کد خبر: ۵۴۲۱۰
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۴ - ۲۴ فروردين ۱۳۹۳
رواتی از اعزام به عملیات خیبر

قبضه‌هایی که قرار بود کلید حل بسیاری از مشکلات شود

قبضه با قنداق رفته بود توی گل! یک سر سوزن ازش بیرون نمانده بود که آدم دلش رو بهش خوش کند. تنها دهنه لوله پیدا بود. با یک مکافاتی آن را به بیرون کشیدیم تا مبادا قبضه‌های دیگر هم به نوعی از کار بیافتد و لنگ بمانیم.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، ساعت 6 بعدازظهر و هوا رو به تاریکی داشت. از خود صبح که آفتاب روی زمین پهن شده بود، لحظه‌شماری می‌کردیم تا راه بیافتیم و بزنیم به خط. سرآخر، هوا که خوب تاریک شد و شب خودش را توی فضا جا کرد، خودمان را از منطقه امیدیه به سه‌راهی فتح، روبه‌روی پادگان حمیدیه رساندیم. سه ساعت توی راه بودیم. یک راه بود آنجا که به خط طلاییه ختم می‌شد. شب را با سختی توی بیابان گذراندیم تا صبح سر بزند و بتوانیم چادرهای خودمان را علم کنیم. فرمانده‌ها گوشزد کرده بودند که از پشت خاکریز و منطقه دور نشویم. شب بسیار سردی بود. از پیش هم باران باریده و زمین چسبناک بود. چراغ والر و علاءالدین هم از پس آن سرما برنمی‌آمد. لرزه که می‌گرفتی، سخت بود که خوابت ببرد. دور می‌نشستیم و می‌چسبیدیم به چراغ‌ها و مرتب کف دست را می‌زدیم به لوله علاءالدین ولی چندان آرامش‌بخش نبود؛ تا نزدیک اذان صبح که بچه‌ها برای نماز و دعا بلند شدند.

هوا که روشن شد، رفتیم پی یک پتویی، چیزی که به هر نفر یک تخته اضافی دادند.

دو کیلومتری با محل استقرار و موضع گردان‌های الفتح، فجر، کمیل و فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها تیپ المهدی فاصله داشتیم. روز که بالا آمد، رفتم پیش شهید جلیل ایزدی تا ازش احوال‌پرسی کنم. دو ساعتی با هم بودیم. جلیل از نظر روحی بسیار تغییر کرده بود و توی آن دو ساعتی که با هم بودیم، از وضعیت گردان فجر و بچه‌های آن گردان و اخلاص آنان تعریف می‌کرد؛ چندان که خیلی مایل شدم فرمانده گردان‌شان، شهید مرتضی جاویدی را از نزدیک ببینم.

جلیل با انگشت محلی که برادر جاویدی آنجا بود را نشانم داد. من هم که آوازه فرمانده گردان فجر را شنیدم، رفتم سراغش. سرش خیلی شلوغ بود و یک‌جا بند نمی‌شد. در مقر گردان که راه می‌رفتم، هر کسی با چند نفر از همرزمانش، سرگرم دعا و ذکر و مناجات بود. برق شهادت در چشمان‌شان می‌درخشید. آدم کیف می‌کرد از دیدن آن انسان‌های پاک.

برگشتم و جلیل بهم ناهار داد. آمدم مقر خودمان. صبح روز بعد، چند فروند بمب افکن میگ دشمن، با ارتفاعی کم از سطح دشت، پیدای‌شان شد: راست سرما آمدند و به محض رد شدن، مقر گردان را زدند. جمع ما به ضرب بمباران از هم پاشیده شد. دویدیم سمت مقر: دیدم برادران جلیل و کریم طوری‌شان نشده؛ اما جای گردان کمیل پر شهید و مجروح شده بود. با دم یاحسین و یاعلی علی‌السلام! پیکرهای شهدا و زخمی‌ها را جابه‌جا کردیم تا پیش از حمله، روحیه‌ها شکسته نشده و همه‌چیز به حالت اولیه بازگردد. کار که تمام شد، با جلیل خداحافظی کردم و برگشتم مقر. ناگهان دیدم یک خودرو که دوربین و امکانات سمعی و بصری هم دارد، با پیرمرد نورانی که جامه پاسداری پوشیده و عمامه به سر گذاشته، کناری ایستاده و بچه‌های منطقه دوره‌اش کرده‌اند. نزدیک رفتم و پرسیدم از دوستان که این حاج‌آقا مگر کیست؟ پاسخ دادند که آیت‌الله آیت‌اللهی امام جمعه شهرستان جهرم. این مرحوم، آن روز برای سرکشی از جبهه و تجدید روحیه برای رزمندگان آمده بود منطقه جنگی. برادران بسیار بهش اظهار ارادت کردند و او همه مورد تفقد قرارداد. من هم رفتم سلام دادم و با التماس دعا ازش خداحافظی کردم.

تا عصر طول کشید جمع و جور کردن اوضاع. همان‌روز، از واحد خمپاره چند روز ما را بردند خط برای درگیری: روی یک قبضه 120 میلیمتری کار می‌کردیم که خط طلاییه را بنا بود تقویت کند.

سرانجام شب حمله فرا رسید: برادرانی که تا روز پیش سری از هم سوا و کمبود یکدیگر را پوشش می‌دادند، چنان دو به دو به هم فشرده و سر به شانه هم دیگر نهاده و می‌لرزیدند که هرکه نمی‌دانست، خیال می‌کرد دیگر نیرو و توانی برای نبرد پیش‌رو، در وجودشان باقی نخواهند ماند و بلکه و هر آیینه از میان خواهند رفت! چنان می‌گریستند و اشک را چشمان‌شان تلألو می‌زد که به محض جدا شدن از هم، شانه دوست‌شان خیس از رد اشک شده بود! یکی هم با علم به این موضوع که بسیاری از آن حلقه در شب‌های دیگر زنده نخواهند بود، روضه می‌خواند:

سری به نیزه بلند است در برابر زینب/ خدا کند که نباشد سر برادر زینب...

ای مصحف ورق، ورق! آیا تویی برادرم؟

یا یکی دیگر نغمه سر می‌داد:

-بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا.

صدای گریه‌آلود دیگری هم شنیده شد که دم گرفته بود با این نوا:

-حسین‌جان! آمدم ردم مکن/ آتشینم کرده‌ای سردم مکن. نمی‌توانست یک آدم ساده‌ای مثل خودم، تشخیص دهد در آن لحظات که این مردان، همت‌شان بیشتر است یا معرفت‌شان؟! به اندازه همه عمر یکی چون خودم، نمازشان در شب‌های آخر طولانی شده بود؛ نمازی بدون ذره‌ای اضطراب از سردی هوا یا ترکش و تیر دشمن! یک «یا رب» که ازشان می‌شنیدی که چه اندازه جانسوز و از سر احساس یک دنیا گناه به لب می‌آورند، بند، بند دل آدم از هم پاره می‌شد. یک ساعت پیش از حمله که همه‌جا از دست آنان شده بود سرزمین اشک و عزا! پنداری همه غم‌های عالم به دلشان آمده باشد.

شب داشت سر می‌آمد که حمله آغاز شد: منطقه بسیار باتلاقی بود؛ به گونه‌ای که نمی‌شد با قبضه خمپاره سنگین، کار کرد. مرتب سینی زیرش می‌رفت توی گل و شل و گرا به هم می‌خورد. اعصاب آدم را خراب می‌کرد. الوار زیر ریل راه‌آهن را برداشتیم و بردیم تا به شکل ردیفی یا ضرب‌دری، روی هم دیگر بچینیم تا بلکه بتوانیم از شب نخست حمله، درست و دقیق شلیک کرده باشیم. بعد قبضه خمپاره‌ها را می‌گذاشتیم و شروع می‌کردیم به زدن؛ ولی باز هم الوارها فرو می‌ریخت داخل باتلاق‌ها. ما که از رو نمی‌رفتیم، دوباره به محکم کردن پایه و زیر خمپاره‌اندازها اقدام می‌کردیم. هر شلیک، هشت‌تن فشار و ضربه به توپی قنداق وارد می‌کرد و این نیرو را الوارها نمی‌توانست خوب تحمل و دفع کند. ساعت 2 بامداد بود که یک مرتبه قبضه خمپاره محو شد! تا صبح نشد روی قبضه کار کرد. مجبور شدیم که برویم و از قبضه‌های دیگر و کمک به دوستان، اجرای آتش کنیم.

سپیده‌دم که زد، دیدیم قبضه با قنداق رفته توی گل! یک سر سوزن ازش بیرون نمانده بود که آدم دلش رو بهش خوش کند. تنها دهنه لوله پیدا بود. با یک مکافاتی آن را به بیرون کشیدیم تا مبادا قبضه‌های دیگر هم به نوعی از کار بیافتد و لنگ بمانیم. باید یک‌ریزی می‌زدیم. کار شلیک نبایستی می‌خوابید. یک قبضه که از کار می‌افتاد، خمپاره‌اندازها احساس بدبختی بهشان دست می‌داد؛ انگاری که دار و ندار آدم به هدر رفته باشد. گاهی آنقدر گلوله‌ها را منظم و دقیق شلیک می‌کرد که دوست داشتی قبضه را بگیری توی بغل و بوسش کنی؛ گاهی هم از بس یکجا بند نمی‌شد و سرپا نمی‌ایستاد که دلت می‌خواست یک لگد بزنی به کمر لوله و بخوابانی‌اش غرق گل‌ها! قرار بود این قبضه‌ها کلید حل بسیاری از مشکلات حمله باشد، در حالی که می‌رفت خودش مشکل روی مشکل بگذارد! این طوری که می‌شد، یک صلوات توی دل و زیر زبان زمزمه می‌کردیم تا آرام بشویم. پیش از این نبرد، تازه دو قبضه مینی‌کاتیوشا به مجموعه ما اضافه شده بود که برادری به نام حسینی مسئول آتش‌بار راکت‌انداز 107 میلیمتری شد. شب حمله رسید، خیلی کمک کرد و صدای شلیک گلوله‌هایش آنی قطع نمی‌شد. آنها را پشت سر ما مستقر کرده و با هر شلیک به بچه‌ها دلگرمی و روحیه می‌داد تا چنانچه قبضه‌های خمپاره‌انداز ما در آن گل و شل چندان روبه‌راه نبودند، دست‌کم مینی‌کاتیوشاها به حساب دشمن برسد. برادران به این راکت‌اندازها که در سازمان رزم ما تازه‌وارد بودند، ارزش بالایی قائل می‌شدند؛ چندان که آنها هم در هر نبردی، پشتیبانی آتش لشکرها را تقویت می‌کردند.

صبح حمله دیدیم که بعثی‌ها روی منطقه آب انداخته‌اند تا حال ما حسابی جا بیاید! صحنه نبرد شده بود جنگ پمپ‌ها که آب هور را به طرف خط ایرانی‌ها پمپاژ می‌کردند. برابرمان آب و باتلاق. از این محور ما متاسفانه رزمندگان توفیقی گیرشان نیامد و نتوانستند به اهداف خود برسند. شب پیش هم گردان فجر از همین منطقه عمل کرد. خبر رسید که جلیل مفقودالاثر شده. روز دوم نبرد که از صدای رادیو شنیدیم که می‌گفت رزمندگان جزایر مجنون را تصرف کرده‌اند، دیدیم که ارزش آن را داشته که کلی سخت و مکافات بکشیم. خوشحال شدیم و گریه کردیم.

چند روزی به همین صورت، به کار آتش تهیه حمله و پشتیبانی نیروهای خط‌شکن، سرگرم بودیم؛ تا اینکه یک خبر تکان‌دهنده رسید: برادری آمد و گفت که حاج همت هم پرید! با اینکه فرمانده یگان ما نبود و کاری باهاش نداشتیم، زدیم توی سر خودمان! بچه‌های لشکر 27 حضرت رسول(ص) که احساس یتیمی افتاد روی دلشان، داشتند دق می‌کردند. زودی شهید حاج‌عباس کریمی جایش را پر کرد و شد فرمانده تا کمر لشکرشان نشکند. بچه‌های مهندسی نزدیک ما کار می‌کردند و با اینکه آتش دشمن شدید بود، یک لودرشان داشت خاکریز را ترمیم می‌کرد؛ اما ناگهان، گلوله‌ای آمد کنارش خورد زمین و ترکید تا یک ترکش هم به سر راننده لودر اصابت کند! دیدم سر از بدن او جدا شد، ولی لودر هنوز داشت حرکت می‌کرد! برادران مهندسی- رزمی پریدند بالا و لودر را نگه داشتند. پیکر مطهر شهید را منتقل کردیم به معراج شهدا و برگشتیم سر جای اول‌مان. باز هم آتش دشمن بسیار سنگین بود. از طرفی، برای نخستین‌بار می‌خواستیم در این نبرد از سلاح 107 میلیمتری مینی کاتیوشا استفاده کنیم. جواب هم گرفتیم؛ چراکه به دلیل باتلاقی بودن منطقه، سهم بسیار خوبی در آتش پشتیبانی ایفا کرد. یک هفته همین‌طوری کار کردیم، تا ما را به پشت جبهه و همان سه راه فتح آوردند.

پس از نبرد خیبر، دوباره مرا برای مسئولیت تدارکات خمپاره معرفی کردند. کار ما شده بود گرفتن امکاناتی مانند پتو و دبه و چراغ فانوس و والر و لباس و مواد شوینده و توزیع اینها و تقسیم غذای روزانه رزمنده‌های آتش‌بارها. مرتب به بچه‌ها سر می‌زدم تا کم و کسری‌هایشان را تهیه کنم. هر موقع که کارم سبک می‌شد، پیاده می‌رفتم مقر کناری و پیش برادر جواد صالحی. او، با توجه به اطلاعاتی که از منطقه داشت، از قرارگاه و اخبار جبهه برایم تعریف می‌کرد. در این مدت برادر خدایار شیرزاد هم با ما بود و به عنوان خدمه خمپاره‌انداز 120 میلیمتری خدمت می‌کرد. از هنگامی که آتش‌بارشان از خط برگشته بود، گاهی برای استراحت، سری هم به ما می‌زد. در آن حال و هوا، یک کیسه حنا خمیر کرده بودیم و سر و ریش‌مان را خضاب می‌کردیم.

عقب که آمدیم، بیمارستان قرارگاه نزدیک مقر ما بود. همان روزها، دشمن برای نخستین‌بار از بمب‌های شیمیایی استفاده کرده بود. غوغای عجیبی به راه افتاد. بیشتر نیروها که با این شیوه جنگیدن و راه‌های پیشگیری از مصدومیت آن آشنایی نداشتند، گرفتار این بلا شدند. برادران بهداری، به صورت اولیه حمام‌های سیار را برپا کردند. آن دسته که بدجور شیمیایی شده بودند، بستری می‌شدند ولی اگر بدحال نبودند، سرپایی و سطحی مداوا می‌شدند تا بتوانند برگردند خط مقدم که یک‌سره در آن درگیری بود. یک روز رفتم بیمارستان تا برادر جواد صالحی را که توی بیمارستان قرارگاه کار می‌کرد را بتوانم ببینم. چه جنایت‌هایی آن روز با چشم خودم دیدم؟! آدم دلش از دیدن آن صحنه‌ها به درد می‌آمد. برخی‌ها را پرستارها نمی‌گذاشتند خیلی بهشان نزدیک بشویم. خود دکترها هم چندان تجربه‌ای برای مقابله با این شرایط نداشتند. بیشتر مصدوم‌ها، با دو کلمه ذکر و تشهد، به شهادت می‌رسید. خیلی دلخراش بود. آنقدر آدم بدحال و مسموم شیمیایی و زخمی آوردند که ما هم آستین بالا زدیم و چند ساعتی کمکشان کردیم تا به بیمارستان منتقل‌شان کنند.

یک شب با خدایار شیرزاد رفتیم مقر لشکر 19فجر تا احوال‌پرسی از همشهری‌هایم که در قسمت ادوات لشکر بودند، داشته باشیم؛ در خط کوشک موضع داشتند. شب را کنار برادر گودرز صالحی و دوستان گذراندیم. صدای حرکت دستگاه‌های مهندسی توی تاریکی به گوش می‌رسید و به ما روحیه می‌داد. آتش ما و دشمن هم با سنگینی تمام تداوم داشت. آنان با دستگاه‌های مهندسی، خط پدافندی را با خاکریز آماده می‌کردند. میدان کاری‌شان، ده کیلومتر می‌شد. آتش دشمن سنگین بود اما آتش پشتیبانی نیروهای خودی بهشان برتری داشت. صبح که زد، دیدیم نیروهای مهندسی بعضی از قسمت‌های خط را با خاکریززنی ده کیلومتر جلوتر از ما که خط مقدم نبرد بودیم، رفته‌اند بدون خون‌ریزی و تلفات، احداث کرده‌اند! یعنی یک پیشروی ده کیلومتری.

شب پرخاطره‌ای گذشت. تا نزدیکای سحر با برادر گودرز صالحی و دیگر هم‌ولایتی‌ها، نشستیم و گپ زدیم. از این میان، برادری به نام حیدری که بچه ابرکوه بود، خیلی جوک تعریف کرد و بقیه را به هر بهانه‌ای وادار به خنده ساخت.

صبح که شد، بلند شدم، خداحافظی کردم و برگشتم سر جایم.

برای برگشت به مقر، وقتی رسیدیم سه‌راهی حمیدیه، دم یک ایستگاه صلواتی آمدیم پایین از خودرو: دیدم دم ایستگاه رزمنده‌ها همه با لباس نظامی دارند اما دو نفر لابه‌لایشان هستند که جامه شخصی تن‌شان است! توجه‌ام بهشان جلب شد. رفتم نزدیک‌تر. دیدم پیرمرد هم هستند. یک لیوان چای توی لیوان‌های پلاستیکی دسته‌دار قرمزرنگ، گرفتم تا با خرما بخورم. بیسکویت هم تعارف‌مان کردند. گرفتم و خوردم. آنقدر توی آن اوضاع و احوال این پذیرایی مختصر می‌چسبید که هیچ خوراکی دیگر نمی‌تواند آن اشتها و لذت را برایم تکرار کند. حالت پریشانی داشتند. به راننده گفتم که یک کم دیگر صبر کن تا بفهمم این بنده‌خداها که دو برادر هستند را کجا دیده‌ام؟ سلام و احوال‌پرسی که کردم، یکی‌شان گفت:

-یک پسری دارم به نام ذکرالله حیدری که مدتی است ازش بی‌خبرم. گمانم گم شده باشد.

تا نام ذکرالله را به زبان آورد، یک مرتبه متوجه شدم که فرزندش همراه ما آمده بود به جبهه. بچه اقلید بود. این دو پیرمرد را آوردیم سه راه فتح تا توی مقر عقبه ناهار بخورند.

تویوتاها خیلی تند می‌آمدند و می‌رفتند؛ با این حال، هر کجا که یک بسیجی ایستاده و منتظر خودرو بود، سوارش می‌کردند. برخی‌شان پر از نیروهای تازه‌نفس بود و برخی دیگر، مجروح پشت‌شان بود. آنهایی که نیروی رزمنده ترک‌شان بود، پرچم نصب کرده و سینه‌زنی و سرودت توی‌شان برپا بود.

روی یک جاده خاکی که روغن سوخته گوشه و کنارش ریخته شده بود، چشمم به تابلوهایی چوبی افتاد که بچه‌های تبلیغات آنها را از جعبه‌های مهمات ساخته بودند. روی یکی‌شان با خطی خوش نوشته شده بود:

-خدا قوت، کاکو سلام!

یا دیگری این جمله رویش نقش بسته بود:

-یا زیارت یا شهادت.

همین‌طور می‌رفتیم سمت خط و یکی، یکی تابلوها را زیر چشم می‌گرفتم و می‌خواندم. انگاری که برای نخستین‌بارم باشد:

-تا کربلا راهی دگرنمانده... اخوی! خسته نباشی... کاکو! لبخند بزن... سلام دلاور!... آی همشهری! سلام... .

پدر ذکرالله که شغلش گیوه‌دوزی بود، یک‌ریز می‌گفت که اگر بتوانی از پسر من خبری بیاوری یک جفت گیوه برایت مجانی درست می‌کنم! با احساسی از غریبی و آشفتگی حرف می‌زد. دو ساعتی از ظهر گذشته بود که دو فروند جت دشمن توی آسمان منطقه پیدای‌شان شد. باز هم از سطح پایین و با ترس از تیر ضدوایی‌ها و پدافندی ایرانی‌ها، چسبیده به زمین آمدند. مقر ما را هم نشانه رفته بودند تا بی‌نصیب نمانیم از بمب‌های‌شان. این دو پیرمرد هم ترس برشان داشته بود؛ طوری که به کل بحث حمله هوایی از یادمان رفته بود و تنها به احوال آن دو فکر می‌کردیم.

یک آن قولی که به پدر ذکرالله داده بودم، آمد توی خاطرم. اوضاع که کمی آرام گرفت و بمباران فرو نشست، راه افتادم توی منطقه عملیاتی و از گردان پرس‌وجو می‌کردم تا بلکه خبری از این گمشده گیرم بیاید. با توجه به فعال بودن پدافندهای خودی، هواپیماهای بعثی نتوانستند به موضع رزمنده‌ها آسیبی بزنند و بیشتر راکت‌ها و بمب‌های‌شان، بی‌هدف، سهم بیابان‌های خالی شد!

ریختند و برگشتند عراق.

گفتند که ذکرالله شب حمله مفقودالاثر شده. برگشتم پشت خط و به عموی ذکرالله واقعیت را گفتم تا او خودش با یک زبانی، به پدر ذکرالله قضیه را حالی کند. او هم گفت و یک‌طوری که بی‌تابی نکند، از منطقه خارجش کرد.

*راوی: عبدالله شیرازی



انتهای پیام/

نظرات بینندگان