وبلاگ روضه الشهدا نوشت: مذاکرات من و خدا ۱+۱
خدایا: من لذت گناه راترک می کنم،
در مقابل تو تحریم لذت مناجات را از من بردار…
خدایا: من کسانی راکه تو دوستشان نداری را ترک می کنم،
و در مقابل تو لذت باخود بودن را به من بده…
خدایا: من پناهگاه شیطان را ترک میکنم،
و در مقابل تو پناهگاه امن خودت را به من بده…
امروز روز اول مذاکره است…
خدایا برای شفاف سازی گام اول را من برمیدارم،
و سانترفیوژهای گناه را که شیطان در وجودم برپا کرده یکی یکی و با کمک تو از کار می اندازم، هسته درونی ام را خودت غنی سازی کن…
در کنار این که معترفم که ”و ما توفیقی الا بالله” در عین حال معتقدم
آدم شدن حق مسلم ماست…!
وبلاگ صبا سروستان نوشت:حضور "مهدی سلطانی سروستانی” در زادگاه خویش
دکترمهدی سلطانی سروستانی”، بازیگر مشهور سینما،تئاتر و تلویزیون هر سال و در ایام تعطیلات نوروزی با حضور در زادگاه خویش، به دیدار دوستان و اقوام خویش می رود.
.
این چهره فرهیخته هنری با ایفای نقش در سریال های تلویزیونی همچون؛ در مسیر زاینده رود، دیوار، مادرانه، مدینه و …. و همچنین فیلم های سینمایی از جمله؛ اشباح، چ، ملکه، سایه روشن و پرواز خاموش، محبوبیتی خاص در میان علاقمندان به سینما و تلویزیون دارد. بازی در سریال پلیسی دیوار و ایفای نقش "جمیل” نقطه عطفی در پرونده حضور این بازیگر شاخص در تلویزیون می باشد.
پاتوق وبلاگ نویسان برتر مرودشت نوشت: جهانی شدن اسلام کجای مذاکرات هسته ای جای داشت؟
شهید عبد الله روشنایی ده در قسمتی از وصیت نامه اش می نویسد:
"هان، ای جهانیان بدانید که اکنون پرچمدار این انقلاب خمینی بت شکن می باشد و پیروانش مصممند که تا قدس و جهانی
نمودن اسلام پیش روند . ای ابر جنایتکاران جهان، بدانید که در این راه از شما باکی نداریم و تا تحقق آرمان های الهی خود به
پیش خواهیم تاخت.”
بگویید تا بدانم مذاکرات لوزان سوییس به جهانی شدن اسلام کمک می کند؟ موجب عزت من بچه مسلمان است یا ذلتم را به دنبال دارد؟
ما جوانان این کشور این قول را میدهیم که همه جوره پای خون شهدایمان بایستیم چه مذاکرات عملی شود و چه نشود! و قول می دهیم که برای جهانی شدن اسلام و افزایش عزت ایران گام برداریم و قول می دهیم راه شهدا و امام شهدا و سید الشهدا که همه بیانگر ظلم ستیزی و حق طلبی است را ادامه دهیم.
وبلاگ حرف های ناگفتنی نوشت: مسی و رونالدوها امروز از باکری ها و زین الدین ها معروف تر و محبوب تر هستند
اینکه کاکا و مسی و رونالدوها امروز از باقری ها و باکری ها و زین الدین ها معروف تر و محبوب تر هستند مرا می آزارد.
اینکه سریال هایی چون جومونگ به سریال پرمخاطب مردم ایران و افرادی چون جومونگ به عنوان اسطوره ای برای مردم ایران معرفی گردیده اند مرامی آزارد.
اینکه داستان هایی افسانه ای که چشم بادامی ها امروز به عنوان یک داستان و افسانه ی پوچ به اسطوره ای برای خود تبدیل کرده اند در برابر رشادت ها و حماسه هایی چون اروند و آزادسازی خرمشهر که جوانان مادرهشت سال جنگ تحمیلی خلق کرده اند و در برابر برونسی ها و فهمیده های ما هیچ است ذهن همه ی مردم ما راپر می کند و همه راترغیب به رفتن دنبال جومونک۲و۳و۴می کند مرا می آزارد!
چرا ما از واقعیت ها وحماسه هایی که جوانان و مردمان خودمان خلق کرده اندگذشته ایم واسیر افسانه ها گشته ایم !
همیشه نوشته ایم شهدا شرمنده ایم وآیاهیچگاه معنای شرمندگی را درک کرده ایم وکاری کرده ایم که کمتر شرمنده ی آنها شویم!
همیشه نوشته ایم با ولایت تا شهادت وآیا هیچگاه شهادت و ولایت را شناخته ایم! همیشه نوشته ایم «اینجا مزارشهادست با وضو واردشوید» و آیا هیچگاه شهدا را درک کرده ایم و آیا وضوگرفتنمان صحیح است!همیشه خوانده ایم«این خاک هاشمیم سیب حرم داره» و آیا این خاک ها را با اتمام احساس بوئیده ایم و بوی خاک های آنها را درک کرده ایم! همیشه گفته ایم”کجائیدای شهیدان خدائی” وآیا هیچگاه به دنبال شهدا بوده ایم و جایگاه آنهارا درک کرده ایم! و هزار آیا واما همچون این اما و آیاها وجوددارد که باید دید جوابی در برابر آنها داریم!!!!
وای کاش داشته باشم تابیش از این مدیون خون آنها نگردیم. مدیون جانبازی که روزرها را با بیماری و به سختی شب می کند و هر لحظه درآروز و انتظار شهادت است نگردیم.آمین!
وبلاگ ماه بانو نوشت: کدام فاطمه؟! کدام زهرا؟!
رفتهایم خانه یکی از اقوام. چند روزی است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است.
به دعوت مادربزرگ نوزاد میرویم به اتاق "نینی” برای تماشای سیسمونی.
مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق میشوند اتاق پر میشود و بقیه بیرون در میمانند.
عروسکها جا را برای آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نینی کلی عذرخواهی میکند و قرار میشود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفتهاست. دلم نمیخواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد.
با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق میشوم.
دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباببازی فروشی تویشان عروسک است. و اینها همه غیر از "هاپو” ها و "پیشی”های پشمالو و بزرگی است که گوشههای اتاق نشستهاند.
چند طبقه ی یکی از ویترینها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربیهای سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شیشه به ما لبخند میزنند.
مادربزگ در کمد لباسهای را باز می کند و لباسها را نشانمان میدهد. از بین لباسها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون میآورد و جلوی چشممان بالا میگیرد.
صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا میرود. مادربزرگ میگوید وقتی داشته سیسمونی "جمع” میکرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی.
میگوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانهاش را برای "جیگرش” پیدا کند.
صدای زنگ در میآید و یکی از مهمانها مادربزرگ را صدا میزند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در نحویل بگیرد.
مادربزرگ مایو را میگذارد توی کمد. چادرش را سرش میکند. توی آینه چک میکند موهایش بیرون نباشد. رویش را کیپ میکند و بیرون میرود. مایو از لابلای لباسها لیز میخورد و میافتد زمین.
بیرون اتاق یکی از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که میخواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله میزند. میگوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق میآیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله میدود طرف ویترین باربیها. به مادرش مدلهایی را که ندارد نشان میدهد و اصرار میکند برایش بخرد.
مادر با خنده برای یکی از خانمها تعریف میکند که دختر پنجساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند.
میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربیاش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربیاش بشه.
بعد دولا میشود و بچهاش را میچلاند :
” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.”
دخترک سبزه و تپل میخندد و در جواب خانمی که اسمش را میپرسد میگوید: فاطمه.
مادر فوری تصحیح میکند:” فاطمه سادات.”
برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح میدهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز "سادات” ش را میاندازد.
کمی آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمانها میرقصد. آنقدر حرفهای که صاحب گوشی دلش نمیآید جواب تلفنش را بدهد.
میروم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شدهای که اسمش را "زهرا” گذاشتهاند.
مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تجدید میکند. به مادر میگویم :
”خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمیشه.”
میگوید:
"عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش میبره. خداروشکر زودم عادت کرد. با این بخیه ها سختم بود بچه بغلم کنم. ”
یک دفعه گریهام میگیرد. به پاشنه بلند صندلهایش نگاه میکند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم میخواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت میخواست بچه هایشرا بخواباند بغلشان میکرد و برای لالاییهایشان خودش شعر میگفت*.
شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان میداد وقتی از خواب بیدار میشوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمیگویم.
زهرا خواب است و توی خواب دارد میخندد. درست مثل فرشتهای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار میشود. موقعی که چشمهایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی آن اتاق باربیها دارند لبخند میزند.
دلم میگیرد. دلم برای همهی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.
*اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذامنن و لا توال ذالاحن.
پسرم،مانند پدرت باش، ریسمان ظلم را از حق برکن ! خدایی را بپرست که صاحب نعمتهای متعدد است و هیچگاه با صاحبان ظلم دوستی مکن.
نویسنده: مونا ابراهیم نظری
کلام فارس نوشت: نماز خوب است اما نه مثل پیتزا؟!
نماز را باید دوست داشت، اما نه آن طور که پیتزا را دوست داریم. ما پیتزا را برای لذت بردن می خوریم، اما نماز را برای به جا آوردن رسم بندگی باید خواند، نه برای لذت بردن.
اگر کسی به فلسفهی نماز که همان بندگی است، پی نبرد، نماز خواندنش مانند پیتزا خوردنش خواهد شد و اگر بخواهد دربارهی نماز، سخنی بگوید، جملاتی این چنین از او خواهید شنید: «من نماز را به خاطر خودم
میخوانم و کاری به هیچ کس دیگری ندارم.»، «من گاهی نماز میخوانم، گاهی نمیخوانم.»، «نماز را به خاطر آرامشی که به من میدهد میخوانم.»، «من هر وقت دلم برای خدا تنگ شود نماز میخوانم.»، «نماز میخوانم چون حس غریبی به من میدهد.» و… جملات آشنا و معروف و جوانپسند دیگر که حتما از خیلیها شنیدهاید.
ماجرای همه ی این عبارتهای قشنگ و گوش نواز همان قاطی کردن نماز با پیتزا است. چون نماز، اگر چه زیبا و آرامش بخش است، اما نه روزی پنج بار. کسی که نماز را به خاطر خودش میخواند، بایستی هزاران بار هم نماز نخواند، یا بدون انگیزه بخواند، چون هر انسانی بالأخره گاهی حال و حوصله ی نماز را ندارد. کسی هم که برای آرامش و احساس بسیار قشنگ نماز میخواند، همین طور. چون گاهی نماز هیچ احساسی برای انسان ندارد. مگر چنین نیست؟
نماز را به این خاطر باید خواند که «واجب» است و خدا به آن فرمان داده است، همین. اگر چه خدا چیز بیربطی را واجب نمیکند و هزاران صفحه می توان دربارهی زیبایی و فلسفه و آثار و فوائد نماز نوشت. اما چه زیبایی نماز را بفهمی و چه نفهمی، باید بخوانی چون خدا گفته است. بندگی یعنی این.
خدا عقلش میرسید که هر چیز زیبا و شیرینی، اگر تکراری شود، خسته کننده می شود. نمیرسید؟
پس چرا نماز را تکراری کرد و پنج بار در روز واجبش نمود؟ راستی چرا؟ شاید یکی از دلائلش این باشد که خدا خواست از لذتهای پیتزایی نماز بکاهد و کاری کند که فقط با انگیزهی بندگی نماز بخوانیم؛ نه چیز دیگر.
حال اگر مردی پیدا شد و زیبایی و شیرینیهای بندگی را دید و چشید و سرمست گردید، خوش به حالش، اما امثال من که از این زیبایی ها و شیرینی ها بی خبرند، فعلا بندگیشان یادشان نرود، صفا و حال و آرامش و حس عجیب غریب، پیشکش.
باشگاه وبلاگ نویسان نسیم نوشت: من دلم از این تابوت ها می خواهد…
دلم شهادت میخواهد….
مردن را که همه بلدند…..
من دلم از این تابوت ها میخواهد
از همین ها که بوی عشق میدهد…
بالای دستان عاشقان...