کد خبر: ۶۵۰۸۵
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۱ - ۱۹ دی ۱۳۹۳
معرفی کتاب؛

نقدی به دموکراسی در کتاب طنز «دموقراضه»

شجاعی برای بیان دیدگاه‌ها و نقدهایش بر دموکراسی، کشوری خیالی به نام «غربستان» را در داستان خود خلق کرده است.
سید مهدی شجاعی از آن دست نویسندگانی است که بیشتر با داستان‌های مذهبی و متون ادبیش شناخته می‌شود. اما این بار نگاه منتقدانه‌ا‌ش بر وجوه ادبی‌اش چربیده و نتیجه آن خلق یک نقد ادیبانه در قالب یک رمان شده است. نقدی بر دموکراسی که با همان نگاه ادیبانه این بار «دموقراضه» نام گرفته است!           

به گزارش شیرازه به نقل از مجله مهر؛ شجاعی برای بیان دیدگاه‌ها و نقدهایش بر دموکراسی، کشوری خیالی به نام «غربستان» را در داستان خود خلق کرده است و حوادث و اتفاقات رمان خود را از زبان پژوهشگری تاریخی که در حال انجام تحقیقات بر روی این کشور و نحوه حکومتداری در آن است، روایت می‌کند.

 

مهدی شجاعی

نویسنده در ابتدای داستان، سرزمینی را توصیف می‌کند که پادشاه آن بیست و پنج پسر دارد و در روزهای نهایی قبل از مرگش تصمیم می‌گیرد برای انتخاب جانشینی از میان پسرانش در بین مردم رای گیری کند و هرکسی که مردم انتخاب کردند برای مدت دو سال به حکومت برسد و مجددا بعد از دوسال با رای گیری از مردم، حاکم بعدی انتخاب شود و در نهایت بعد از چرخیدن حکومت در میان بیست و چهار حاکم، پادشاهی به کوچکترین و بدترین پسر پادشاه که «دمو‌کافیه» نام دارد (در زبان مردم شهر به «دموقراضه» شهرت یافته است)، می‌رسد و این سرآغاز حوادث عجیب داستان‌ دموکراسی یا دموقراضه است.  

شجاعی در این داستان با نگاهی طنازانه با بیان نحوه مدیریت پادشاهی بی‌کفایت، به نوعی با آوردن شاهد مثال‌هایی در جهت عکسِ مبانیِ دموکراسی، به هدف اصلی خود که همان معرفی درست و دقیق شاخصه‌های دموکراسی می‌باشد، پرداخته است.

کتاب دموکراسی یا دموقراضه برای اولین بار در سال ۸۷  در ۱۹۲ صفحه و توسط انتشارات نیستان منتشر شد ولی با درخواست نویسنده آن مدتی بعد از انتشار کتاب، از سطح بازار جمع آوری شد و بار دیگر در سال گذشته با قیمت ۸۰۰۰ تومان روانه بازار شد که البته همین جمع آوری کتاب باعث بروز مسائلی حاشیه‌ای از جمله انتشار نسخه الکترونیکی کتاب به صورت غیرقانونی در فضای مجازی شد که البته هیچکدام نتوانست مانع فروش خوب این اثر و دیده شدن آن توسط مخاطبان شود.        

مهدی شجاعی


با هم قسمت‌هایی از فصول چهارده‌گانه این اثر را می‌خوانیم:

پرده اول: اولین و سالم‌ترین انتخابات عالم
[ نویسنده در فصل ابتدایی بعد از بیان خصوصیات سرزمین غربستان و پادشاه آن که «مَمول» نام دارد به شرح تصمیم او برای انتخاب جانشینش به روش رای گیری می‌پردازد. روایت داستان را بعد از برگزاری انتخابات و پیروزی اولین پسر، می‌خوانیم]         

... انتخابات، مطابق توصیه یا پیش بینی پادشاه فقید با صلح و صفا و آرامش و با حضور تقریباً تمامی مردم برگزار شد.    
دلیل تاکید نویسنده بر قید تقریباً این است که اگر چند نفری به دلیلی کهولت سن یا ضعف مزاج یا بیماری و ناتوانی، در انتخابات شرکت نکرده باشند، از نظر دور نمانند و باعث و بانی غشّ در معامله و خدشه در صداقت نویسنده نشوند.   

نویسنده اطلاع دقیقی از تاریخ و پیشینه دموکراسی در جهان ندارد ولی بعید نمی‌داند که شاید اولین و سالم‌ترین انتخابات عالم، همین چیزی باشد که توسط فرزندان پادشاه فقید برگزار شده.          
عبارت اولین را به این دلیل که زمان وقوع داستان به سال‌های خیلی خیلی دور برمی‌گردد، می‌توان پذیرفت ولی ادعای سالم‌ترین را از کجا آورده و روی چه حسابی مطرح کرده؟!      
استدلال نویسنده این است که مبنای این ادعا، عقل و منطق است نه مدرک و سند تاریخی. 
یعنی چه؟          
یعنی اولاً: مردم به قدری مجذوب اولین انتخابات‌اند و گرم مشارکت بی‌سابقه و دموکراسی اهدایی، که مجال فکر کردن به مسائل سالم را هم ندارند چه رسد به ناسالم.   
ثانیاً: باب زد و بند و تقلب زمانی باز می‌شود که منافع و زیان عده‌ای در میان باشد، برای مردمی که هیچکدامشان شخصاً نه شناختی نسبت به طرف مقابل دارند و نه رابطه و منفعتی، چه دلیلی برای تقلب می‌تواند وجود داشته باشد؟!    
... عجب آدم وقت نشناسی است این نویسنده!
درست زمانی که همه، کنجکاو فهمیدن نتیجه انتخابات هستند، حرف‌های پراکنده می‌زند و تحلیل می‌کند و فلسفه می‌بافد.          
بله، نتیجه انتخابات:          

اگر بخواهیم مساله را با نگاه امروزی ببینیم و مفاهیمی مثل جدول و ترسیم و نمودار و این‌ها را هم در نظر بیاوریم... نه، اصلاً نیازی به این حرف‌ها نیست، در یک جمله می‌توان گفت:    
«اولین فرزند یا بزرگترین برادر، با فاصله‌ی بسیار زیاد از بقیه برادران، مقام اوّل را به دست آورد و در جایگاه سلطنت جلوس کرد.»  
و اولین کاری که انجام داد درآوردن شکلک برای بقیه برادران بود. نویسنده می‌گوید: من قبول دارم که در این جایگاه، باید بی‌طرفی‌ام را حفظ کنم و نسبت به هیچ موضوعی، موضع‌گیری ندشاته باشم. ولی خوانندگان عزیز و محترم هم حتماً اذعان دارند که اصولاً شکلک درآوردن، برای یک مرد گنده با آن سن و سال (شما بگیرید چهل و هشت) کاری زشت و دور از انتظار است. چه رسد به این که آن مرده گنده، محصول یک خانواده سلطنتی باشد و خودش هم در یک قدمی تخت سلطنت ایستاده باشد.     

اما این سوال وجود دارد که: چرا بزرگترین فرزند پادشاه، با فاصله‌ی بسیار زیاد از فرزندان دیگر به مقام اول رسید، درحالی که برادران دیگر هم به همین اندازه، مورد توجه و حمایت اقشار مختلف مردم بودند؟     

پاسخ این است که:           
اصولا به پاسخ روشنی در این زمینه نمی‌توان دست یافت، جز اینکه بگوییم مردم به نحو شگفت انگیزی غیرقابل پیش‌بینی‌اند و هیچ معیار و ضابطه‌ مشخصی برای انتخاب ندارند و... بدشان نمی‌آید که گاهی دست افراد را در پوست گردو بگذارند.


پرده دوم: کسی که بیشتر می‌بیند، بیشتر می‌دزدد

[بعد از گذشت مدت زمان پادشاهی برادر اول، بیست و سه برادر دیگر به حکومت می‌رسند تا نوبت به برادر آخر می‌رسد که از قضا معلول بوده و مردم به او می‌گفتند دموقراضه. او که به خاطر ظلم‌های برادرانش از آن‌ها بسیار دلخور بوده وقتی به حکومت می‌رسد تصمیم به انجام کارهای عجیبی می‌گیرد و فرامین غیرقابل پیش بینی‌ای را صادر می‌کند.]

آورده‌اند که در زمان‌های قدیم- حتی شاید قدیم‌تر از دوره‌ی پادشاهی دموقراضه- یک آدم بینا و یک آدم نابینا با هم مشغول خوردن توت در یک ظرف بودند.        
آدم بینا، طبق معمول، یکی یکی دانه‌های توت را برمی‌داشت و به دهان می‌گذشات. آدم نابینا هم ابتدا با همین روال، مشغول خوردن توت شد، ولبی پس از چند لحظه، هم به سرعت برداشتن توت‌ها اضافه کرد و هم بر تعداد آن‌ها. یعنی از یکی-یکی رسید به دوتا-دوتا و سه‌تا- سه‌تا، تا جایی که بی‌وقفه مشتش را از توت پُر می‌کرد و در دهانش می‌چپاند و مشت بعدی و بعدی... 
آدم بینا که حسابی از این رفتار، متعجب شده بود، فریاد زد: آهای! چه کار می‌کنی؟! چرا این‌قدر هول می‌زنی؟ چرا مثل من یکی یکی و دانه دانه برنمی‌داری؟       
مرد نابینا در توجیه رفتارش چنین گفت:        
خودت شاهد بودی که من هم اول با یکی یکی شروع کردم، ولی ناگهان به ذهنم رسید: «من که نمی‌بینم. از کجا معلوم رفیقم که تو باشی دوتا- دوتا برنداری و من عقب بیفتم!» پس دوتا دوتا برداشتم ولی باز فکر کردم که از کجا معلوم... تا رسید به مشت مشت.      
و این همان مسیری بود که دموقراضه در دوران پادشاهی خود پیش گرفت.           
او پس از به دست گرفتن قدرت، همواره به دوستان محرم و نزدیک خود چنین می‌گفت:       
ما، نه در گذشته می‌توانستیم ببینیم و بفهمیم که برادران چقدر می‌خوردند و می‌برند و نه اکنون امکان بررسی و ارزیابی مسائل گذشته را داریم.           
برای بررسی مسائل گذشته، یا باید خودمان چشم بینا داشته باشیم یا بتوانیم به افراد بینا اعتماد کنیم که این هردو غیرممکن است. هیچ بینایی را در تاریخ پیدا نمی‌کنید که بدون قصد خیانت یا طمع منفعت، دست نابینایی را گرفته باشد.
کاری که ما باید بکنیم این است که: تا می‌توانیم از اموال مردم  بکاهیم و بر دارایی خود بیفزاییم. در این حال، پیش از سه حالت، پیش روی ما نیست: یا در امر چپاول از آنان پیش افتاده‌ایم که ناز شستمان، یا به اندازه‌ی آنان دزدیده‌ایم. یعنی که به هدف زده‌ایم و از آنان کم نیاورده‌ایم و یا این این که علیرغم جد و جهدمان، به پای آنان نرسیده‌ایم. در این صورت هم باز دلخوشیم که به قدر توان خود تلاش کرده‌ایم.»    
البته تلاش برای مال اندوزی بیشتر، یکی از نتایج این نگاه و تفکر پادشاه بود. همچنان که پیش از این اشاره شد، هدف مهمتر پادشاه، فهماندن این اصل مهم به مردم بود که:        
«ندیدن هنر است، نه دیدن.»          
و بهترین شیوه برای فهماندن این اصول به مردم، اعمال و رفتار و انتخاب‌ها و انتساب‌های پادشاه بود.
وقتی پادشاه، در همان هفته‌های اول رسیدن به قدرت و در دست گرفتن حکومت، اصلی‌ترین ملاک‌ انتخاب و انتساب زمامدارانش را نداشتن بینایی و دانش قرار داد، مردم باهوش و خردمند فهمیدند که چه بلایی برسرشان آمده و چه سرنوشتی پیش روی خودشان و کشورشان قرار گرفته.            
و در این میان؛ از همه جالب‌تر و عجیب‌تر، رفتار کسانی بود که حاضر شدند برای حفظ یا به دست آوردن مقام و موقعیت در حکومت دموقراضه، به هرکاری دست بزنند و تن به هرخفت و حقارتی بدهند.
عده‌ای از این افراد اظهار کردند که از ابتدا هم بینایی چندانی نداشته‌اند و صرفاً برای نفوذ در دستگاه پادشاهی پیشین، تظاهر به بینایی می‌کرده‌اند.         
عده‌ای دیگر ادعا کردند که: همیشه از داشتن بینایی رنج می‌برده‌اند اما در حکومت‌های پیشین، کسی را محرم و راز نگه‌دار نمی‌یافته‌اند که مسائلشان را با او در میان بگذارند!

 

پرده سوم: ویرانی مقدمه آبادانی است      
[در ادامه داستان، روزی دموقراضه در حال قدم زدم پایش به ریشه درختی گیر می‌کند و زمین می‌خورد]         
 پادشاه بلافاصله بعد از وقوع این حادثه، فرمان عجیبی صادر کرد. فرمان او این بود: 
همه جا باید مسطح بشود، از این پس هیچ مانعی قابل گذشت نیست.      
جراحت و آسیب پادشاه، در زمانی نسبتا کوتاه التیام یافت اما فرمانش برای همیشه باقی ماند و تبعاتی جبران ناپذیر به بار آورد.     
ماموران حکومت، به عنوان اولین قدم در امتثال فرمان پادشاه، درخت‌ها را از ریشه درآوردند و در گام بعدی؛ شروع به تخریب دیواره‌ها و خانه‌ها کردند.   
پس از آن نوبت، به مزارع گندم و جو رسید که اگر چه ارتفای زیادی نداشتند ولی به هر حال از سطح زمین، بلندتر بودند.
از آنجا که آسیب و صدمه به پادشاه، توسط یک درخت صورت گرفته بود، درختان، دشمن شماره یک، قلمداد می‌شدند. اما عداوت و دشمنی پادشاه، به درختان محدود نمی‌شد. هر چیزی که کمترین ارتفاع یا اختلاف سطحی نسبت به زمین داشت، بالقوه دشمن پادشاه و مملکت محسوب می‌شد و هیچ بعید نبود که در زمان مقتضی، باعث و بانی سرنگونی پادشاه بشود.    
در اینجا طبیعتاً یک سوال بسیار مهم پدید می‌آید و آن عکس العمل مردم، در قبال چنین رفتار غیر منتظره‌ای است.

چطور ممکن است که ماموران حکومت، دست به تخریبی چنین گسترده و فراگیر بزنند و مردم، کمترین اعتراض و عکس العملی از خود بروز ندهند؟! 
پاسخ این است که:           
اولاً: این سوال برای کسانی پیش می‌آید که اولین و مهمترین اصل پادشاه یعنی: «مردم عادت می‌کنند» را باور نکرده‌اند! 
ثانیاً: ماموران حکومت که تافته‌های جدابافته نیستند و از سرزمین دیگری نیامده‌اند. آن‌ها از بستگان و وابستگان همین مردم‌اند و در عمل، این مردم‌اند که خانه‌های یکدیگر ار خراب می‌کنند.           
ثالثاً: در حکومت دموقراضه، هیچ کاری بدون تبلیغ و توجیه، صورت نمی‌گیرد و عموم مردم و مردم عوام، به این باور می‌رسند که بهترین تصمیم در هر زمان، تصمیمی است که دموقراضه می‌گیرد.       
شعارها و پیام‌هایی که ابتدا توسط روشنگران [افرادی که از جانب پادشاه مسئول تبلیغات و ایجاد تفکرات موافق با تصمیمات پادشاه در بین مردم بودند]  مطرح می‌شد، به تدریج تبدیل به اصولی مبرهن و مسلّم گردید. به نحوی که اگر کسی با آن‌ها مخالفت می‌کرد، متهم به حماقت و جهالت و عداوت می‌گردید.          
شعارهایی مثل:    
«هرکس بیشتر خراب می‌‌کند، بهتر می‌سازد.» یا «کسی توان ساختن دارد که جرات خراب کردن داشته باشد.» و از همه موجزتر و رایج‌تر این که: «ویرانی، مقدمه آبادانی است.»       
پس قصد و غرض شاه این نبود که همه چیز را خراب کند و به حال خود بگذارد. او در خراب کردن، نیت ساختن داشت و در ویرانی، قصد آبادانی!           
به هر حال مردم از این که شب و روز در هوای آزاد، کار و زندگی می‌کردند و می‌خوابیدند و بیدار می‌شدند، راضی و خرسند بودند. از این که به لطف پادشاه، از خانه‌های شبیه قفس، خلاص شده بودند، احساس رهایی و شادمانی داشتند و از این که مثل گذشته، ناگزیر به کشت و کار و تحمل رنج و زحمت نبودند و ممالک همجوار، بار تلاش و زحمت آنان را به دوش می‌کشیدند و حتی حمل و نقل آن تا پشت در منزلشان را هم تقبل می‌کردند و در ازای آن همه رنج و زحمت، فقط به گرفتن چند تکه از طلاها و جواهرات بی‌مصرف و بلا استفاده و خاک خورده، رضایت می‌دادند، در پوست خود نمی‌گنجیدند و به جان پادشاه، که همه‌ی این نعمت‌ها را از صدقه سر او داشتند، دعا می‌کردند. 
 

پرده چهارم: دشمن چیزی مفیدی است. اگر کم آوردید، خودتان درست کنید!          
بعضی از حرف‌ها یا فرامین یا رهنمودها هست که آدم، تکلیفش را در قبال آن‌ها پیدا نمی‌کند و دلیل بی‌تکلیفی، شاید این باشد که هم وجه محرمانه دارد و هم وجه علنی و آشکار. هم می‌تواند در خفا به دوست گفته شود و هم در ملاعام به دشمن.      
و تعابیر دموقراضه در مورد دشمن، یکی از همین موارد است. چیزی است که هم ردّ آن را در صفحات آشکار تاریخ می‌توان دنبال کرد و هم به جای پای آن در اسناد محرمانه و دست نیافتنی. البته منکر وجود برخی از تفاوت‌های ریز و درشت، در این دو ماخذ هم نمی‌توان شد. یعنی چه؟           
یعنی اهمیت دشمن یا ضرورت توجه به دشمن را هم در سخنرانی‌های عمومی دموقراضه می‌توان دید و هم در جلسات کاملاً سری و محرمانه او، ولی آنچه باعث بروز تفاوت، در این دو بخش می‌شود- تا جایی که حتی آن را به دو جنس متفاوت بدل می‌سازد- نوع نگاه به دشمن و نتیجه‌ای است که از مهم بودن دشمن گرفته می‌شود. در سخنرانی‌های عمومی دموقراضه، هرجا که سخن از اهمیت دشمن، به میان آمده، خطرات دشمن، گوشزد شده و مصیبت‌هایی که تسلط دشمن داخلی و خارجی می‌تواند برای مردم به بار بیاورد و ضرورت پشتیبانی مردم از دموقراضه که حامی و خدمتگزار راستین مردم به شمار می‌آید.        
ولی در اسناد محرمانه و صحبت‌های خصوصی، مساله کاملاً فرق می‌کند. بیشترین عتاب و خطاب دموقراضه به نزدیکان و محرمانش این است که، چرا مساله دشمن را آنچنان که باید و شاید جدی نمی‌گیرند و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی‌کنند؟!
این طور که از برگه‌های پراکنده اسناد محرمانه برمی‌آید، دموقراضه در پاسخ به سوال یکی از اعضای جلسه محرمانه که پرسیده، کدام دشمن؟! فریاد زده:           
- مردک الاغ! اگر دشمن، موجود بود که کار ما به این سختی نمی‌شد! مشکل ما این است که دشمن را باید خلق کنیم. تولید کنیم. آن هم تولید متنوع و رنگارنگ و انبوه.    
همه شما قطعاً لایق فحشهای خیلی بدتر هستید. چرا؟ چون خودتان دلایل اهمیت دشمن را نمی‌دانید و از من سوال می‌کنید؟     
من قبول می‌کنم که بعضی از دلایل اهمیت دشمن را، مثل کودکان، جمله جمله به شما بیاموزم، به این شرط که شما هم همه‌ی فحشهای مرا بر خودتان پذیرا شوید:      

    
۱- دشمن یعنی کسی که شما می‌توانید همه‌ی ضعف‌ها و کم کاری‌هایتان را گردن او بیندازید.          
۲- دشمن یعنی چیزی که شما می‌توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند.    
۳- دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم‌تر جلوه‌اش دهید و اگر نکردید او را مقصر جلوه کنید.
۴- دشمن یعنی کسی که وقت و بی‌وقت به او فحش دهید، بی‌آن که جواب فحش بشنوید.    
۵- دشمن یعنی کسی که حواس مردم را به او پرت کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند.     
۶- دشمن یعنی مترسکی که با آن می‌توانید بچه‌های بزرگ را بترسانید.    

پس دشمن، با این همه خاصیت، یک موضوع حیاتی است. ولی همه‌ی خوبی‌اش به این است که، نباشد. اگر باشد که دمار از روزگارتان درمی‌آورد.           
پس دشمن، در یک کلمه یعنی: لولو.
لولو اگر باشد، خطرش چی؟
- ناک است.       
آفرین    
- و اگر اسمش باشد و خودش نباشد، کو؟      
- چی کو؟          
- باقیش؟           
- باقی چی؟        
- خب! حالا که همتون خرید، خودم میگم: لولو اگر اسمش باشد و خودش نباشد، چی؟ کولاک است.

نظرات بینندگان