کد خبر: ۱۰۷۷۵۳
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۴ - ۲۹ اسفند ۱۳۹۵

آيا روح وجود دارد، به چه دليل؟

اطلاعات ما از جن بسیار ناچیز است اما از روایات می توان استفاده کرد که جنیان همانند انسان ها تکلیف و مسئولیت داشته و دارای عقاید مختلفی هستند، بعضی مطیع و بعضی دیگر سرکش اند.
به گزارش شیرازه، اطلاعات ما از جن بسیار ناچیز است اما از روایات می توان استفاده کرد که جنیان همانند انسان ها تکلیف و مسئولیت داشته و دارای عقاید مختلفی هستند، بعضی مطیع و بعضی دیگر سرکش اند. اگر چه جن از نظر قدرت فکرى ضعیف است اما داراى قدرت قابل ملاحظه ای است که مى‏تواند با سرعت زیاد کارهاى خارق العاده انجام دهد.

 
همچنین حقیقت و نحوه فعالیت روح یکی از پیچیده ترین مسائلی است که تا کنون دانش بشری قادر به درک آن نبوده است. طبق آیات و روایات روح بر خلاف جسم و بدن، موجودی است مجرد و از خواص ماده به دور است .به همین دلیل می تواند پس از مرگ از مسائل دنیا آگاهی پیدا کند.

 اثبات وجود روح

حال سئوال اینجاست: آيا روح وجود دارد به چه دليل؟

جواب: شخصيت واقعى آدمى را، جوهر مستقلى به نام «روح» تشكيل مى دهد كه هم چون گنجى در ويرانه ى تن پنهان، و سرچشمه ى عقل، ادراك، شعور و احساس انسانى است؛ چنان كه مولانا مى گويد:

هست اندر اين تن جرم صغير *** روح رخشانى و دنياى كبير

روح چون گنجى زير دره اى *** آفتابى در دل يك ذره اى

جان گشايد سوى بالا بال ها *** تن فكنده در زمين چنگال ها

دلايل روشن و بى شمار عقلى و نقلى بر اثبات روح انسانى وجود دارد كه به نمونه هايى از آن اشاره مى شود:

دلايل عقلى

1. ما در هر چيز كه شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم». علم ما به خودمان «علم حضورى» است؛ يعنى من پيش خودم حاضرم و از خود جدا و غايب نيستم. آگاهى از خودمان از روشن ترين معلومات ماست كه احتياج به استدلال ندارد. اين «من»، از آغاز تا پايان عمر، يك واحد بيش تر نيست «من امروز» همان «من ديروز» و «من بيست سال قبل» است. اكنون ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر را پوشانده است چيست؟ آيا ذرات و سلول هاى بدن و يا مجموعه ى سلول هاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اگر اين هاست كه در طول عمر و تقريباً در هر هفت سال يك بار تمام آنها تعويض مى گردند. در هر شبانه روز ميليون ها سلول در بدن ما مى ميرند و ميليون ها سلول تازه جانشين آنها مى شوند، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آن را بيرون آورند و آجرهاى تازه جاى آن بگذارند. اين ساختمان بعد از مدتى به كلى عوض مى شود؛ بنابراين يك انسان هفتاد ساله، تقريباً ده بار تمام اجزاى بدنش عوض شده؛ لذا اگر همانند مادى ها انسان را فقط جسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكى و شيميايى آن بدانيم، بايد اين شخص، آن شخص سابق نباشد؛ در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نمى پذيرد. از اين جا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد و ثابت در سراسر عمر وجود دارد كه تعويض نمى شود و اساس وجود ما را تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ماست.(1)

2. اگر انسانى در يك باغ وسيع، آرام و با هواى مناسب و بدون مزاحم و پديده اى كه جلب توجه كند، قرار گيرد، در مقام آسايش كامل كه از همه ى اشياى اطراف و حتى از اعضا و جوارح خود غافل شود، يك چيز همواره در كانون توجهش قرار دارد و آن همان خود و روح اوست كه در اوج فراموشى مطلق، خود را فراموش نمى كند و اصولا در هيچ جا، نه در اوج لذت و نه در حفيض اندوه و غم. (2)

3. هر انسانى، كارها، اموال و اعضاى خود را به «من» نسبت مى دهد مانند: ديدم، انجام دادم، كتاب من، دست و پا و سر من. اين چه واقعيتى است كه حتى اعضاى بدن به او تعلق دارد و غير از اعضاى بدن است، اين همان روح انسانى است. (3)

4. دليل چهارم، يك دليل فلسفى محض است كه مطلق نفس (اعم از انسانى، حيوانى و نباتى) را ثابت مى كند. جان داران و موجودات پيرامون ما هر كدام آثار و كارهاى مختلف و متعدد مخصوص به خود بروز مى دهند؛ مانند: حس كردن، حركت هاى متفاوت، رشد و نمو، توليد مثل و رفتارهايى كه مخصوص يك فرد خاص است. مبدأ و ريشه ى اين آثار، ماده و هيولاى مشترك و صور جسميه نيست؛ زيرا در اين صورت تمام آثار يكسان مى بود؛ پس حتماً يك موجود مجرد و غيرمادى در كار است كه وجودش با ساير وجودهاى يكسان و مشابه فرق مى كند و آن همان نفس است. (4) صور نوعيه، علت بروز واكنش هاى خاص يك نوع مى شود، لكن هيچ گاه نمى تواند در جايگاه نفس باشد؛ چون نفس منشأ آثار ويژه ى فردى است، نه مربوط به تمام افراد يك نوع؛ به قول مرحوم صدرالمتألهين:

هر نيرويى كه موجب بروز آثارى ناهمگون شود، همان نفس است. (5)

مثلا احمد و محمود در جسمانيت، انسانيت، شكل ظاهرى و... يكسان اند، اما هر كدام داراى اخلاق، رفتار و واكنش هاى ويژه ى خود هستند.

دلايل نقلى

1. قرآن كريم در آيات مختلف به وجود روح اشاره نموده است، مانند:

(فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ (6) )؛ هنگامى كه كار آن را به پايان رساندم، و در او از روح خود (يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگى براى او سجده كنيد.

(وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ سُلالَة مِنْ طِين ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرار مَكِين ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ.)(7) ؛ و ما انسان را از عصاره ى گل آفريديم؛ سپس او را نطفه اى در قرارگاه مطمئن -رحم- قرار داديم. سپس نطفه را به صورت علقه -خون بسته -و علقه را به صورت مضغه -چيزى شبيه گوشت جويده شده-... در آورديم سپس آن را آفرينش تازه اى داديم. پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است.

(فَإِذا سَوَّيْتُهُ) يعنى مربوط به ساختمان جسمى انسان و (وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي)

ربوط به آفرينش روح انسانى و (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ...)

ربوط به آفرينش جسم و بدن و (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً) مربوط به آفرينش روح انسان است.

مراحلى كه ميان گل خالص (سُلالَة مِنْ طِين) و پوشاندن استخوان ها به وسيله ى گوشت (فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً) قرار دارد، يك نوع تكامل و حركت مادى است؛ اما در مرحله ى (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ...) حركت و تكامل فرق دارد؛ زيرا به جاى (خَلَقْنَا) با لفظ (أَنْشَأْناهُ) تعبير شده كه به معناى ابداع و آفرينش بى سابقه است كه با مراحل قبلى متفاوت است و اين جاست كه خداوند خود را مى ستايد. (8)

2. در برخى از آيات، از مرگ به «توفّى» تعبير شده است:

(اللّهُ يَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حِينَ مَوْتِها) (9) ؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند.

«تَوَفَّى» از ماده ى «وَفَّى» به معناى قبض و دريافت كردن است، نه از ماده ى «فوت» به معناى نابودى (10) . پس اين آيه به جسم و روح داشتن انسان و ماندگارى روح نزد خداوند تصريح دارد.

اگر همه ى حقيقت انسان، جسم و بدن آن مى بود، هنگام مرگ چيزى نمى ماند تا ملائك اقدام به قبض و دريافت آن كنند؛ بنابراين، هنگام مرگ، جسم در خاكدان مى ماند و روح نزد يزدان مى رود.

3. مسأله ى وجود روح و ماندگارى آن پس از مرگ، در كلام امام على(عليه السلام)به صورت روشنى بيان شده است:

و صارَتِ الاجسادُ شَجَبةً بَعد بَضَّتِها و العظامُ نَخِرَةً بَعد قُوّيِّها و الارواحُ مُرْتَهنَةً بثقْلِ اعبائها (11) ؛ بدن ها پس از آن طراوت، پوسيده و خاك شدند، استخوان ها پس از نيرومندى پوسيده شدند؛ اما روح ها در گرو سنگينى اعمال مانده اند.

اين جمله ى نورانى، هم اصل وجود و هم بقا و جاودانگى روح را بعد از جدايى و فرسوده شدن بدن مى رساند.

چيستى روح

سوال : حقيقت و ماهيت روح انسانى چيست؟ آيا مادى و جزء بدن است؟

جواب : موضوع روح، از ديرباز، توجه دانشمندان و حتى انسان هاى عادى را به خود جلب كرده؛ لذا سخن درباره ى آن بسيار است. در صدر اسلام نيز از پيامبر اكرم (عليه السلام)در باره ى روح سؤال نمودند و قرآن كريم ضمن پاسخ مناسب، گوشزد نموده كه دانش آدمى درباره ى آن اندك است.

(وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِيلاً) (12) ؛ از تو در باره ى روح سؤال مى كنند، بگو روح از فرما پروردگار من است؛ و جز اندكى از دانش، به شما داده نشده است.

در اين جا، قبل از ذكر گزيده اى از سخنان وحيانى و عقلانى، يادآورى اين نكته به جاست كه روح، حقيقتى است واحد و داراى شئون و وظايف متعدد كه با لحاظ هر يك از اين شئون، اسمى خاصى بر آن اطلاق مى شود. از آن جهت كه درك حقايق كلى را به عهده دارد، عقل و از آن جهت كه تدبير بدن را بر عهده دارد، نفس (روان و جان) بر آن اطلاق مى گردد.(13)

پس تعاريف و سخنان دانشمندان درباره ى اين حقيقت، گاهى ناظر به ماهيت آن، و گاهى با توجه به وظايف آن است.

روح انسانى، موجود لطيفى است در داخل بدن و جارى در اعضاى آن كه قابل تجزيه نيست (14) .

تمام قواى مغزى و بدنى توسط همين قوه ى مجرد و بسيط اداره مى شود. (15)

نفس -روح- جوهر مجرد از ماده ى جسمانى و عوارض جسمانى است كه تعلق تدبيرى و تصرّفى به بدن دارد و با مرگ، اين علاقه بريده مى شود.

شيخ بهايى اين تعريف را مورد قبول حكماى الهى، بزرگان صوفيه و اشراقى ها، متكلمينى مانند رازى، غزالى و محقق طوسى و نيز مستفاد از قرآن و اخبار مى داند. (16)

در كتاب اخلاق ناصرى آمده است:

نفس انسان، جوهر بسيطى است كه معقولات را درك مى كند، تدبير و تصرف او در بدن محسوس است و مردم از او به «انسان» تعبير مى كنند. (17)

روح، حقيقتى است مستقل، كه گاهى به اين بدن مادى تعلق مى گيرد و گاه از آن جدا مى شود.(18)

ابن مسكويه نيز مى گويد:

در وجود و هستى ما حقيقتى است كه جسم و عرض نيست و در هستى خود نيز نيازى به قوه ى جسمانى ندارد، بلكه آن حقيقتى بسيط است كه با حواس ظاهرى درك نمى شود. (19)

محقق لاهيجى در يك جمع بندى چنين مى گويد:

بدان كه علما را اختلاف است در امر نفس و روح انسانى و در حقيقت انسان:

جمعى از متكلمين و جمهور طبيعيين از حكما بر آن اند كه نفس عرضى است، يا صورتى قائم به ماده ى بدن كه لامحاله معدوم شود به انحلال بدن به موت.

جمهور متألهين، حكما و محققين ازمتكلمين برآن اند كه نفس جوهرى است مجرد غير جسم و غير قائم به جسم كه متعلق است به بدن؛ تعلق تدبير و تصرف، مانند تعلق مَلك به مدينه (فرمان دار به شهر) و ربان به سفينه (ناخدا به كشتى) و به انحلال بدن و موت او، منعدم نگردد؛ چنان كه انحلال سفينه موجب انعدام ربان نشود.

جمهور متكلمين، نفس را عرض و صورت ندانند و به تجرّد و بقاى آن نيز قايل نباشند، بلكه جسمى دانند لطيف كه سارى است در بدن، سريان النار فى الفحم (آتش در ذغال) و الماء فى الورد (جريان آب در گل برگ ها) و به طريان موت (فرا رسيدن مرگ) متلاشى و مضمحل مى شود؛ و حيات را عرضى دانند قائم به بدن كه به انحلال بدن زايل گردد و موت عبارت از آن باشد.

و نزد قايلين به تجرّد نفس، حىّ بالذات نفس باشد و تا علاقه ى نفس با بدن باقى بود، از نفس فايض شود قوتى به بدن (نفس به بدن نيرو مى دهد) و حيات بدان باشد... نفس بعد از (قطع) علاقه، به حيات ذاتى خود، حى و باقى باشد.

و نصوص قرآنى و حديث بسيار است كه دال است بر تجرد نفس و بقاى وى... (20)

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد:

الروح لايوصف بثقل ولا خفة و هى جسم رقيق لَبَسَ قالباً كثيف؛ روح حقيقتى است كه به سنگينى و سبكى توصيف نمى شود، بلكه جسمى لطيف است كه به قالب جسمانى انسان پوشيده شده است.(21)

جمهور طبيعيوين و جمعى از متكلمين مى گويند:

نفس و روح يا عرضى است، يا صورتى قائم به ماده ى بدن كه لامحاله با انحلال بدن معدوم مى شود، يا، عرض و صورت ندارد، ولى مجرد و باقى نيست.

براهينى كه براى اثبات تجرّد و بقاى نفس بعد از مرگ بدن اقامه شده اين دو قول را رد مى كند.

تعاريف ديگر، همه قابل قبول و قابل جمع اند. اختلاف آنها بيش تر بدان سبب است كه هر كدام نفس و روح را با توجه به شئون مختلف آن تعريف كرده اند.

پس روح، موجودى مجرد و بسيط است كه در قالب جسمانى دميده شده و درك و دريافت معقولات و تدبير و اداره ى بدن به عهده ى اوست و تا وقتى با بدن ارتباط دارد بدن زنده است و به محض قطع علاقه، بدن مى ميرد، ولى روح هم چنان زنده و باقى است.

تجرد روح از نگاه عقل

سوال : به چه دليل روح انسان، مجرد است؟

جواب : دانشمندان براى اثبات مجرد بودن روح و مادى نبودن آن، دلايلى آورده اند، از جمله:

1. روح و روان انسان ـ كه از آن به «من» تعبير مى شود ـ اگر مادى و يا جزئى از جسم و بدن انسان باشد، بايد ويژگى ها و نيازمندى هاى ماده را داشته باشد، در حالى كه هيچ يك از ويژگى هاى عمومى ماده را ندارد، پس وجودش از سنخ و جنس موجود مادى نيست؛ مثلا:

ـ در ميان موجودات مادى بايد بين ظرف و مظروف تناسب باشد، موجودِ بزرگ تر در ظرف كوچك تر جاى نمى گيرد، اما انسان به بسيارى از موجودات بزرگ تر از خود، علم دارد و صورت تمام آنها با همان وسعت و گستردگى واقعى، نزد او حاضر است. اين ظرف، همان روح انسان است كه به وسيله ى مغز و اعصاب و ديدگان، كسب علم مى كند.

ـ ديگر اين كه، هر موجود مادى را مى توان به دو بخش تقسيم كرد، اما روح و روان آدمى در قالب «من» هرگز قابل تقسيم نيست؛ يعنى نمى توان گفت نيمى از «من» اين جا و نيم ديگرم آن جاست، يا نيمى از «من» حاضر و نيمه ى ديگرم غايب است.

ـ كاركردها و آثار موجودات مادى، قابل اندازه گيرى اند، اما روح و آثارش (مثل: دوستى، دشمنى، غم، شادى و...) را نمى توان اندازه گرفت.

ـ گذشت زمان، باعث فرسوده شدن پديده هاى مادى مى شود، حتى سلول هاى مغز و اعصاب نيز در حال كهنه و نو شدن هستند؛ لكن چشم انداز يك واقعيت، كه در روح و جان ما نقش بسته است، هرگز كهنه و دگرگون نمى شود؛ مثلا منظره ى كلاس اول ابتدايى هنوز در روان ما زنده و دست نخورده باقى مانده است. (22)

2. اگر تمام هستى انسان، جسم و ماده بود، نمى توانست به اشكال گوناگون و صورت هاى رنگارنگ آگاهى يابد.

مواد جسمانى، مثل شمع يا نقره اگر به شكل ليوان درآيند، ديگر به شكل كوزه نيستند و براى قبول شكل و صورت جديد بايد حالت قبلى آنها عوض شود؛ اما ذهن و ادراك و نفس آدمى، در آنِ واحد پذيراى هزاران شكل است. جسم براى دريافت صورت و شكل جديد بايد آنچه را دارد از دست بدهد، اما نفس و روح انسان هر چه بيش تر صورتْ كسب كند قدرت و استعدادش بيش تر مى شود. (23)

3. هر حالت و يا صفتى كه در اجسام و اشياى مادى پديدار گردد، همواره بايد علت و دهنده ى آن صفت در كنار آن جسم باشد؛ مثلا براى گرم ماندن آب، آتش لازم است و هر گاه آب اين صفت (گرما) را از دست بدهد براى دريافت مجدد آن به آتش نياز دارد، اما نفس انسان وقتى صفتى مانند علم را توسط صورت و اشياى بيرونى دريافت مى كند در استمرار و تجديد آن، نياز به آن اشياى خارجى ندارد؛ يعنى نفس انسان هر وقت بخواهد آموخته هاى خود را تكرار و بازرسى مى كند، بدون اين كه نيازى به چيز خارجى داشته باشد.

از اين اختلاف ها روشن مى گردد كه ماهيت و حقيقت نفس، مجرد و غير از جسم و ماديات است.(24)

پيش كسوتان دانش فلسفه (مانند: ارسطاطايس، انباذ قلس، فيثاغورث، افلاطون و...) و دانشمندان كلام اسلامى، همه به تجرّد روح باور دارند و بر آن دلايلى آورده اند. (25)


تجرد روح از نگاه وحى

سوال : نظر وحى، درباره ى تجرّد روح چيست؟

جواب : آيات و روايات نيز يافته هاى عقل را در زمينه ى مجرد بودن نفس انسان تأييد مى كنند. براى نمونه به چند مورد اشاره مى كنيم:

(سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الاَْزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لا يَعْلَمُونَ)؛(26) منزه است كسى كه تمام زوج ها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خودشان و از آنچه نمى دانيد.

اين آيه ى شريفه اجزاى تشكيل دهنده ى ازواج را سه چيز معرفى مى كند: روييدنى هاى زمينى، برخى از قسمت هاى خود ازواج (پدر و مادر براى فرزند) و اجزايى كه براى ما معلوم نيست. جزء آخر از سنخ زمينى و جسمى نيست؛ لذا در مقابل آنها قرار گرفته است.

(فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ) (27) ؛ هنگامى كه كار آن را به پايان رساندم، و در او از روح خود (يك روح شايسته) دميدم، همگى براى او سجده كنيد.

اين كه خداوند «روح» را به خود انتساب داده است، بهترين گواه بر مبرّا بودن آن از ماديات و اجسام است.(28) اين آيه آفرينش انسان را طى دو مرحله ى مهم و اساسى بيان مى كند: عبارت (سويّته) ـ كه از تسويه، استوا و تساوى است ـ مربوط به امور مادى و كميات است و عبارت (نفخت فيه من روحى) مرحله اى ديگر را بيان مى كند كه با مرحله ى قبلى فرق جوهرى دارد؛ زيرا از اختلاف لفظ دو فعل (سَوَّيتُ) و (نَفَخْتُ) و نيز ذكر صريح «رُوحِى» به دست مى آيد كه روح، غير از مواد پيشين است كه در جريان تسويه به كار رفته اند.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) فرمودند:

مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. (29)

اين حديث شريف معانى شگفتى دارد. يكى از آن معانى بلند اين است كه هر گاه كسى شناخت پيدا كند كه نفس او مجرد از مكان و زمان و جهات و... و داراى نيروهاى زياد و كارآيى هاى گوناگونى است و در عين حال، نه داخل در بدن است و نه خارج از آن و... اين شناخت دريچه اى مى شود تا به اندازه ى امكان، خدا و صفات او را بشناسد. (30) طبق اين تفسير، نفس، مجرد از خصوصيات عالم مادى معرفى شده است؛ زيرا ماديات از لحاظ نيرو و كارآيى محدودند؛ يا در داخل بدن هستند و يا در خارج آن.

امير المؤمنين (عليه السلام) از جا كندنِ درِ قلعه ى خيبر را اين گونه توضيح مى دهند:

قلعته بقوة ربّانيه لابقوة جسمانيّة (31) ؛ در خيبر را با نيروى الهى از جا كندم نه با نيروى بدنى.

مراد از نيروى الهى همان قدرت روحى و مجرد از اشياى مادى است، لذا در مقابل نيروى جسمانى استعمال شده است.

از آن جايى كه حجم و وزن دروازه ى قلعه ى خيبر بسيار بيش تر از توان يك انسان عادى بود، اصحاب از اين كار حضرت در شگفت آمدند و جوياى حقيقت حال شدند و حضرت (عليه السلام) در مقام بيان مطلب گوشزد فرمودند كه حق با شماست، با نيروى عادىِ جسمى چنين كارى ممكن نبود و اين كار با نيرو و قدرت روحى و خدادادى انجام شد.



جايگاه روح بعد از مرگ

سوال : اگر روح انسان بعد از مرگ باقى است در كجا و چگونه است؟

جواب : مسئله ى بقاى روح، رابطه ى تنگاتنگى با استقلال و اصالت روح دارد؛ چون اگر روح مستقل باشد، مى تواند بعد از مرگِ بدن باقى بماند، ولى اگر تابع ماده و از خواص بدن باشد، با نابودى بدن روح نيز نابود مى شود؛ مثلا خواص فيزيكى و شيميايى جسم و سلول هاى مغز و اعصاب، با مرگ و نابودى تن، از كار افتاده و نابود مى شوند؛ درست مانند روح حيوانى و نباتى كه مجموعه اى از نموّ، تغذيه، توليد مثل، حس و حركت است، كه با نابودى جسم و تن نابود مى شوند. (32)

دلايلى كه بر اثبات وجود و تجرّد روح آورده شد، به خوبى اصالت و استقلال روح انسانى را ثابت مى كند. اين حقيقت هر گاه با قطع نظر از جسم مورد مطالعه قرار گيرد، «روح» ناميده مى شود و هر گاه در ارتباط با جسم و تن و اثرگذارى و اثرپذيرى ميان آن دو مورد مطالعه قرار گيرد، «روان» يا «نفس» ناميده مى شود.

مادى ها و تمام مكاتب فكرى هرگز منكر اصل وجود روح، به معناى روان، نيستند؛ به همين دليل روان شناسى (پسيكولوژى) و روان كاوى (پسيكاناليزم) را به عنوان دو علم مثبت و اثرگذار مى شناسند؛(33) ولى فلاسفه ى مادى «روان» را محصول همين تن و فعل و انفعالات آن (آثار فيزيكى و شيميايى بدن) مى دانند؛ در مقابل، فلاسفه ى روحيون روح و روان را جوهر مستقل و جدا از جسم و تن مى دانند.

در نهضت اخير غرب، تب ماديگرى بالا گرفت، امور ماوراى طبيعت، مانند خدا، فرشته، روح و ديگر عوالم غيبى مورد شك و ترديد قرار گرفت. اواخر قرن نوزدهم ورق برگشت و با پيدايش دانش هايى نظير «اسپريتيسم» (ارتباط با ارواح)، «هيپنوتيسم» (خواب مصنوعى)، «تله پاتى» (انتقال و ارتباط فكر ميان دو شخص از راه دور) و...، غرور ماديگرى شكست تا آن كه در آغاز قرن بيستم مسئله ى بقاى ارواح و ارتباط با آن، چهره ى حسى و ملموس پيدا كرد.(34)

دلايل فلسفى، كلامى و عقلىِ تجرّد روح بيان شد؛ براى تكميل بحث، به دليل بقاى روح پس از مرگ هم اشاره مى شود:

براى اثبات روح و تجرد آن از جسم دلايل روشنى ذكر شد. بوعلى سينا با استفاده از همين مقدمه مى فرمايد:

از آن جا كه نفس جداى از جسم و مجرّد است و جسم فقط وسيله ى روح در تصرف و كسب كمالات است، پس قطع علاقه ى آن با جسم موجب فنا و نابودى آن نمى شود. (35)

حكما نيز بعد از اثبات اين مطلب كه جسم علت پيدايش نفس و روح انسان نيست، مى گويند:

گسسته شدن پيوند جسم با روح نمى تواند نابودى روح را به دنبال داشته باشد. (36)

استدلال حكماى الهى چنين است: جسم اگر علت نفس (از جمله روح انسانى) باشد، بالاخره در يكى از اقسام چهارگانه ى عليّت بايد باشد و چون هيچ قسم عليت وجودى براى جسم نسبت به نفس متصور نيست، (37) پس اصل علت بودن جسم براى نفس باطل مى شود:

1. علت فاعلى: جسم نمى تواند علت موُجِده (پديدآورنده و وجوددهنده) براى نفس باشد؛ چون اگر جسم به تنهايى چنين توانى داشته باشد، تمام اجسام بايد جان دار و ذى روح باشند و اين خلاف وجدان و مشاهده ى عينى ماست؛ و اگر جسم به كمك و ضميمه ى چيزى ديگر، مانند صورت مادّيه و... چنين توانى را پيدا كند، فقط در صورتى اثر و كنش دارد كه با معلول و شىء اثرپذير ارتباط و تماس فيزيكى داشته باشد، چون يكى از شرايط عمومى اثرگذارىِ فاعل هاى مادى، وجود ارتباط و تماس است؛ و اين شرط ميان جسم و نفس در ابتداى امر منتفى است، چون نفس يك امر مجرّد و غير مادى است؛ به علاوه، ماده و صورت مادى اش ضعيف تر از موجودات مجرد (ولو مجرد ناقص) هستند، و ضعيف و فاقد كمال، نمى تواند كمال آفرين باشد.

2. علت مادى: در بحث حقيقت روح و اثبات تجرّد آن، مشروحاً بيان شد كه نفسْ در ذات خود موجودى مجرد و بى نياز از ماده است (هر چند در مقام كنش و واكنش به گونه اى نيازمند ماده است) و بى نيازى، نشانه ى عدم معلوليت نسبت به آن چيزى است كه از او بى نياز است.

3 و 4. علت صورى و غايى: صورت، يعنى فعليت و حالت برتر، غايت نيز نوعى شرافت و برترى در مقايسه ى ميان جسم و نفس است؛ برترى، فعليت و شدّت با نفس است، پس اگر عليتى در كار باشد، مناسب است نفس علت صورى يا غايى باشد، نه جسم.

با اين بيان روشن شد كه جسم نمى تواند هيچ گونه علّيتى نسبت به نفس داشته باشد، پس نابودىِ يكى نابودى ديگرى را به دنبال ندارد (38) . شايان ذكر است كه علت هستى بخشِ روح انسان و سبب آن، موجودى غير مادى و بى نياز از ماديات، بلكه يك امر قدسى (عقل فعّال) است.


رابطه ى روح و بدن

سوال : رابطه ى روح و بدن چگونه است؟

جواب : يادآورى نكته ى زير در دانستن پاسخ اين پرسش راه گشاست.

بعضى از مراتب و شئون روح انسان از عالم امر الهى (40) است و بعضى از عالم آفرينش الهى. (41) روح را در مرتبه ى كسب دانش و ادراكات، عقل گويند (عقل جوهرى است كاملا بى نياز از ماده)؛ و همان روح را در مقام تدبير و تصرف در بدن، نفس و روان مى گويند كه فقط در اين مرتبه يك نوع رابطه ى نيازمندى ميان نفس و جسم برقرار است (نه رابطه ى عليّت). توضيح اين كه، روح براى تشخّص و تعيّن هوئيت خودش (نفس فلان شخصِ خاص شدن) نياز به جسمى دارد، چنان كه جسم براى بدن شدن به مطلق روح (هر روحى باشد) نياز دارد. (42)

و اما پاسخ پرسش: روح انسان تنها در بعضى شئون و مراتب خود نيازمند بدن است؛ مثلا آن جنبه از روح كه از عالم خلق و آفرينش است، براى استكمال و ترقى و تحوّل و رسيدن به عالم امر، به ماده و بدن نيازمند است و يا بدن توانايى و استعداد همكارى را از دست بدهد، مهم اين است كه در هر دو صورت، فساد بدن موجب فساد و نابودى روح و نفس نمى شود؛ درست مانند اين كه طفل براى رشد و كمال نيازمند رحم است، وقتى به رشد كافى برسد و از رحم بى نياز گردد، نابودى رحم اثرى در طفل نمى گذارد، يا مانند نياز شكارچى به دام براى شكار؛ بعد از شكار، خرابى دام موجب نابودى شكار و يا شكارچى نمى شود. (43)

اگر چنين نيازمندى و ارتباطى را عليّت هم بناميم، مسلماً از علل اربعه (فاعلى، مادى، صورى و غايى) نيست،(44) بلكه علت «مُعِّده» است؛ يعنى زمينه را براى تكامل نفس آماده مى سازد؛ و علت معده علت بالعرض است نه علت حقيقى؛ بنابراين اين سهمى در آفرينش ندارد تا با زوال و نابودى اش معلول هم نابود شود. (45)

بعد از مرگ، ارتباط روح با بدن به طور كلى قطع مى شود؛ يعنى روح ديگر نمى تواند هيچ تصرفى در بدن داشته باشد؛ مثلا نمى تواند قلب را به تبش و دستگاه گوارش را به كار اندازد و...؛ در اين حالت، روح به عالم برزخ مى پيوندد و در آن جا زندگى را به شيوه ى جديد پى مى گيرد.


انتهای پیام/ 110
نظرات بینندگان