کد خبر: ۵۵۰۹۸
تاریخ انتشار: ۰۸:۱۶ - ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳

شرایط وصف نشدنی حمله در یک جزیره استراتژیک

پایت را می‌آوردی بالا، ناگهان می‌دیدی یک مار آبی مثل گل نیلوفر دور ساق پایت پیچیده یا کرم یا حشره‌ای به پایت بوسه می‌زند! حالا خدا می‌داند غیر از عراقی‌ها چه قدر از این‌ها هم زیر پاهای بچه‌ها کشته شده بودند!
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، عملیات خیبر اولین عملیات آبی خاکی بود که در هشت سال دفاع مقدس سپاه دست به چنین عملیاتی زد. اگر چه ماهیت این حمله گذشتن از آب بود ولی در عین حال نیروی غواص و حتی تجهیزات لازم برای این امر به سختی در دست رزمندگان قرار می‌گرفت. با همه این اوصاف و کمبودها و مخالفت تعدادی از فرماندهان برای انجام این عملیات اما فرماندهی سپاه تصمیم داشت به هر صورت این حمله انجام شود و شد. تا کنون روایت های مختلفی از افراد مختلف در مورد نحوه انجام عملیات خیبر نقل کرده ایم. در این مطلب سردار محمد جعفر مظاهری که مدت زیادی در رده های مختلف فرماندهی در همدان به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت کرده از زوایای دیگری این عملیات را روایت و بررسی می‌کند:  
 
                                                                    ***
 
*بررسی عملیات در غرب چطور شد؟
 
بعد از این تصمیم، روز سه‌شنبه 12 خرداد برادر همدانی به اتفاق رییس ستاد و معاون ستاد تیپ آقایان بادامی و شکری‌پور برای ادامه بررسی عملیات در غرب به کرمانشاه رفتند. سه روز بعد همزمان بنده برای بررسی منطقه سومار و بررسی پیشرفت شناسایی به آنجا رفتم. اما یکی دو روز بعد به تیپ ابلاغ شد: «طرح عملیات در غرب منتفی شده و شما در جنوب بمانید.»
 
*این ماموریت‌های پشت سر هم و لغوهای متوالی فقط برای مسئولان تیپ بود یا نیروها هم باید جابه‌جا می‌شدند؟
 
نه، این تغییر ماموریت‌ها بیشتر در رده فرماندهی، ستاد، عملیات و اطلاعات عملیات مطرح می‌شد. چون کار اصلی و آغازین به عهده این مجموعه بود. گردان‌ها و واحدها همچنان در موقعیت شهید محرمی مستقر و مشغول آموزش‌های لازم بودند.
 
*بعد از اینکه مسجل شد باید در جنوب بمانید، چه ماموریتی به تیپ داده شد؟
 
برادر همدانی که از غرب برگشت، به تیپ ابلاغ شد با دو گردان، پدافند منطقه خیبر؛ یعنی جزایر مجنون شمالی و جنوبی را به عهده بگیرد.
 
*در چه تاریخی؟
 
دقیقا در تاریخ 20/3/63 ماموریت استقرار و پدافند از جزایر مجنون به ما ابلاغ شد. بلافاصله ما به دستور برادر همدانی، در آن شب جلسه‌ای ترتیب دادیم. تصمیم بر آن شد که گردان‌های 151 (به فرماندهی تاجوک) و 154 (به فرماندهی مستجیری) خطوط دو جزیره را تحویل بگیرند.
 
فردای آن روز من با تعدادی از برادران به قرارگاه تاکتیکی لشکر 7 ولی‌عصر (عج) مستقر در جزیره رفتیم و با هماهنگی آنها گشتی کلی در جزیره زدیم.
 
*شما قبلا به جزیره رفته بودید، درست است؟
 
بله، در عملیات خیبر یک بازدید اجمالی داشتم، ولی اطلاعاتم کامل نبود. به هر حال بعد از آن بازدید من به قرارگاه کربلا رفتم تا آخرین هماهنگی‌ها را انجام بدهم. با مسئول طرح و عملیات قرارگاه، اقای صیاف گفت‌وگویی کردم و متوجه شدم علاوه بر تیپ ما قرار است یگان‌های دیگری هم به جزیره بیایند.
 
*گردان‌ها به چه ترتیب مستقر شدند؟
 
در روز دوشنبه 21/3/63 مصادف با ماه مبارک رمضان، گردان 154 در جزیره شمالی مستقر شد، اما جزیره جنوبی مشکلات بیشتری داشت. برای همین شبانه با آقای تاجوک و فرماندهان گروهان‌های گردان 151 به پد غربی در جزیره جنوبی رفتیم تا از نزدیک به منطقه توجیه شویم.
 
*فکر می‌کنم توصیف موقعیت و شکل جزایر مجنون برای داشتن تصویر بهتر منطقه، خالی از لطف نباشد!
 
حتما! جزایر مجنون جزیره‌هایی مصنوعی بودند که در داخل هور و در منطقه هورالهویزه ایجاد شده بود. از لحاظ جغرافیایی، این جزایر در شمال طلاییه و در جنوب تنگه چزابه قرار دارند. خود هور عبارت است از آب‌های راکدی که از تجمیع آب رودخانه‌‌های دجله، کرخه نور، طیب و دویرج و نیز باران‌های فصلی به وجود می‌آید.
 
نیزارهای موجود و شکل طبیعی آنها موجب شده بود از بین آنها راه‌هایی برای تردد قایق‌ها ایجاد شود که به آنها آبراه می‌گفتند.
 
قبل از جنگ شرکت‌‌های نفت انگلیسی مشغول بررسی و اکتشاف منابع نفتی عراق بوده‌اند که این منطقه را پیدا می‌کنند. آنها برای دسترسی به این منطقه و حفر چاه‌های نفت با کشیدن جاده‌هایی به عرض حدود 4 تا 6 متر در داخل هور این جزایر را ایجاد می‌کنند. درست در مجاور جزیره مجنون شمالی، جزیره مجنون جنوبی هم ایجاد می‌شود. این دو با جاده‌ای خاکی به طول تقریبی 2 کیلومتر با همدیگر ارتباط پیدا می‌کنند. تنها راه خشکی جزیره شمالی همین جاده بود.
 
اما جزیره جنوبی به زمین‌های خشک جنوب اتصال داشت. در این منطقه پنجاه حلقه چاه نفت حفر گردیده بود که از نظر اقتصادی و نظامی بسیار با ارزش بود.
 
در عملیات خیبر عراق فشار سنگینی می‌آورد تا وارد جزیره جنوبی گردد و از آنجا هم به جزیره شمالی نفوذ کند. اما وقتی تلاشش با مقاومت جانانه رزمندگان اسلام ناکام می‌ماند به ناچار پدهای غربی، مرکزی و شرقی را با انفجار برش می‌زدند. در نتیجه آب به سرعت وارد جزیره جنوبی می‌شود و به جز همان سه پد، همه جزیره را آب فرا می‌گیرد و استقرار رزمندگان به روی این سه پد محدود می گردد!
 
در زمان این عملیات، در ابتدا شرق جزیره شمالی به وسیله پلی 14 کیلومتری - که از ابتکارات مهندسی جنگ بود - به سرزمین‌های خشک خودی وصل می‌گردد. اما بعد از عملیات با تلاش‌های چند ماهه برادران جهاد و مهندسی سپاه در کنار این پل، جاده‌ای به همان طول در داخل آب احداث می شود و بدین ترتیب، این جاده جزیره شمالی را به زمین‌های خشک ایران متصل می‌کند.
 
*دقیقا مأموریت تیپ در جزایر در کدام قسمت‌ها و پدها بود؟
 
در جزیره شمالی در ضلع غربی جزیره چند پد به طرف غرب، محل استقرار دشمن کشیده شده بود. گردان 154 باید در روی این پدها مستقر می‌شد، اما در جزیره جنوبی سه پد از ضلع شمالی جزیره جنوبی به سمت جنوب محل استقرار دشمن کشیده شده بود که گردان 151 باید در پد غربی جزیره که از دو طرف؛ یعنی غرب و جنوب در اختیار نیروهای عراقی بود، مستقر می‌گردید.
 
*در قسمت‌هایی که با برادران ارتشی بودید، هماهنگی و همراهی نیروها با همدیگر چطور بود؟
 
پد مرکزی و پد شرقی در اختیار برادران ارتشی بود. البته ما باید در نوک این پدها (نزدیک‌ترین نقطه به دشمن) به صورت ترکیبی و ادغامی با برادران ارتش مستقر می‌شدیم که این کار را به گردان 153 به فرماندهی برادر محسن عینعلی واگذار کردیم.
 
*با این حساب گردان 153 هم جزیره‌ای شد؟
 
بله، تازه غیر از این سه گردان، نیروهای اطلاعات عملیات هم حضور فعال داشتند. آنها روی دو دکل بلند دیده‌بانی که یکی از شمال جزیره جنوبی در داخل آب و یکی در پد شماره یک جزیره شمالی نصب شده بود، مستقر بودند و مرتب دیده‌بانی می‌کردند و گزارش می‌دادند.
 
*سایر نیروها چطور بود؟ مثلا توپخانه، تعاون و ... ؟
 
سایر واحدهای پشتیبانی هم که باید می‌بودند از قبیل، ادوات، توپخانه، بهداری، تعاون و سایر واحدها. این‌ها همگی در جزیره شمالی مستقر شدند.
 
*حالا از مشکلات خاص پد غربی، تدارکات، جاده، جابه‌جایی نیروها و ... بگویید. البته از این مشکلات باید خاطرات به یادماندنی هم داشته باشید؟
 
عرض می‌کنم، از این 4 کیلومتر پد غربی حدود یک کیلومتر آن «ما ادریک ما العقبه» بود! همه چیز این جاده به ظاهر کوتاه مشکل بود. پد غربی اگر سخن به گزاف نگویم، پل صراطی بود برای ما!
 
*چطور؟
 
واقعا عبور از آنجا و رسیدن به نوک پد (نزدیک‌ترین نقطه به عراقی‌ها) دل شیر می‌خواست. چون آنجا کاملا زیر دید عراقی‌ها بود. انجام کار مهندسی در این ضلع خیلی خیلی مشکل بود، چون جاده ظرفیت تردد نداشت و ماشین‌ها نمی‌توانستند عبور کنند. برادران مهندسی برای اینکه بتوانند فعالیت مهندسی بکنند و دستی به سر و روی این صراط پرخطر بکشند، طرح خوبی دادند و آن این بود که تعدادی از این ماشین‌های نیسان کمپرسی تهیه کردند. مرتب این ماشین‌ها از عقب خاک می‌آوردند و پد را ترمیم و تعریض و مرتفع می‌کردند تا ماشین‌ها راحت‌تر بتوانند به آنجا بیایند و دور بزنند و نیروها هم آسوده‌تر تردد کنند.
 
بعد هم توری‌ها و صفحه‌های فلزی (پلیت) را آوردند و کنار جاده نصب کردند تا آب و امواج آن، خاک جاده را کمتر فرسایش بدهد.
 
*گفتید که زیر دید بودید، بچه‌های مهندسی برای تردد نیروها چه کار کردند؟
 
البته در روز تردد خیلی محدود بود، ولی این برادرها یک کیلومتر مانده به انتهای پد غربی کانالی به عمق حدود یک متر وسط پد حفر کردند که باید برای رسیدن به نوک پد حتما از داخل آن می‌رفتیم.
 
حالا خود این کانال والحشراتی بود که باید برایتان تعریف کنم! متوجه شدید که خود پدها در داخل آب بودند و اطراف آن را آب فرا گرفته بود.
 
*بله، ولی این «والحشرات» چه بود؟
 
وقتی که این کانال حفر شد، سطح جاده به زمین هور نزدیک شد. برای همین از دو طرف، آب به داخل کانال نفوذ می‌کرد. در نتیجه کانال یکپارچه گل و لجن شده بود! با این وضع مگر می‌شد در آن راه رفت؟
 
*چرا؟
 
به دو دلیل؛ یکی اینکه خاک جنوب خود به خود چسبنده است، حالا وقتی گل شود، دیگر چسب دوقلو می‌شود! امکان نداشت با کفش بتوانیم در آنجا تردد کنیم. باید پوتین‌ها و جوراب‌ها و با اجازه شما شلوار را هم درمی‌آوردیم و خودمان را به گل و لجن می‌زدیم تا بتوانیم در این گلستان قدم از قدم برداریم!
 
اما (می‌خندد) کاش همه مشکل، این گل و لای و لجن متعفن چسبنده باتلاقی بد بو بود!
 
این کانال کلکسیونی از همان والحشرات بود که گفتم؛ مار، قورباغه، کرم، لاک‌پشت و انواع و اقسام حشرات گزنده و آلوده هم در آنجا حضور داشتند. واقعا وحشتناک و چندش آور بود. پایت را می‌آوردی بالا، ناگهان می‌دیدی یک مار آبی مثل گل نیلوفر دور ساق پایت پیچیده یا کرم یا حشره‌ای به پایت بوسه می‌زند! حالا خدا می‌داند غیر از عراقی‌ها چه قدر از این‌ها هم زیر پاهای بچه‌ها کشته شده بودند!
 
*به نوک پد که می‌رسیدید، چه کار می‌کردید؟
 
با این همه مصیبت وقتی به نوک پد می‌رسیدیم، کاری از دستمان برنمی‌آمد! فقط باید خون دل می‌خوردیم.
 
*چرا؟
 
نفر یا نفراتی که به سنگر نگهبانی نوک پد می‌‌رسیدند، بدون اغراق تا کمر در آب و گل فرو می‌رفتند که هیچ، آنها حتی نمی‌توانستند سرشان را بیرون بیاورند، زیرا عراقی‌ها بلافاصله می‌زدند.
 
*پس می‌رفتند آنجا، چه کار کنند؟
 
برای حفظ این منطقه چاره‌ای نداشتیم، الا اینکه در همان سنگرها نگهبان داشته باشیم. ولی عراقی‌ها که در 40-30 متری آنجا بودند این مشکل را نداشتند، زیرا عقبه آنها به خشکی وصل بود و راحت تردد می‌کردند. واقعا نگبهانی در آنجا صبر ایوب می‌خواست و دل شیر، تا شب باید تا سینه می‌نشستی توی گل و لجن و اگر یک لحظه سرت را بالا می‌گرفتی،‌ انواع و اقسام گلوله و خمپاره شصت بود که می‌آمد و اگر کسی آنجا مجروح می‌شد، کاری برایش نمی‌شد انجام داد. باید صبر می‌کردیم تا شب می شد.
 
نیروهای آنجا را چند ساعته تعویض می‌کردید؟
 
نیروهای آن سنگر را باید هر روز تعویض می‌کردند، چون شب که می‌شد دیگر رمقی برای آن نیروها باقی نمانده بود.
 
*اگر اشتباه نکنم، قسمت اعظم زمان پدافندی شما به گرمای طاقت‌فرسای اواخر بهار و تابستان جنوب برخورد کرد. در آن گرمای کشنده آن هم در وسط جزایر، مشکل آب را چگونه حل کردید؟
 
خدا رحمت کند آقای سماوات را. آنها بیش از 1000 متر شیلنگ خریداری کردند و تصمیم داشتند به وسیله موتور، آب را به جلو منتقل کنند، اما تلاششان نتیجه نداد. لذا در ابتدای پد تانکر آبی قرار دادند و دورش را خوب سنگربندی کردند. سپس به وسیله نفر آب را تا یک کیلومتری انتهای پد می‌رساندند. علاوه بر آن کمپوت و یخ و همه جور خوردنی را هم به خط می‌رساندند و دیگر بچه‌ها از این بابت مشکلی نداشتند. اما مشکل تدارکات برای آن سنگر کمین و نگهبانی جلو بود که متأسفانه تا آخر هم نتوانستیم کاری برایش انجام بدهیم.
 
*قبلا گفتید که ظاهرا طرح انجام عملیاتی در آنجا مطرح بود؟
 
بله، قرارگاهی به نام قرارگاه نصرت در این زمینه فعال بود. یگان های لشکر 7 ولی عصر (عج)، تیپ امام حسن (ع)، تیپ امام صادق (ع)، لشکر حضرت رسول (ص)، تیپ الغدیر و المهدی (عج) و تیپ ما در قالب سه قرارگاه سازماندهی شدیم و دست به کار شناسایی برای عملیات زدیم.
 
ولی نمی‌دانم چرا یک دفعه موضوع منتفی شد. البته بحث خیلی جدی بود. خود برادر محسن به بعضی از فرماندهان یگان‌ها گفته بود: «عملیات باید هرچه سریع‌تر انجام شود و این مسئله در دست من نیست. شورای عالی دفاع تصویب کرده و به ارتش و سپاه دستور را ابلاغ کرده است.»
 
*آن موقع ماه رمضان هم بود، کسی به سرش نزد روزه بگیرد؟!
 
چرا، ولی فقط یک نفر موفق شد تمام ماه را روزه بگیرد.
 
*جدا؟!
 
بله، یک رزمنده‌ای داشتم، اهل ملایر بود. او راننده کمپرسی بود. او تمام ماه را روزه گرفت. خدا قدرت عجیبی به او داده بود. کارش هم واقعا سنگین بود. شاید روزی شصت - هفتاد سرویس خاک می‌آورد و در جزیره خالی می‌کرد. حالا که حرف به اینجا کشید، بد نیست من این خاطره را که برادر همدانی نقل کردند برای شما بازگو کنم.
 
*بفرمایید!
 
ایشان می‌گفت: درست روز اول ماه مبارک رمضان، یک حاج آقایی که اتفاقا همدانی هم بود، از قم به موقعیت شهید محرمی آمد. او پیش بنده آمد تا اجازه بگیرد قصد ده روزه کند و روزه‌اش را بگیرد. گفتم: «آخر چطور می‌خواهید در این گرما روزه بگیرید؟ شما کارتان تبلیغ است و باید مرتب به جزیره بروید برگردید. با این شرایط نمی‌توانید روزه بگیرید.»
 
ولی ایشان برای ما حدیث و آیه خواند و از عرفان و عشق و صبر گفت. برادر همدانی می‌گفت: «راستش ما هم از حرف‌های این بزرگوار چیز زیادی نفهمیدیم!»
 
هر چه گفتیم: بنده خدا! اینجا روزه خیلی سخت است. مریض می‌شوی...
 
نپذیرفت که نپذیرفت! گفت: این کار بنده می‌تواند برای این رزمنده‌ها الگویی باشد!
 
قبول کردم گفتم باشد شما ده روز در اینجا بمان و روزه‌ات را بگیر. هیچ جا هم نمی‌خواهد بروی. در همین جا برای نیروها کلاس و سخنرانی برگزار کن.
 
شکری‌پور گفت: حاج آقا من به شما قول می‌‌دهم، این حاج آقا فردا ظهر نشده از روزه‌اش پشمان می‌شود. مگر می‌شود اینجا روزه گرفت؟
 
گفتم: نه این آدم روحیه معنوی بالایی دارد. ان‌شاء‌الله می‌گیرد. ان‌شاء‌الله موفق می‌شود. اما ساعت 10 صبح پیش‌بینی شکری پور درست از آب درآمد. دو سه نفر با عجله پیش من آمدند و گفتند: حاج آقا! حاج آقا حالش خراب است!
 
گفتم: چیه حاج آقا، حاج آقا می‌کنید از کی حرف می‌زنید. آن حاج آقا را می‌گویید؟ خندیدند و گفتند: بله گرما حالش را خراب کرده و افتاده است.
 
گفتن نه چیزی نیست ان ‌شاء‌الله تحمل می‌کند شما نگران نباشید.
 
ساعت 11 صبح او را به اورژانس انتقال دادند، ولی باز حاضر نبود روزه‌اش را بشکند. حرف دکتر را هم قبول نمی‌کرد. من به بالینش رفتم و این بار من او را موعظه کردم که مؤمن خدا، اگر روزه برایت ضرر داشته باشد، حرام است روزه بگیری و به اصطلاح پیش قاضی معلق‌بازی کردم!
 
گفت: باشد، ولی اول من را از اینجا خارج کنید تا به حد ترخیص برسم و آن وقت روزه‌ام خود به خود شکسته می‌شود و من هم مطمئن می‌شوم که به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام.
 
*حاج آقا رفت یا ماند؟
 
نه، 45 روز ماند. او حقیقتا انسانی فاضل، باتقوا و بزرگوار بود. از همه بیشتر با رضا شکری‌پور جور بود. آن قدر با هم صمیمی شده بودند که قابل وصف نیست. ولی دیگر هیچ وقت هوس روزه گرفتن در آنجا به سرش نزد!
 
 
 
 
 
انتهای پیام/
نظرات بینندگان