پنجشنبهها با شهدا:
روحانی شهیدی که با شناسنامه خواهرش به جبهه رفت!/ او قاعده شاگرد استادی را خوب بلد بود
او در مبارزات آن زمان يعني سال 1356 در کنار مردم مسلمان در مسجد جامع با حضور و رهبري شهيد آيت الله دستغيب حضور پيدا می کرد و پای سخنراني ايشان می نشست.
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، در طول تاريخ انقلاب اسلامي شهداي
گرانقدري که از اين دو ويژگي علم و
شهادت برخوردار بوده اند، کم نیستند، شهداي گمنامي که برخي از آنان
همانند خورشيدي درخشان در پشت ابر پنهان مانده و در اثر مجموعه عواملي هم چنان بي
نام و نشان مانده اند. در اين خيل عظيم شهدا این هفته به معرفی شهيد روحانی بی سیمچی «محمد جعفر آقايي» از مخابرات لشکر 19 فجر استان فارس می پردازیم.
شهيد گرانقدر حجه الاسلام شيخ محمد جعفر آقائي در سال 1348 در يکي از محلات قديمي شهر شيراز شاهزاده قاسم(سردزک) در يک خانواده مذهبي و زحمتکش ديده به جهان گشود و از همان اوایل کودکي در دامان پر مهر و محبت مادرش و پاي آيات قرآن پرورش يافت. مادر مکرمه با توجه به نداشتن سواد قرآن و ادعيه را در خدمت والدين گراميشان به خوبي فرا گرفته و اکثر سوره هاي قرآني را حفظ بودند و از سن سه تا چهار سالگي همراه با مادر و مادر بزرگش به مسجد آشنا شد و با نماز و بيانات فقيه عاليقدر آيت الله شيخ ابوالحسن حدائق روح او پرورش مي يافت.
در شش سالگي تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان فرصت که مديريت آن را مردي با تقوي و مذهبي داشت شروع کرد. او در مبارزات آن زمان يعني سال 1356 در کنار مردم مسلمان در مسجد جامع با حضور و رهبري شهيد آيت الله دستغيب حضور پيدا می کرد و پای سخنراني ايشان می نشست. شهيد آقائي با آنکه بيش از 9 سال سن نداشت در سخنراني و تظاهرات شبانه شرکت مي کرد. در اين مراسم با برادراني پر شور و انقلابي در مسجد عظيمي هسته مقاومتي تشکيل دادند و او با همه سن کمش در گشت شبانه حضور داشت و به اظهار بعضي از دوستانش رشادت و جسارت زیادی از خود بروز مي داد. شهید آقایی يک کلت اسباب بازي که فلزي و کاملا طبيعي مي نمود داشت و در گشت و نگهباني های خيابانی با خود همراه مي برد. يکي از برادران نقل مي نمايد شبي حدود ساعت دو بعد از نيمه شب بود که در مسجد عظيمي به اتفاق ديگر دوستانش نشسته بوديم ناگهان متوجه شديم که جعفر کلت خود را در پشت سر دو مرد جوان که دستهاي آنها بر روي سرشان مي باشد به داخل مسجد آورد و گفت: اينها مشکوک به دزدي بودند که من آنها را گرفته به اينجا آورده ام ابتدا ما از شهامت و جسارت او با چنين جثه کوچک شگفت زده شديم و آن دو مرد ترسیده و مدام التماس مي کردند، ما تبسمي نموديم که چگونه يک کودک با يک اسباب بازي توانسته این دو نفر را که حدود 20 سال از او بزرگتر بودند در اين حال و روز انداخته است.
با اين توصيف هیچگاه از مدرسه و تحصيل خود غافل نبود حتي در مسابقات قرآن صاحب مقام و امتياز گرديد و هميشه مورد تقدير و تشويق مردمان دلسوز خود بود. علاقه به انقلاب و اسلام و روحانيت در او رخنه کرده بود. او در سال 1359 تحصيلات ابتدائي خودرا تمام کرد و در مدرسه راهنماي حيات ثبت نام نمود و در آن زمان که جنگ تحميلي عراق شروع و فرمان تاريخي حضرت امام خميني بر شکست حصر آبادان را شنيد و با آنکه کودکي 11 ساله بود روح بزرگ او پرواز مي کرد به مراکز اعزام مي رفت و با گريه و التماس تقاضا مي نمود که برود، اما مسئولين مي گفتند تو کودکي بيش نيستي و نمي توانيم تو را اعزام کنيم و چون موفق نشد تدبیری انديشيد.
شوق وصال يار و عشق به امام او را بر آن داشت که شناسنامه خواهر بزرگتر خود را برداشته و فتوکپي از آن گرفته و مشخصات خود را جايگزيني نموده سپس یک کپی ديگر گرفت و بدين ترتیب سن خود را بالا برد و 16 ساله نمود و با جلب رضايت پدر و مادر در آبانماه 1359 درس و مدرسه را رها و توسط بسيج به منطقه اعزام شد و به دليل عشق و علاقه و پشتکاري که از خود نشان داد چند ماهي نگذشته بود که به عضويت سپاه پاسداران درآمد و ملبس به لباس مقدس پاسداري گرديد.
او اکثريت اوقات خودش را در جبهه به سر برد و هر زمان که جهت مرخصي به شيراز مي امد بیش از 10 يا 15 روز تاب نمي آورد وبه جبهه باز مي گشت. حدود سه سال بر اين منوال گذشت و در اکثر عملياتها شرکت جست. سرانجام ذوق سرشار و علاقه وافر او به ائمه اطهار و روحانيت و اسلام در سال 1363 او را به حوزه علميه کشاند و در کسوت طلبگي و آموختن علوم ديني پرداخت در اين مدت کوتاه که تا شهادتش بيش از دو سال طول نکشيد و اغلب اوقات هم در جبهه حضور داشت.
بنا به اظهار استاد گرانقدرش آيت الله نجابت پيشرفت شاياني نمود. شهيد عزيز عالم رباني و عارف به رموز هستي و ولايت قريب دو سال در حوزه شهيد محمد حسين نجابت حاضر مي شدند و صرف و نحو و شعر و ادب ايشان در ظرف دو سال به نهايت کمال رسيد. سرانجام شهيد عزيز در عمليات کربلاي 4 در ديماه سال 1365 در سن 17 سالگي در منطقه شلمچه و با مسئولیت بیسیم چی گردان و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلوي چپش به فيض شهادت رسيد و به آرزوي قلبي خويش نائل آمد.
شهيد آقايي در وصيت خود جملاتي را در باره استاد خود ميگويد:
«بسم الله الرحمن الرحيم. العلماء ورثة الانبياء. پس از حمد خداي منّان و نعمت رسول رحمان ديْني را بر گردن خود ديدم كه بايد ادا كنم و آن قدرداني از استادم و مولايم و هاديم حضرت آيت الله العظمي نجابت است. پيرمرد جوان قلبي كه در مدّت آشنايي حقير با ايشان از نزديك موجب تكامل روحي بنده شد. در اين مدّت كوتاه نتوانستم او را بشناسم، بلكه اگر مدّت درازي را نيز با ايشان بودم باز نميتوانستم بشناسم ايشان را. او عارفي ناشناخته است، عاشقي سرباخته، و زاهدي دل سوخته. مصداق اين حديث قدسي است كه فرمود خداي عزيز: «عَبدي أَطِعْني أَجعَلُك مِثلي».
در چين و چروك جبينش خواندم كه «لَيْسَ لِلاءِنْسانِ إلاّ' ما سَعي'». در دستان پُرمهرش محبت را ديدم و آموختم. در چشمانش نگاه دلسوزانه را كه از هر پدري دلسوزتر و در حركت و سكونش تواضع را آموختم و در اعمال و افعالش اطمينان را. او مصداق آية شريفة «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» ميباشد. محاسن زيبا و سفيدش حاكي از سالها رنج و مشقّت در راه توحيد و وحدانيت است...لذا از اولياء خدا بالاخص آيت الله العظمي نجابت طلب شفاعت روز قيامت را دارم».
شهيد گرانقدر حجه الاسلام شيخ محمد جعفر آقائي در سال 1348 در يکي از محلات قديمي شهر شيراز شاهزاده قاسم(سردزک) در يک خانواده مذهبي و زحمتکش ديده به جهان گشود و از همان اوایل کودکي در دامان پر مهر و محبت مادرش و پاي آيات قرآن پرورش يافت. مادر مکرمه با توجه به نداشتن سواد قرآن و ادعيه را در خدمت والدين گراميشان به خوبي فرا گرفته و اکثر سوره هاي قرآني را حفظ بودند و از سن سه تا چهار سالگي همراه با مادر و مادر بزرگش به مسجد آشنا شد و با نماز و بيانات فقيه عاليقدر آيت الله شيخ ابوالحسن حدائق روح او پرورش مي يافت.
در شش سالگي تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان فرصت که مديريت آن را مردي با تقوي و مذهبي داشت شروع کرد. او در مبارزات آن زمان يعني سال 1356 در کنار مردم مسلمان در مسجد جامع با حضور و رهبري شهيد آيت الله دستغيب حضور پيدا می کرد و پای سخنراني ايشان می نشست. شهيد آقائي با آنکه بيش از 9 سال سن نداشت در سخنراني و تظاهرات شبانه شرکت مي کرد. در اين مراسم با برادراني پر شور و انقلابي در مسجد عظيمي هسته مقاومتي تشکيل دادند و او با همه سن کمش در گشت شبانه حضور داشت و به اظهار بعضي از دوستانش رشادت و جسارت زیادی از خود بروز مي داد. شهید آقایی يک کلت اسباب بازي که فلزي و کاملا طبيعي مي نمود داشت و در گشت و نگهباني های خيابانی با خود همراه مي برد. يکي از برادران نقل مي نمايد شبي حدود ساعت دو بعد از نيمه شب بود که در مسجد عظيمي به اتفاق ديگر دوستانش نشسته بوديم ناگهان متوجه شديم که جعفر کلت خود را در پشت سر دو مرد جوان که دستهاي آنها بر روي سرشان مي باشد به داخل مسجد آورد و گفت: اينها مشکوک به دزدي بودند که من آنها را گرفته به اينجا آورده ام ابتدا ما از شهامت و جسارت او با چنين جثه کوچک شگفت زده شديم و آن دو مرد ترسیده و مدام التماس مي کردند، ما تبسمي نموديم که چگونه يک کودک با يک اسباب بازي توانسته این دو نفر را که حدود 20 سال از او بزرگتر بودند در اين حال و روز انداخته است.
با اين توصيف هیچگاه از مدرسه و تحصيل خود غافل نبود حتي در مسابقات قرآن صاحب مقام و امتياز گرديد و هميشه مورد تقدير و تشويق مردمان دلسوز خود بود. علاقه به انقلاب و اسلام و روحانيت در او رخنه کرده بود. او در سال 1359 تحصيلات ابتدائي خودرا تمام کرد و در مدرسه راهنماي حيات ثبت نام نمود و در آن زمان که جنگ تحميلي عراق شروع و فرمان تاريخي حضرت امام خميني بر شکست حصر آبادان را شنيد و با آنکه کودکي 11 ساله بود روح بزرگ او پرواز مي کرد به مراکز اعزام مي رفت و با گريه و التماس تقاضا مي نمود که برود، اما مسئولين مي گفتند تو کودکي بيش نيستي و نمي توانيم تو را اعزام کنيم و چون موفق نشد تدبیری انديشيد.
شوق وصال يار و عشق به امام او را بر آن داشت که شناسنامه خواهر بزرگتر خود را برداشته و فتوکپي از آن گرفته و مشخصات خود را جايگزيني نموده سپس یک کپی ديگر گرفت و بدين ترتیب سن خود را بالا برد و 16 ساله نمود و با جلب رضايت پدر و مادر در آبانماه 1359 درس و مدرسه را رها و توسط بسيج به منطقه اعزام شد و به دليل عشق و علاقه و پشتکاري که از خود نشان داد چند ماهي نگذشته بود که به عضويت سپاه پاسداران درآمد و ملبس به لباس مقدس پاسداري گرديد.
او اکثريت اوقات خودش را در جبهه به سر برد و هر زمان که جهت مرخصي به شيراز مي امد بیش از 10 يا 15 روز تاب نمي آورد وبه جبهه باز مي گشت. حدود سه سال بر اين منوال گذشت و در اکثر عملياتها شرکت جست. سرانجام ذوق سرشار و علاقه وافر او به ائمه اطهار و روحانيت و اسلام در سال 1363 او را به حوزه علميه کشاند و در کسوت طلبگي و آموختن علوم ديني پرداخت در اين مدت کوتاه که تا شهادتش بيش از دو سال طول نکشيد و اغلب اوقات هم در جبهه حضور داشت.
بنا به اظهار استاد گرانقدرش آيت الله نجابت پيشرفت شاياني نمود. شهيد عزيز عالم رباني و عارف به رموز هستي و ولايت قريب دو سال در حوزه شهيد محمد حسين نجابت حاضر مي شدند و صرف و نحو و شعر و ادب ايشان در ظرف دو سال به نهايت کمال رسيد. سرانجام شهيد عزيز در عمليات کربلاي 4 در ديماه سال 1365 در سن 17 سالگي در منطقه شلمچه و با مسئولیت بیسیم چی گردان و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلوي چپش به فيض شهادت رسيد و به آرزوي قلبي خويش نائل آمد.
شهيد آقايي در وصيت خود جملاتي را در باره استاد خود ميگويد:
«بسم الله الرحمن الرحيم. العلماء ورثة الانبياء. پس از حمد خداي منّان و نعمت رسول رحمان ديْني را بر گردن خود ديدم كه بايد ادا كنم و آن قدرداني از استادم و مولايم و هاديم حضرت آيت الله العظمي نجابت است. پيرمرد جوان قلبي كه در مدّت آشنايي حقير با ايشان از نزديك موجب تكامل روحي بنده شد. در اين مدّت كوتاه نتوانستم او را بشناسم، بلكه اگر مدّت درازي را نيز با ايشان بودم باز نميتوانستم بشناسم ايشان را. او عارفي ناشناخته است، عاشقي سرباخته، و زاهدي دل سوخته. مصداق اين حديث قدسي است كه فرمود خداي عزيز: «عَبدي أَطِعْني أَجعَلُك مِثلي».
در چين و چروك جبينش خواندم كه «لَيْسَ لِلاءِنْسانِ إلاّ' ما سَعي'». در دستان پُرمهرش محبت را ديدم و آموختم. در چشمانش نگاه دلسوزانه را كه از هر پدري دلسوزتر و در حركت و سكونش تواضع را آموختم و در اعمال و افعالش اطمينان را. او مصداق آية شريفة «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» ميباشد. محاسن زيبا و سفيدش حاكي از سالها رنج و مشقّت در راه توحيد و وحدانيت است...لذا از اولياء خدا بالاخص آيت الله العظمي نجابت طلب شفاعت روز قيامت را دارم».
نظرات بینندگان