پنج شنبه های شهدایی با شیرازه؛
شهیدی که ولادتش، ازدواجش و شهادتش در یک روز بود
شهید جهانپور شریفی اولین شهید مدافع حرم استان در سالروزتولدش ازدواج کرد و در سال ۱۳۹۲همزمان با یاد روز بهار زندگی اش، به فیض شهادت نائل آمد.
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه، جهانپور شریفی در روز ۲۵ شهریور سال ۱۳۵۷ در روستای پر زیتون به دنیا آمد.
این روستازاده ی ساده زیست که به کشاورزی مشغول بود در سالروز ولادتش یعنی 25 شهریور سال 1380 ازدواج کرد و در همین سال به عضویت تیپ 33 المهدی(عج) جهرم در آمد و فعالیت خود را آغاز کرد.
حاصل ازدواج این شهید دو دختر و یک پسر است که از وی به یادگار مانده است. بزرگترین فرزند شهید زهراست که در سال 1382 به دنیا آمد و پس از وی محمدرضا متولد سال 1387 است. زهرا و محمدرضا هر دو پدر را دیده اند اما فرزند سوم شهید یعنی فاطمه 11 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
با شروع جنگ سوریه، جهانپور شریفی عازم سوریه شد و به عنوان داوطلب به نبرد با تکفیری ها و دفاع از حریم و حرم حضرت زینب(س) پرداخت.
جهانپور شریفی در سالروز تولدش یعنی 25 شهریور سال 1392 در سوریه توسط نیروهای تکفیری به فیض شهادت نائل آمد و پیکر این شهید بزرگوار در جهرم تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
خاطرات شهید از زبان همسرش
افسانه عزیزی همسر شهید جهانپور شریفی در گفتگو با یکی از رسانه ها در خصوص همسرش گفت: همسرم بسیار خوش اخلاق و سخاوتمند بود. برای پدر و مادرش احترام خاصی قائل بود و هر هفته برای دیدن آن ها از جهرم به روستا می رفت و به گمانم احترام به پدر و مادر لیاقت شهادت را نصیبش کرد.
عزیزی بیان کرد: من ابتدا مخالف رفتن همسرم به سوریه بودم اما او مرا راضی کرد. یک روز از سرکار که برگشت با من صحبت کرد و گفت: ماموریتی برایم پیش آمده و باید به سوریه بروم. آن زمان شرایط سختی داشتم و دخترم را باردار بودم. همسرم دلایل خودش را مطرح کرد و من هم بعد از شنیدن صحبت هایش به خدا توکل کرده و رضایت دادم که برود.
وی تصریح کرد: او داوطلبانه به سوریه رفت، در آنجا چند روزی یک بار با ما تماس می گرفت و احوالپرسی می کرد. حدود ۳۵ روز در سوریه بود و در اولین اعزامش در شهر حلب به شهادت رسید.
همسرم آرزوی شهادت داشت
عزیزی در گفتگو با یکی از رسانه ها عنوان کرد: همسرم آرزوی شهادت داشت. پیش از اعزام به سوریه به من گفت: «همیشه برایم زیارت عاشورا بخوان و دعا کن به شهادت برسم.» من هم برایش زیارت عاشورا می خواندم. دوست نداشتم آن زمان شهید شود اما از خدا می خواستم که مرگش را شهادت قرار دهد.
نحوه اطلاع از خبر شهادت شهید جهانپور
همسر شهید جهانپور در گفتگو با یکی از رسانه ها ابراز کرد: در مدت 35 روزی که «جهانپور» در سوریه بود، اقوام با ما تماس می گرفتند و به منزلمان می آمدند اما ما به روستا نرفتیم. یکی دو روز قبل از شنیدن خبر شهادت ایشان، یکی از برادرانم به منزلمان آمد و برادر دیگرن با من تماس گرفت و اصرار داشت به روستا برویم. هر بهانه ای آوردند، قبول نکردم تا این که گفتند تصمیم دارند برای برادر کوچکم به خواستگاری بروند و به هر ترتیب راهی روستا شدیم و حدود ساعت هفت صبح رسیدیم. دخترم «زهرا» به منزل داییش رفته بود که آنجا فردی تماس گرفته و گفته بود «جهانپور» زخمی شده است. زهرا پیش من آمد و موضوع را گفت. شماره پادگان و تعدادی از همکارانش را گرفتم اما هیچکس جواب نداد. همان زمان عمویم آمد و گفت «هیچ خبری نیست و پای جهانپور ترکش خورده و در بیمارستان شیراز است. بعد از نماز ظهر به بیمارستان می رویم.» همان لحظه متوجه شدم که «جهانپور» به شهادت رسیده است و گویی دستی روی سینه ام قرار گرفت و آرام شدم. بچه ها به من چشم دوخته بودند اما خیلی آرام بودم و یاد حضرت زینب (س) افتادم. خداوند اول صبر و بعد مصیبت می دهد. پیکر شهید را در روستای «پرزیتون» به خاک سپردیم. روستای ما 33 شهید دوران دفاع مقدس و یک شهید مدافع حرم (شهید جهانپور شریفی) دارد که باعث افتخار ما هستند.
روایت دختر شهید جهانپور از پدر
زهرا دختر بزرگ شهید نیز در خاطرهای از پدر گفته است: مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم. داشتم بند کفش میبستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید. اشکهای بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که میدانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.
وی افزود: پدر در سوریه هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت، روزها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن ما را کلافه کرده بود. هفته آخر چند روزی از آخرین تماس بابا میگذشت، خیلی نگران بودیم، به مادرم میگفتم چرا بابا تماس نگرفت؟ مادر که خودش چند روزی سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد، با این حال ما را آرام میکرد. همان روزها دایی به خانه ما در جهرم آمد و ما را به هر بهانهای که بود به روستای پدریام برد. کم کم خبر شهادت پدرمان را شنیدیم.
خاطرات شهید از زبان همرزمش:
یکی از نیروهای امدادی خاطرهای از شهادت این شهید را روایت کرده است:
سال ۹۲ در حال اعزام به شامات بودیم که شهید شریفی در جمعمان بود. چون صورت شکستهای داشت فکر میکردم سن بالایی دارد. وارد سوریه شدیم و ما را به صورت ویژهای اسکان دادند و بعد به لاذقیه رفتیم، یکی دو روز ماندیم، اما چون وضعیت بهم ریخته بود و هوای شرجی حسابی ما را اذیت کرد، با بالگرد به منطقه اعزام مان کردند. بالگرد در نداشت و با طناب جلوی درش را بسته بودند. بالگرد پرواز کرد و ارتفاع گرفت، صدای به شدت زیاد و هوای بسیار سرد حسابی اذیتمان کرد. یک ساعت و نیم در راه بودیم تا بالاخره جایی بین کوهها ما را پیاده کردند. در این مدت شهید شریفی هم همراه ما بود، اما چون کار او آموزش به نیروهای سوری بود کمتر هم را میدیدیم.
یک روز بیسیم زدند و گفتند دشمن در منطقه خمپاره زدهاند و دو نفر مجروح شدند، خواستند حاضر باشم تا بیایند دنبالم، چند دقیقهای گذشت، اما هرچه منتظر شدم کسی نیامد، بیسیم زدم که چرا نیامدید؟ گفتند حال زخمیها خیلی بد است و نمیتوانیم رهایشان کنیم، یکی هم شهید شده، پرسیدم چه کسی؟ گفتند جهانپور شریفی.
یکشنبه عصری بود، خیلی حالمان گرفته شد، به خصوص رفیقش که باهم آمده بودند حال خیلی بدی داشت. دو روز بعد قرار بود به ایران برگردیم. روز آخر وقتی سوار هواپیما شدیم تا به دمشق برویم پیکرهای دو شهید را آوردند تا همراه ما به دمشق و بعد به ایران برگردند. یکی از پیکرها متعلق به شهید شریفی بود و یکی دیگر برای «میکائیل نامی» از بچههای غیر ایرانی. هنوز سوار هواپیما نشده بودیم، تابوتها را که دیدیم با ۲۰ نفر دیگر از نیروهای رزمنده سرمان را گذاشتیم روی تابوتها، حال عجیب و خاصی داشتیم. هنوز نگاه عجیب مردمی که آنجا بودند را خوب به خاطر دارم که چطور نگاهمان میکردند. وارد دمشق شدیم و تابوتها را به همراه کیفهای شهدا تحویل هواپیما دادیم. این پیکرها تا ایران با ما آمد. یک هفته بعد از تشیع پیکر شهید شریفی خبردار شدیم فرزندش به دنیا آمد، تازه فهمیدم شریفی جوان برومندی بود که به خاطر شرایط زندگی صورتش شکسته شده بود.
انتهای پیام/ر
نظرات بینندگان