، مي آيي با هم به مشهد برويم در صورتي که در آن حال حاج اصغر( برادر شهيدش) هم مجروح و در بيمارستان ديگري بود و او هنوز خبري از مجروحيت برادرش نداشت و من دليل تراشي مي کردم که مي خواهم همراهت بيايم ولي خواهرت در بيمارستان است و .. وقتي فهميدم تصميمش براي رفتن به مشهد جدي است من هم قبول کردم که همراه او بروم و با هم عازم زيارت مشهد شديم و اين در حالي بود که دکترها جاي شلوغ و پر سر و صدا را براي حاج اکبر غدقن کرده بودند و محل زيارت هم خيلي شلوغ و پرجمعيت بود و 14 شهيد را هم به حرم حضرت امام رضا(ع) براي تشيع جنازه آورده بودند.
حاج اکبر را به داخل حرم برديم و در آنجا خانمي برايش دعا خواند. شب حاج اکبر مي خواست قرص بخورد که من به او گفتم مادر جان ديگر آن قرص را نخور، ما تو را پيش اين دکتر آورده ايم. بگذار خودش اگر خواست درمانت کند. همان شب هم امام رضا(ع) حاج اکبر را شفا داد. ما به منزل که برگشتيم تازه متوجه شديم که برادرش حاج اصغر زخمي شده است و بعد هم عازم جبهه شد. حدود دو ماه هم در جبهه ي لبنان مبارزه کرد و دوباره به ايران برگشت.
شهید علی اکبر صادقی اواخر جنگ در ارتفاعات شاخ شمیران به شدت مجروح و دو پایش قطع شد و پس از حدود دو هفته بستری در بیمارستان حضرت بقیة اللّه(عج) تهران به مقام شهادت رسید
بخشی از وصیتنامه شهید:
« در برخوردهایتان اخلاق اسلامی
در انجام اعمالتان خدا و در قضاوت هایتان گذشت را سرلوحه خود قرار دهیدهمواره در یادگیری مسائل اسلامی کوشا باشید
مبادا در برخوردهایتان با زیردستان هوای نفس و قدرت، جلوی چشمانتان را بگیرد که با این کار عذاب دنیا و آخرت را برای خود می خرید و خداوند را از خود ناراضی می نمایید از ریا و عُجْب که دام خطرناک شیطان، که دشمن خلوص است پرهیز نمایید، که خداوند فقط و فقط بنده خالص را خریداری می کند.
هیچگاه سنگر مسجد را که شهدا تقدیم انقلاب کرده اند، خالی نکنید که این مسجدها پایگاه های بسیج اند که خداوند پاکترین بندگان خویش را می یابد و عاشقانی برای لقاء اللّه تربیت می شوند.
به توسلات به ائمه و معصومین بیفزایید که با این توسلات است که فقط و فقط می توانید رستگار شوید و در آخرت مورد شفاعت آنان قرار گیرید
حُب و عشق آنان را در دل خویش جای دهید، از انقلاب مواظبت نمایید و نگذارید که خط های انحرافی خللی در مسیر این انقلاب به وجود آورند و این کار با روشنگری مردم، فقط و فقط انجام می پذیرد.
مرا در کنار قبر برادرم حاج علی اصغر دفن نمایید زیرا در دنیا هم با یکدیگر بودیم از مال دنیا الحمداللّه چیزی نداشتم و باقی نگذاشتم »
سخن آخر....
هر طرف که مینگری شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه میکنی؟
سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد!
انتهای پیام/ف
نظرات بینندگان