کد خبر: ۱۰۰۹۹۸
تاریخ انتشار: ۰۵:۱۸ - ۳۰ آبان ۱۳۹۵

زنی که به جای چندین مرد مبارزه کرد

مرضیه حدیدچی معروف به "طاهره دباغ" که از مبارزان پیشگام نهضت اسلامی بود، صبح روز پنجشنبه ۲۷ آبان ماه پس از گذراندن یک دوره بیماری ناشی از شکنجه‌های رژیم طاغوت، در ۷۷ سالگی در بیمارستان خاتم الانبیاء دار فانی را وداع گفت.
به گزارش شیرازه، مرضیه حدیدچی معروف به «طاهره دباغ» که از مبارزان پیشگام نهضت اسلامی بود، صبح روز پنجشنبه 27 آبان ماه پس از گذراندن یک دوره بیماری ناشی از شکنجه های رژیم طاغوت، در 77 سالگی در بیمارستان خاتم الانبیاء دار فانی را وداع گفت.

وی فعالیت ها و حرکت های سیاسی خود را از سال 46 آغاز کرد و در طول مبارزات خود، توسط ساواک دستگیر شد و به همراه دخترش در زندان های مخوف رژیم پهلوی شکنجه های سختی را تحمل کرد.
محسن کاظمی به همت انتشارات سوره مهر کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی» را در پنج فصل با عناوین «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوست‏ها» نوشته است، کتابی که از طریق گفتگو با مرضیه دباغ تنظیم شده است.

«خاطرات مرضیه حدیدچی» با دست نوشته ای از این بانوی مبارز آغاز می شود، دربرگیرنده خاطرات ناب از زمان مبارزه وی با رژیم پهلوی و شکنجه های ساواک علیه وی و دخترش است؛ این کتاب دربرگیرنده خاطرات زنی است که شاید بتوان گفت در جریان مبارزه با رژیم ستمشاهی گاه به جای چندین مرد مبارزه کرده است. 

فصل اول این کتاب درباره دوران شکنجه و زندان های مخوف ساواک، فصل دوم درباره فرار از ایران، گذراندن دوره های چریکی و پیگیری کارهای انقلاب در خارج و بعد پیوستن به امام (ره) در نوفل لوشاتو و انجام کارهای بیت امام (ره) است.

فصل سوم درباره فرماندهی سپاه در غرب و مبارزه با ضدانقلاب و گروهک کومله دموکرات و صل چهارم درباره رساندن نامه امام (ره) به گورباچف به همراه آیت الله جوادی عاملی و محمدجواد لاریجانی است، کتابی که توانسته بخش های پنهان مبارزه مردم ایران علیه رژیم پهلوی را به تصویر بکشد.

 در بخشی از این کتاب می خوانیم:

شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!..».

ساواکی ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»، مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
 
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم» هر چه می گذشت زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد.

به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه ای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.


نظرات بینندگان