فرمانده ای که بخاطر نجات نیروهایش اسیر شد+فیلم
سابقه مبارزات انقلابی:
اوایل مهر ماه ۱۳۵۶بود که در مدرسه راهنمایی دکتر صورتگر شهرستان کازرون قاب عکس شاه را شکستم و عکس شاه را پاره کردم این کار من موجب در گیری بین من و مسولان مدرسه شد در این درگیری یک نفر توسط من مجروح شد و بلا فاصله از مدرسه فرار کردم.
بعداز فرارم ساواک به محل حادثه آمده و با کمک اعضای حزب رستاخیز خانواده مرا شناسایی کرده بودند؛ در نتیجه پدر، مادر، عمه و دو نفر از برادرانم که یکی از آن دو (کاظم) شیر خواره بود، را دستگیر می کنند و به زندان می برند؛ ساواک اعلام کرده بود زمانی اینها آزاد میگردند که رحیم قنبری خودش را به شهربانی معرفی کند.
یکی از دیگر برادرانم که پنج ساله بود و ابراهیم نام داشت منزل خواهرم بود. وقتی جریان راشنیدم به منزل خواهرم رفتم؛ خواهرم گفت از روزی که مادرمان را زندانی کرده اند ابراهیم آرام نمی گیرد وهر روز بی تابی می کند و بهانه مادر می گیرد، ابراهیم متولد ۱۳۵۱ بود و پنج سال سن داشت و بسیار وابسته به مادرمان بود من به احترام پدر و مادرم خودم را معرفی کردم؛ سپس ساواک پدر و مادرم، عمه ام و آن برادر شیر خواره (کاظم) را آزاد کرد اما من و برادر بزرگم (علی) را داخل زندان نگهداشتند.
روزی که پدرم مرا بادست بسته داخل شهربانی دید بسیار گریه کرد و به من گفت نباید خودت را معرفی می کردی؛ اینکه داخل شهربانی به من چه گذشت بماند؛ و برادرم ابراهیم ده سال بعد در تاریخ ۱/۷/۱۳۶۶ در جریان جنگ تحمیلی در منطقه عملیاتی "شلمچه" کنار "نحر جاسم" در سن ۱۵ سالگی به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
۶ مهر ماه سال ۵۹ برای کمک به رزمندگان خرمشهر با بنزخاور به آبادان رفتیم
در کازرون "۵ مهر ماه سال ۱۳۵۹" جلال نو بهار را دیدم بسیار ناراحت بود و می گفت: یکی از دوستانم که امروز از خرمشهر آمده گفته که داخل شهر خرمشهر بین مدافعان سپاه پاسداران و مزدوران عراقی جنگ سختی در گرفته و رزمندگان درخواست نیروی کمکی کرده اند، اگر کمک نرسد احتمال زیاد شهر سقوط میکند باشنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم از جلال پرسیدم مگر بچه های ارتشی نیستند ؟
شب داخل مسجد کرامت آراسته را دیدم به او گفتم من فردا می روم خرمشهر تا با دشمن بجنگم مردم خرمشهر دارند قتل عام می شوند کرامت گفت من هم می آیم.
۶ مهر ما با ماشین بنزخاور به آبادان رفتیم، شب آنجا ماندیم و صبح روز ۷ مهرماه پیاده و پرسون پرسون رفتیم جلو بیمارستان طالقانی ایستادیم صدای تاکسی زدیم گفتیم خرمشهر سوارمان کرد، راننده گفت من تا فرمانداری خرمشهر بیشتر نمی روم ما که جایی بلد نبودیم قبول کردیم .
درحالیکه آتش توپخانه دشمن شهرهای آبادان و خرمشهر رابه آتش کشیده بود راننده از روی پل خرمشهر ردشد. به فرمانداری که رسید کرایه دادیم و پیاده شدیم از رانند پرسیدیم کدام طرف برویم؟ گفت بطرف مسجد جامع بروید جهان آرا و مدافعان آن جا هستند .
رفتیم و به مسجد رسیدیم، بچه های خونگرم خرمشهر مثل شیر ایستاده بودند. جلو مسجد ایستاده بودیم که به ما گفتند بروید داخل مسجد چون دشمن "خمسه خمسه " می زنه . می گفتند عراقیها یک نوع توپ دارند که در هر مرتبه پنج گلوله را با هم شلیک می کنه.
دستور عقب نشینی صادر شد ولی برای کمک به مجروحان ماندم
بامداد روز۲۳ خرداد ۶۷ عملیات بیت المقدس 7 آغاز شد؛ حدودا ساعت ۷ صبح دشمن روی نیروهای خط شکن پاتک کرد. من فرمانده گردان ثارالله(ع) تیپ 33 المهدی (عج) بودم. سریعا گردان را حرکت دادم . همین که از پاسگاه بوبیان عراق رد شدیم، با تانکهای پیشرفته دشمن درگیر شدیم. گردانهای خط شکن در حالی که تعدادی شهید و مجروح داده بودند در حال عقب نشینی بودند، اما بچه ها ما تاز نفس بودند. حالا تنها گردان ما جلو تانکهای پیشرفته دشمن ایستاده بود و ایستادگی میکرد. درگیری سختی بین بچه ها گردان ثارالله و نیروهای زرهی دشمن در گرفته بود آن روز ما با دو نیروی قدر و آزار دهنده می جنگیدیم، یکی دشمن بعثی متکی به سلاحهای پیشرفته و دیگری گرمای شدید و طاقت فرسای منطقه.
درگیری بسیار شدید بود بطوریکه دستور عقب نشینی از قرار گاه صادر شد. تیپ ۱۸ الغدیر از جناح راست ما عقب نشینی کرد و لشکر۴۱ ثارلله از جناح چپ ما و این در حالی بود که گردان ثارلله داشت از دشمن زمان می گرفت تا یگان های هم جوار بتوانند با مجروحین و شهدا عقب نشینی کنند؛ در حالیکه تنها ما در کنار کانال پرورش ماهی در شلمچه بادشمن در گیر بودیم.
بچه ها تقاضای آب می کردند. تعدادی رفتند آب بیاورند که چند نفر از آن ها در مسیر آوردن آب به شهادت رسیدند. در کل دو کلمن آب به دست رزمنده ها رسید و به هر حال این آب بین همه تقسیم شد.
سرانجام وقتی دستور عقب نشینی به ما ابلاغ شد که دیگر وقتی برای عقب نشینی نمانده بود، دشمن کاملا ما را در محاصره خود قرار داده بود، اما با لطف خدا اکثریت گردان ثارلله با موفقیت به عقب برگشتند .
من مانده بودم و عبدالخالق فرهاد پور؛ هردو ماندیم تا به رزمندگانی که مجروح شده بودند کمک کنیم و آنان را به عقب منتقل کنیم، این کار ما از لحاظ نظامی صحیح نبود ما نیز باید با نیرو ها ی گردان به عقب برمی گشتیم، ولی ما بسیجی ها نظامی نبودیم، از خود گذشتگی، جوان مردی، ایثارگری و روحیه شهادت طلبی نمی گذاشت همرزمان خودمان را در شرایط سخت میدان نبرد رها کنیم و صرفا جان خودمان را برداریم و به عقب فرار کنیم. در این مدت زمان کوتاه تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند و ما دونفر هم اسیر نیروهای دشمن شدیم.
خبر فوت امام را با هله هله وشادی در اسارت از زبان دشمن شنیدن چه سخت و غم انگیز است
در آن گرمای طاقت فرسا همراه با شکنجه سنگین دشمن، ما را به شهر بصره عراق منتقل کردند، حدودساعت ۶عصر بود که ما را به یک پادگان نظامی بردند. حدودا تا ساعت ۱۲شب زیر شکنجه وحشیانه دشمن قرار داشتم که در این چند ساعت ۳ بار از هوش رفتم. من بعنوان فرمانده توسط دشمن شناسایی شده بودم. از تمام نقاط بدنم خون جاری بود از سرم مثل چشمه خون جاری می شد فک و چند تا از دندانها و استخوان کتفم شکسته بود. جسد نیمه جانم را روی زمین رها کردند و رفتند آن روز نتوانسته بودم نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را بخوانم.
۲۴/۳/۶۷در دومین روز اسارتم حدودا ساعت ۸ صبح بودکه مرا از روی زمین بلند کردند دستانم بسته بود. نماز صبح هم نتوانستم بخوانم برای اینکه هم دستانم بسته بود هم بدنم خون آلود و نجس بود هم اینکه آب نبود علاوه بر این طوری شکنجه شده بودم که روی زمین نمی توانستم بشینم؛ اما با این وجود در دلم نیت می کردم و نمازهایم را می خواندم و با خدای خود راز و نیاز می کردم.
اسرایی که شب قبل شاهد شکنجه من بودند، بعدها به من گفتند که ما فکر می کردیم که تو آن شب زیر شکنجه شهید شده ای.
خبر فوت امام را با هله هله وشادی از زبان دشمن شنیدن چه سخت و غم انگیز است
آزادگان بخوبی یادشان هست که توی اردوگاه زیر شکنجه دژخیمان بعثی هنوز زخمهای بدنمان خوب نشده بود که زخم زبان بعثی ها از بلندگوی حیاط اردوگاه بلند شد.
گویا دشمن شاد شده بودیم. چه روز سختی که بر ما گذشت. غم و اندوه کمپ ۱۳ را فراگرفته بود. عراقی ها با خوشحالی آهنگ و ترانه های شاد پخش می کردند و ما جلو دشمن فقط وانمود می کردیم که مرگ حق است، در حالیکه از داخل و درون داشتیم منفجر می شدیم.
قلبمان از جا کنده شده بود . خدایا مگر گناه ما اسرا چه بود که عشقمان خمینی کبیر را از ما گرفتی؟
با فوت امام روحیه ما اسرا که در قفس دشمن به سر می بردیم بسیار ضعیف شده بود، حتی هم اکنون نیز با وجود اینکه چندین سال از رحلت امام عزیز میگذرد، اشک چشمانم را فرا میگیرد، بغض گلویم را گرفته است از شما پوزش می طلبم.
اما چند روز بعد خبری به ما رسید که دشمن را زمین گیر کرد. خبردار شدیم که مجلس خبرگان رهبری یک بسیجی رزمنده و جانباز همرزم خودمان که شایستگی رهبری داشته را به رهبری انقلاب اسلامی برگزیده است؛ مجلس خبرگان رهبری سید علی خامنه ای را بعنوان رهبر انقلاب انتخاب کرده و سکان کشتی انقلاب را در دست وی قرار داده بود .
هنگام ورود به خاک ایران شهید صیاد شیرازی اولین کسی بود که مرا در آغوش خود گرفت و گفت :دلاور خسته نباشی.
بالاخره درمورخه۴/۶/۶۹ بعد از ۲۶ ماه اسارت آزاد شدم و به همراه دیگر اسرای ایرانی به میهنم جمهوری اسلامی ایران برگشتم.
در مرز ایران و عراق پس از اینکه ما را با اسرای عراقی مبادله کردند و اجازه دادند وارد خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران شویم، هنگام عصر بود که از اتوبوس پیاده شدیم .
بسیار تشنه بودم و دنبال آب می گشتم (باور کنید اینک که بیست و چند سال از آزاد شدنم میگذرد، هنوز که هنوز است تشنگی دوران اسارت را احساس می کنم)؛ خلاصه همانطور که در فکر آب بودم دیدم تعداد دیگری از بچه ها بسوی آب می دوند. من هم به همان طرف رفتم کنار منبع آب نشستم و حسابی آب نوشیدم و از امام حسین علیه السلام و فرزندان و یاران باوفایش یاد کردم و وضو گرفتم.
متاسفانه از لشکر همیشه پیروز ما کسی به استقبال ما نیامده بود خیلی دلم گرفت. فکر می کردم به محض ورود به خاک ایران اولین نفری که مرا در آغوش می گیرد فرمانده لشکرمان باشد. اما اینطور نبود از لشکرما کسی نیامده بود؛ اما هیچ وقت فراموش نخواهم کرد در منطقه مرزی خسروی اولین کسی که مرا در آغوش خود گرفت و فشرد و گفت :"دلاور خسته نباشی " شهید صیاد شیرازی بود.
شهید صیاد شیرازی؛ این مرد بزرگ خیمه کوچکی در منطقه مرزی زده بود و از اسرای آزاد شده ایرانی با گرمی استقبال می کرد.
اذان مغرب را گفتند و به نماز جماعت ایستادیم. چون چند نفر بیشتر باقی نمانده بودیم داخل خیمه به جماعت ایستادیم شهید صیاد شیراز پیش نماز شد بعداز دوسال اسارت این اولین نماز جماعتی بود که در خاک ایران خواندم.