کد خبر: ۴۸۰۵۱
تاریخ انتشار: ۰۸:۱۰ - ۱۴ آذر ۱۳۹۲
زندگی به سبک شهدا

فرماندهی که حیاط مدرسه را جارو می‌کرد

شهید بابایی صبح‌ها زودتر به مدرسه می‌رفت و از دیوار مدرسه می‌پرید پایین، حیاط مدرسه را جارو می‌کرد تا مدیر مدرسه بهانه‌ای برای اخراج سرایدار که کمردرد داشت، نداشته باشد.

به گزارش شیرازه، سایت فرهنگ نیوز نوشت: در راستای معرفی سبک زندگی شهدای دفاع مقدس، در این قسمت به مطالعه قسمتی از زندگی شهید عباس بابایی می پردازیم که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه (ملیحه) حکمت بیان شده است.

حتی در عالم بچگی هم می توانستم بفهمم که کارهایش با کارهای آدم های دور و برش فرق می کند، البته آن قدری را که من می توانستم ببینم. بیرون از خانه من و خودشان را نمی شد که خبر داشته باشم. محیط خانه مان طوری بود که بیرون رفتنمان غیر از مدرسه رفتن معنی نداشت.

همه نزدیکان و فامیل عباس را می شناختم. فامیل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم. کارهایش مال خودش بود و پایشان می ایستاد. توی خانه شان می گفتند که چرا همیشه دفتر و خودکار کم می آورد؟ به این و آن می داد. این جور کارها را خودش دوست داشت. مثلا صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرای دار که کمردرد داشته، نداشته باشد. از همان اول هم با پیرمردها، پیرزن ها، آدم های بی کس و کار میانه اش خوب بود. پنج شنبه ها که می رفتیم سر مزار، می دیدیم دوباره یکی از این آدم هایی را که سر قبر قرآن می خوانند پیدا کرده و با او گرم گرفته.

 

او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم. بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادر، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه. حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع. بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچه ایستاده، عباس است. دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود، منتظر می ایستاد، کوچه را قرق می کرد، تاکسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم. بی هیچ حرفی. وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.

وقتی پنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد. باید می رفتیم آن جا. هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه برای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت. او دو رشته قبول شده بود. پزشکی و خلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی، ولی خودش دلش نمی خواست. نمی خواست خرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خط ها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید. خلبانی را انتخاب کرد.

خلبانی، به قد و قیافه اش می آمد. آن موقع همه چیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت. برای ثبت نام و آموزش اولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی می فرستادند آمریکا. قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیم بیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.

برگرفته از کتاب آسمان(بابایی به روایت همسر شهید)

 


انتهای پیام/

نظرات بینندگان