ناگفته های همسر شهید محسن الهی در مناسبت سالروز شهادتش/ اگر بخواهم او را وصف کنم در هزار کتاب نگنجد
فرصت مهیا شد؛ در یکی از روزهای پاییزی به بهانه عرض ادب خدمت همسر شهید رسیدیم تا گفتگویی داشته باشیم با ایشان و شهید محسن الهی را از زبان همسرش بشناسیم.
حاج محسن را از چه سالی می شناسید؟
از دوران بچگی با هم بزرگ شده بودیم و حاج محسن به من همیشه میگفت به کارهایت توجه کردم هم از نظر حجاب و عفاف هم اخلاق، شیفته مظلومیت و معصومیتت شده بودم و هیچ وقت نمیتوانستم جز شما به کس دیگری فکر کنم.
حاج محسن قبل از ازدواج پسردایی بنده بودکه خداوند ما را قسمت هم قرار داد در سال 1370 ازدواج کردیم و جشن ساده ای برگزار کردیم با آن که سن و سالی نداشتیم حاج محسن تفکرات بزرگی در سر داشت
هیچ گاه فکر میکردید که ایشان شهید شوند؟
مثل روز برایم روشن بودکه پاره تنم شهید می شود هرگاه به ماموریت میرفت منتظر چنین خبری بودم زیرا از کودکی بزرگترین آرزویش شهادت بود هنگام نماز و عبادت از خداوند و عموی شهیدش طلب شهادت میکرد و یاد دارم که به من گفت که همسرم از خدا شهادت من را بخواه که با این آرزو در سینه خود از دنیا نروم که به خاطر قلب و نیت پاکش دعایش مستجاب شد و شربت شهادت رو نوشید
از خصوصیات اخلاقی حاج محسن بفرمایید:
اگربخواهم ایشان را وصف کنم سخت است و شاید در هزاران کتاب نگنجد که بخواهم خصوصیات ایشان را در چند سطر بازگو کنم، فقط میتوان بگویم؛ بهترین و بزرگترین مرد دنیا بود غیور ، سرشار از محبت و از خودگذشتگی، خداراشاکرم که 20 سال بنده اش را به من امانت داد
رابطه شهید با فرزندان چگونه بود؟
مثل رابطه یک مادر با فرزند شیرخواره اش ، جانش بود و 3 فرزندش؛ درطول 20 سال زندگی مشترک با وجود مشغله کاری فراوان هیچ وقت نشد تولد بچه ها را فراموش کند یا بدون هدیه به خانه بازگردد، با بچه ها بازی میکرد مثل یک دوست بچه ها را تشویق به نماز وعبادت می کرد، به حدی بود که همه اقوام و آشنایان می گفتند؛ خوشا به سعادتت با چنین همسر و فرزندانی .
خدا رو شکر میکنم که این چنین فرزندانی از وجود حاج محسن دارم و یک عمر به وجودش افتخار میکنم و خواهم کرد و برایش میگویم؛ « همسر شجاعم از تمام وجود خوشحالم که به آرزوی خود رسیدی و محو راه شهدا و ولایت شدی آرزویی که شاهد بودم برای به دست آوردنش از هیچ کاری دریغ نکردی و البته خودم را در رسیدن تو به این آرزو شریک می دانم».
ماجرای سوریه رفتن را چطور با شما در میان گذاشت؟
چند روز می خواست حرف سوریه را به پیش بکشد ولی نمی دانست از کجا شروع کند که فرزندان مخالفت نکنند، تا این که ما را در مراسم تشییع پیکر شهید عزیزی برد که با سکوت و حرکاتش همه چیز را به ما فهماند، در همان مراسم بود که زبانم به بند آمد و خودم متوجه همه چیز شدم و انگاری خداوند خودش این اتفاقات را از قبل برایم الهام کرد و صبورم کرده بود.
نسبت به رفتنش به سوریه؛ وقتی با فرزندان در میان گذاشت، دخترم به ایشان گفت :« بابا جونم اگر مادرم مخالفت کند باز هم به سوریه میروی؟ » حاج محسن برق عجیبی در چشمانش افتاد و گفت من مادرت را بهتر از هر کس میشناسم به خاطر اسمش هم که شده مخالفت نمی کند و من مطمئنم که تنها کسی است که مرا در این مسیر یاری می کند.
حاج محسن قبل از رفتن به سوریه برای شما وصیت خاصی داشت؟
برای خانواده وصیتی جداگانه نوشته اما تا لحظه آخر قبل از سوار شدن اتوبوس فرزندانش را برای آخرین بار جمع کرد و با خنده میگفت: « مثل چشمانتان مواظب مادرتان باشید، مثل کوه پشت هم» و همچنین گفتند؛« شما الگوی بقیه هستید با حفظ حجاب و عفاف نگذارید دشمنان نظام ما خوشحال شوند و من از شما خیالم راحت است که شما را به خدا سپرده ام و می روم»
لحظه رفتن گفت : « قربون خدا بشوم با این همه صبوری و مهربونی که در وجود همسرم میبینم یک عمرهست به وجودش افتخار میکنم».
وقتی اتوبوس حرکت کرد ته دلم خالی شد و خدا به دلم انداخت که وقت پس گرفتن امانتم رسیده و دیگر روحش برای شماست با اینکه چشمانم پر از اشک بود فقط شکر خدا رو به جای آوردم ، برای سفری که بازگشت نداشت انتظار چنین روزی را داشتم.
دوست دارم الان به آقا محسن بگویم : « محسن جان ایمان دارم که در تمام آن لحظه های دشوار در کنارم هستی و حضورت را احساس میکنم همانطور که من یا یکی از فرزندانمان بیمار شود همان شب در خواب به دیدارمان می آیی و دست محبت به سرمان میکشی؛ همانگونه که قبل از شهادتت دلسوز بودی هنوزم اخلاقت را ترک نکرده ای»
اگر بخواهید جمله ای به خدا بگویید آن جمله چیست؟
خدایا شاهدم باش که عزیزترینم را به تو و در راه رضای تو تقدیم کردم این هدیه را از ما بپذیر و ما را در ادامه راه آن عزیز موفق بدار و با ظهور مهدی فاطمه , همه دل های شکسته را تسکین بفرما
خیلی سخت است که برای فرزندانم هم پدر باشم هم مادر ولی ایمان دارم که حاج محسن در تمام لحظات در کنارم هست و من به همین حضورش قانعم و خدا را به خاطر این امتحان سخت شکر میکنم.
در تمام لحظه های دشوار این مصیبت؛ حضور خدا را در تمام وجودم حس کردم این که میگویند خداوند در دل های شکسته است برایم بهترین صبر است.
چند جمله سخن با شهید:
بدان که برای من همیشه هستی , میدانم که هستی ...
همسر دلسوزم حال که می اندیشم به مفهوم کارها و صحبت هایت؛ پی میبرم به این که چطور درآمد ماهیانهات را خرج امور خیر می کردی، من نیز چون تو خوشحالم و راضی هستم که زندگی را در راه آرمانت که دفاع از مولایت حسین (ع) و اصحاب او بود صرف کردی.
تحمل روزهای بی تو برایمان سخت است اما هنگامی که به هدف و مقصودت می اندیشم،خود را دلگرمی میدهم که تو در راهی که آرزویش را داشتی قدم نهادی
خدارا سپاس که در این مسیر هر چند کوتاه همسفرت بودم
شهادتت مبارک محسن جان