کد خبر: ۳۴۹۹۴
تاریخ انتشار: ۱۹:۲۳ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۱

مساله‌ي لبنان و فلسطين به ما چه دخلي دارد؟

به گزارش شیرازه به نقل از الف، اين متنِ سخنرانی است كه در آبان 84 در اجلاس نويسنده‌گانِ خاورميانه به دعوتِ انجمنِ اديبانِ تركيه، در آنكارا، سالنِ اجتماعاتِ شهرداريِ چانكايا، توسط آقای امیرخانی ارائه شد:

عنوانِ اين صحبت، ضرب‌المثلي است عربي. عرب‌زبان وقتي نسبت به مساله‌اي بلاموضع باشد و بي‌بهره از او بخواهند تا برابر آن مساله موضع بگيرد، چنين مي‌گويد: اين نه شترِ من است و نه ناقه‌ي من! گويا اين ضرب‌المثل گوشه‌ي چشم و تلميحي نيز داشته باشد به حكايتِ عبدالمطلب كه به عام‌الفيل به نزد ابرهه رفت و در حالي كه قوم منتظر بودند تا وي ابرهه را از ويران نمودنِ كعبه برحذر دارد، از ابرهه شترانش را طلب كرد كه سپاه به يغما برده بود... وقتي قريش و حتا خودِ ابرهه با وي محاجه كردند و دليل خواستند از رفتارِ او، عبدالمطلب چنين پاسخ داد كه:
 
انا رب الابلين و لهذا البيت رب...
من پروردگارِ شترانِ خويشم، اين خانه نيز پروردگاري دارد...
 
و البته در اين عبارت كه شايد در آن مقام به تدبير الهي لازم مي‌نمود تا معجزه‌ي ابابيل واقع شود، مي‌توان قياسي سقيم پيدا كرد براي شانه خالي كردن از بارِ مسووليت. حكمتِ ظريفي كه پارسي‌گويي آن را به شعر در آورد:
 
عبدالمطلب ار شترانش نجات داد
پورش رسول، جنسِ شتر را زكات داد
×××
 
به هر رو امروز نيز كساني هستند كه در مواجهه با مساله‌ي لبنان و فلسطين، بانگِ “لاناقتی فیها و لاجملی“ سر مي‌دهند. اين قضيه البته در ميانِ روشن‌فكرانِ خاورميانه كم‌تر به چشم مي‌خورد. روشن‌فكرانِ خاورميانه عمدتا نسبتِ صحيحي با مساله‌ي فلسطين برقرار مي‌كنند‍؛ خاصه روشن‌‌فكرانِ معارض با حكومت‌ها، كه با توجه به مواضعِ بزدلانه‌ي اغلب كشورهاي منطقه حتا به واسطه‌ي موقعيت ژورناليستيِ روشن‌فكري نيز مجبورند سرِ هم‌دلي داشته باشند با مساله‌ي فلسطين.
 
اما مساله‌ي فلسطين، فقط يك مساله‌ي روشن‌فكرانه نيست. مساله‌ي جنسِ انسان است. فروكاستنِ مساله‌ي فلسطين به يك مساله‌ي عربي در خاورميانه كه در دوره‌ي ناصري اتفاق افتاد، يعني خارج كردنِ ايران، تركيه، پاكستان، بخشي از هند، افغانستان و باقيِ كشورهاي اسلاميِ غيرِ عرب‌زبان از گردونه‌ي دفاع از ملتِ فلسطين. حتا فروكاستنِ مساله‌ي فلسطين به يك مذهب خاص از اسلام، يعني خارج كردنِ شيعيان و علويان و باقي مذاهب از اين جبهه؛ كه اقلا در موردِ دو مذهبِ اخيرالذكر، مي‌توان به آزادسازيِ جنوبِ لبنان و نقشِ آنان در احياي مقاومت اشاره كرد و روشن نمود كه در صورتِ نگاهِ مذهبي به فلسطين و حذفِ شيعيان و علويان چه ضربه‌اي به مقاومت فلسطين خواهد خورد. حتا نگاهِ قطبيِ سياسي به معناي چپ و راست كه امروز در اين نشست مبتلابه بسياري از آرا بود، باعث فروكاستنِ مساله‌ي فلسطين به يك مساله‌ي قطبيِ سياسي خواهد شد.
 
مساله‌ي فلسطين، مساله‌ي جنسِ انسان است. و اين يعني نگاهِ همه‌جانبه‌گرا.
 
البته شايد اين عبارت براي مردمانِ آرمان‌خواه و جريانِ اصيلِ روشن‌فكري كافي باشد، اما پرروشن است كه چنين نسخه‌اي براي حكومت‌هاي امروزينِ خاورميانه اثربخش نيست. پس بگذاريد از زاويه‌اي ديگر به اين مساله بنگريم. زاويه‌اي كه فارغ از مسائلِ انساني با يك نگاهِ منفعت‌گرايانه به مساله‌ي فلسطين مي‌نگرد تا جوابي بدهد به آن كه مي‌گفت: “لبنان و فلسطين، لاناقتی فیها و لاجملی!“
×××
 
در عالم جنگ‌ها را به دوگونه‌ي ساختاري افراز كرده‌اند. جنگ‌هاي قلعه‌اي و جنگ‌هاي ميداني. سيرِ تمدنيِ بشري نشان مي‌دهد كه جنگ‌آورانِ عالم آرام آرام از جنگ‌هاي قلعه‌اي به سمتِ جنگ‌هاي ميداني تغييرِ ساختارِ نظامي داده‌اند.
 
يعني اگر عقلانيتِ يوناني را داورِ تمدنِ غرب بدانيم بي‌گمان بايستي به افسانه‌ي هومر بنگريم و ماجراي خدعه‌ي اسبِ تروا. ده سالِ محاصره‌ي تروا كه مستحكم‌ترين قلعه‌ي آن روز غرب بود، عاقبت با شكستِ قلعه‌نشينان -ولو به خدعه- تاي تمتِ جنگ‌هاي قلعه‌اي بود در تمدنِ غرب.
 
يونانيان و روميان به عنوانِ پدر و مادرِ مطلقه‌ي تمدنِ غرب، آموختند كه قلعه -ولو خيبر- فتح شدني است. پس جنگ‌ها را به ميدان‌هاي جنگ كشاندند.
 
شكست قلعه‌نشين در يك جنگِ قلعه‌اي يعني از دست دادنِ همه‌ي دارايي‌ها و مهتوك شدن همه‌ي حرمت‌ها. حال آن كه شكست، در يك جنگِ ميداني دستِ بالا يعني يك خسرانِ ماديِ قابلِ جبران.
 
غربيان پس از فهمِ تاريخي تمايزِ جنگِ ميداني و جنگِ قلعه‌اي هرگز قلعه نساختند و هماره در ميدان‌ها -هر چه دورتر به‌تر- جنگيدند. حال آن كه بسياري از قلاع معتبر شرقي نه در قرونِ ماضيه كه در پانصد سالِ اخير ساخته شده‌اند.
 
متفكرانِ كشورِ ميزبانِ ما -تركيه- اگر تفاوت اين دو نگرش را در دورانِ پادشاهيِ عثماني پي‌گيري كنند به نتايجِ روشني دست خواهند يافت. اگر نفوذِ تمدنِ اسلامي را با جنگ‌آوري‌هاي امثالِ سردار محمد فاتح و جنگ‌هاي ميدانيِ او مقايسه كنيم با دورانِ قلعه‌نشينيِ سلاطينِ عثماني در قرنِ نوزدهم تا اضمحلالِ كامل، در مي‌يابيم كه اين تفاوتِ نگرش چه گونه سلسله‌اي را از پا مي‌اندازد.
 
غربيان نيز خاصه در قرنِ نوزدهم و اوايلِ بيستم با همين ترفند به سمتِ استعمارِ ممالكِ دوردست تغييرِ جهت دادند. جنگ‌هاي ميداني، در ميدان‌هايي هر چه دورتر. استعمار يعني جابه‌جاييِ مرزهاي امنيتي، اقتصادي و حكومتي از مرزهاي جغرافيايي. مهم‌ترين صرفه براي جهان‌گيران نه جهان‌گيري كه همين تغييرِ مرزهاي امنيتي بود. يعني عملا جنگ را در ميداني خارج از خانه پسنديدند نه در قلعه.
 
همين نگاه است كه امروز آمريكا را با صدايي گوش‌خراش در ميانه‌ي كنسرتِ جهاني به تك‌خواني وادار مي‌كند. او را از قاره‌اي به قاره‌ي ديگر مي‌كشاند و عراق و افغانستان را ميداني مي‌سازد براي جنگ. ساده‌انديشي است كه نفت را تنها عاملِ حمله‌ به خاورميانه بدانيم. آمريكا با اين كار -انتقالِ ميدانِ جنگ- هر سال هزاران يازدهِ سپتامبر را به جايي خارج از مرزهاي جغرافياييِ خود منتقل مي‌كند. يعني امنيتِ داخليِ خود را در خارج تعريف مي‌كند. و مهم‌تر اين كه تهديداتِ امنيتي را به داخلِ افواجِ سربازانِ مزدور و حقوق‌بگير مي‌برد نه در ميانِ اقشارِ مردمِ غيرنظامي. امنيتِ كساني به خطر مي‌افتد كه اصالتا براي شغلي پرخطر مزد مي‌گيرند. اين يعني يك نگاهِ ميداني و نه يك نگاهِ قلعه‌اي.
 
ويتنام در دهه‌هاي پيش و افغانستان و عراق در اين چند ساله و فلسطين اشغالي در همه‌ي اين سال‌ها ميدانِ جنگِ ايالات متحده بوده‌اند. ميداني با فاصله‌اي دورتر از هزاران كيلومتر...
 
دوستانِ مائوييست كه به جناحِ چپِ روشن‌فكري تركيه وابسته‌اند، امروز چاره‌اي ندارند مگر آن كه فيدليست شوند و به احترام عمو فيدل كلاه از سر بردارند. اما فراموش نكنيم دليلِ پاي‌داريِ كوبا در اين سال‌ها فقط پاي‌مردي عمو فيدل نيست. كاستروي دوست‌داشتني از يك امتياز ديگر به جز پاي‌مردي بهره مي‌برد. كوبا در فاصله‌ي نود مايليِ جنوبِ ايالات متحده است. پس طبقِ آن چه ذكر شد، كوبا در حريمِ قلعه‌اي امريكاست، نه در بازه‌ي ميداني. پس ايالاتِ متحده هيچ‌گاه حاضر نخواهد شد با كوبا واردِ درگيريِ نظامي شود و عملا قلعه‌اش را در معرض حمله قرار دهد. يعني به خلافِ نظرِ عوام‌زده‌اي كه هماره تعجب مي‌كند از اين كه چه‌گونه جزيره‌اي كوچك در نود مايليِ جنوبِ ايالاتِ متحده اين‌چنين قدرت‌مند مقاومت كرده است، بايد روشن كرد كه آمريكا به دليلي عقلاني كه همان پرهيز از جنگِ قلعه‌اي باشد، هرگز حاضر نمي‌شود آتش جنگ را چنين نزديك به خانه روشن كند كه آن را كه خانه نئين است، بازي نه اين است...
×××
 
نگاهِ مسبوق به سابقه‌ي آمريكا و انگليس به مساله‌ي فلسطينِ اشغالي نيز از همين مزيتِ جنگِ ميداني نشات مي‌گيرد. اسرائيل اگر از مالياتِ مردمِ امريكا باج مي‌گيرد، دقيقا به دليلِ فهمِ همين نكته است. اسرائيل در قبالِ تحملِ بسياري از تهديدات عليه امريكا و انگليس و در خطر افتادنِ امنيت شهروندانش به عوضِ شهروندان انگليسي و امريكايي طلبِ مزد مي‌كند و اين مزد البته حقِ مسلم اوست. در عالم امروزين هيچ كسي بي‌جهت مزد نمي‌گيرد!
×××
 
اما آيا از منظري ديگر نيز مي‌توان به اين قضيه نگريست؟ تا اين‌جا سودمنديِ چنين نگاهي را براي دشمنانِ مردمِ فلسطين شرح داديم. آيا براي دوستانِ مردمِ فلسطين نيز منفعتي در هم‌چه نگاهي هست؟
 
بگذاريد مطلب را جورِ ديگري توضيح بدهم. كشورِ من، ايران، تنها كشوري است كه در آن سياست‌هاي دولتي در زمينه‌ي حمايت از مردمِ فلسطين، از علاقه‌مندي‌هاي مردمي سبقت گرفته است. يعني دولت هم‌دوش و بل پاره‌اي اوقات جلوتر از مردم، در زمينه‌ي حمايت از فلسطين گام برمي‌دارد. چنين نگاهي البته آفتي نيز دارد. جريانِ روشن‌فكري كه گاهي به غلط روي موضعِ ضددولتيِ خود -و نه غيرِ دولتي- تكيه دارد، در بعضي موارد خود را از گردونه‌ي حاميانِ ملتِ فلسطين خارج مي‌كند و اين امر را به دولتِ ايران محول مي‌كند.
 
اما بناي استدلالم بر اين است كه منفعتِ جمهوريِ اسلاميِ ايران را از اين نگاه از منظريِ سودگرايانه شرح دهم. خارج از مسائلِ آرماني و انساني، ايران چه نفعي مي‌برد از اين حمايت؟
 
دشمنيِ ايران با ايالاتِ متحده، يك دشمنيِ عميقا معنوي است. يعني نگاهِ غيرِ انسانيِ موجود در سلطه‌ي جهاني، هيچ زماني نمي‌تواند با نگاهي انساني پيوند بخورد ولو اين كه سدِ راهِ منافعِ ماديِ فراواني باشد. اين دشمنيِ عميق را مقايسه كنيد با دشمنيِ رژيمِ صدام يا حركتِ القاعده و حكومتِ طالبان. كه اين هر دو برآمده‌ از حمايتِ امريكا هستند. صدام و طالبان به عنوانِ دو ابزار براي هژمونيِ ايالاتِ متحده مقابلِ ايران و شورويِ سابق سال‌ها از حمايتِ مستقيمِ امريكا بهره مي‌بردند. طالبان به عنوانِ يك چهره‌ي اكسترميستيك از اسلام و صدام نيز به عنوانِ چهره‌اي اكسترميستيك از حكومتِ مستبد، هر دو باطنا به سودِ امريكا كار مي‌كردند. چرا ايالاتِ متحده در حمله به خاورميانه بايستي پيش از جمهوريِ اسلاميِ ايران، به صدام و طالبان حمله كند؟ اين سوالي بسيار جدي است. نيروگاهِ اتميِ در حالِ ساختِ بوشهر، هدفِ ساده‌تر و در عينِ حال ارزش‌مندتري است از كوهستان‌هاي افغانستان و بيابان‌هاي عراق. از طرفِ ديگر، قطعا عمقِ دشمنيِ ايران براي استراتژيست‌هاي امريكايي پوشيده نيست. همين‌طور مزيت‌هاي جغرافيايي و اقتصادي و سياسيِ سلطه بر ايران. ساده‌انگاري است اگر فقط مسائلِ مردمي (ميزانِ رضايت از حكومت، مشاركت در دفاع و...) را باعثِ عدمِ حمله بدانيم. همين طور ساده‌انگاريِ ديگري است اگر گمان كنيم قدرتي نظامي در جهان وجود دارد كه بتواند در مقابلِ نيروي نظامي امريكا ايستاده‌گي كند. پس چيست كه باعثِ نجاتِ جمهوريِ اسلامي ايران مي‌شود؟
 
ايران، از سال‌ها پيش با يك نگاهِ استراتژيك، در حين جنگِ عراق، به اين حقيقت دست پيدا كرد كه حركت به سمتِ جنگِ ميداني تنها راهِ نجاتِ اوست. پس در حمايتِ غيرقابلِ انكارِ معنويِ ايران از مبارزانِ حزب‌الله جنوبِ لبنان، يك منفعتِ مادي نيز ملحوظ است. اگر ايالاتِ متحده نسبت به ايران تعرضي داشته باشد، ميدان‌هاي ديگري در عالم، به آتش كشيده خواهند شد. قلعه‌ي صدام فتح شدني است، اما ميدانِ جمهوريِ اسلامي ايران، در خارج از مرزهاي جغرافيايي گربه‌سانش گسترده شده است. يعني مساله‌ي حمايت از فلسطين حتا با ديدِ منفعت‌گرايانه نيز قابلِ توجيه است.
 
و همين است كه در نگاهِ مديريتِ كلانِ ايران، عمقِ استراتژيكِ انقلابِ اسلامي را در نهضت‌هاي آزادي‌بخش تعريف مي‌كنند. با اين ويژه‌گي مي‌توان امنيتِ داخليِ كشور را تامين كرد. يعني اتفاقا با اين نگاه مي‌توان حتا شترانِ خويش را حفظ نمود تا ديگر “لاناقتی فیها و لاجملی“ گفتن وجهي نداشته باشد.
×××
 
اگر حاكمانِ خاورميانه شعوري در خور شانِ تاريخ خاورميانه داشتند، در مي‌يافتند كه امروز ميدانِ جنگ‌شان فلسطين است. و اگر اين گونه بود ناآرامي‌ها را از داخلِ مرزهاي جغرافيايي خارج مي‌كردند و امنيت را براي مردم‌شان به ارمغان مي‌آوردند. اين نكته‌اي است كه در نگاهِ بزدلانه و متاسفانه غيرِ عاقلانه اغلبِ حاكمانِ خاورميانه جاي‌گاهي ندارد. تنها پاتك در مقابلِ تكِ ايالاتِ متحده به منطقه‌ي خاورميانه، ابرازِ حساسيت است به صورتِ عملي در موردِ فلسطين. دوستانِ فلسطينيِ حاضر در جلسه مرا خواهند بخشيد. اين نگاه، يك نگاهِ انساني نيست، اما چاره‌اي نداريم مگر شاخك‌هاي منفعت‌طلبِ اهلِ دنيا را حساس كنيم!
×××
 
اما آن‌چه پيرامونِ تفاوتِ جنگِ قلعه‌اي و جنگِ ميداني ذكر شد، فقط به جنگ‌هاي فيزيكي بر نمي‌گردد. بگذاريد در پايانِ مقال برگردم به مثالي از جنگِ انديشه و تفاوتِ جنگِ قلعه‌اي و ميداني در عرصه‌ي انديشه. و به فضلِ خدا در آن راه‌كاري بيابيم در وضعِ موجود.
 
جدال در عالمِ انديشه نيز به همان شدت و حدت جدال در عالم واقع و بل‌كه با قوتي بيش‌تر هماره پاي‌دار است. همين دو راه‌بردِ جنگِ ميداني و جنگِ قلعه‌اي، در عالمِ انديشه نيز قابلِ شناسايي است. سال‌هاست علماي مذاهبِ عامه گرفتارِ نگاهِ قلعه‌اي شده‌اند. قلعه‌ي دانش‌گاهِ الازهر هرگز نمي‌تواند در مقابلِ هجومِ شبهاتِ مذهبي از سمتِ غرب مقاومت كند. پس چاره‌اي نداريم مگر آن كه مانندِ غربيان، انديشه‌ي ديني را در ميدان‌هاي جنگيِ جهان مستقر كنيم. امروز انديشه‌ي اصليِ تمدنِ غرب، در هيچ كتابي، در هيچ كليسايي، در هيچ دانش‌گاهي پناه نگرفته است. آن انديشه در جانِ تماميِ انسان‌هاي عالم مشغولِ مجادله است. اين يعني جنگِ ميداني در عالمِ انديشه. الازهر قرار است قلعه‌اي باشد تا در آن همه‌ي سوالاتِ عالم پاسخ بگيرند. اما خودِ اين قلعه در محاصره‌ است. محاصره‌اي با سرنوشتي محتوم. چرا كه جانِ قلعه‌نشينان در جنگي ميداني درگير است. الازهر قرار است پاسخ‌گوي مسائلِ مستحدثه باشد. اين يعني نگاهِ قلعه‌اي. در ايرانِ ما، انقلابِ اسلامي توسطِ كسي راه‌بري شد كه اين نگاه را تغيير داد. او تصميم گرفت كه خود مساله‌ي مستحدثه باشد. خود، محدثِ حادثه باشد. پس آن حادثه در ميدان‌هاي عالم راه مي‌پيمايد و امروز مثلا در جانِ سيدحسن نصرالله مي‌نشيند. (كسي كه اين نوشته نيز حاصلِ مباحثه‌ي رودررو با اوست) اين گونه انديشه از قلعه خارج مي‌شود و در ميدان خودنمايي مي‌كند و عوضِ هل من ناصر، هل من مبارز سر مي‌دهد.
×××
 
اين پديده‌ي انساني را بايستي با ساختِ شبكه‌هاي انساني تقويت نمود. اين وظيفه‌ي جريانِ روشن‌فكريِ خاورميانه است. صهيونيزم كه امروزِ موتورِ فكري تمدنِ غرب و بالاخص ايالاتِ متحده است، از قرن‌ها پيش اين شبكه‌ي انساني را فعال كرده است. مارانو‌ها يا همان يهوديانِ به ظاهر مسيحي شده، در تمامِ كشورهاي اروپايي در دورانِ اوجِ يهودستيزي با هم متحد بودند و قوانينِ انسانيِ شبكه‌اي ميان‌شان حكم‌فرما بود. همين مارانو‌ها كه يهودي‌الاصل بودند و جامه‌ي مبدلِ مسيحي پوشيده بودند پس از مهاجرت به ايالاتِ متحده در قالبِ پيوريتن‌ها سازمان‌دهي شدند و رد ايشان تا نئومحافظه‌كارانِ جديد حاكم قابلِ پي‌گيري است.
 
اگر تشكيلاتِ انساني را در پيوريتن‌ها مقايسه كنيد با جريانِ فراماسونريِ مبتلابهِ بسياري از كشورهاي منطقه، به اين نتيجه‌ي جذاب مي‌رسيد كه شبكه‌ي انساني يك‌ساني تشكيل شده است. فقط با نام‌هاي مختلف.
 
جالب‌تر آن كه فراماسونري به عنوانِ يك جريانِ تصميم‌ساز و بازي‌ساز، بر اغلبِ حكومت‌گرانِ جهان -نه فقط مصر و تركيه و ايران- در دوره‌اي موثر بودند. همان تفكرِ تصميم‌ساز در دوره‌اي ديگر، خطرِ وجهه‌ي سياسي-اجتماعيِ دينِ اسلام را دريافت و با جعلِ فرقه‌ي جعليِ بهاييت در مقابلِ تشيع سعي نمود تا در كيانِ دينِ مبينِ اسلام رخنه ايجاد نمايد. اگر به تشكيلاتِ بهاييت به عنوانِ يك شبكه‌ي انساني توجه كنيم در مي‌يابيم كه به لحاظِ شبكه‌اي و تشكيلاتي، بهاييت و فراماسونري، يك شكل دارند. يعني روندِ راي‌دهيِ شوراي افتاء بهاييت دقيقا مشابه است با حلقه‌ي يك بهاييت. كما اين كه ساختار حلقه‌اي-حلزوني، بينِ بهاييت و فراماسونري مشترك است. اما اگر به مقرِ كنونيِ شوراي افتاء بهاييت در حيفاي فلسطينِ اشغالي دقت كنيم و توجه كنيم به دوره‌ي ساختنِ اين فرقه كه هم‌زمان است با حكومتِ حاكمِ دست‌نشانده‌ي بريتانياي كبير در آن منطقه نكته‌ي ديگري نيز متبادر به ذهن مي‌شود و آن نيز شباهتِ قريبِ تشكيلاتِ انسانيِ تصميم‌ساز در صهيونيزمِ جهاني است با فراماسونري و بهاييت كه هر سه با پشتي‌باني بريتانياي آن‌روز به عنوانِ پاي‌تختِ تمدنِ غرب در منطقه‌ي فلسطينِ اشغالي نمو پيدا كرده‌اند.
 
روشن‌فكريِ خاورميانه نيز هيچ چاره‌اي ندارد الا ساختنِ يك شبكه‌ي انساني فرامرزي با هدفِ تصميم‌سازي براي تصميم‌گيران. باشد كه فارغ از اختلافات به آن سمت گام برداريم...

نظرات بینندگان