کد خبر: ۴۵۰۰۸
تاریخ انتشار: ۱۳:۳۰ - ۱۴ مهر ۱۳۹۲

غذایی که صیاد شیرازی از خوردنش امتناع کرد

صیاد شیرازی تا نگاهش به غذا افتاد اخم‌هایش در هم رفت و گفت: فرستادید از سنندج غذا بخرند؟ بگو این را ببرند، برای ما غذای سرباز بیاورند. گفتم: ‌قربان! خوشبختانه امروز تمام سربازان از همین غذا تناول می‌کنند.

به گزارش شیرازه به نقل از فاس، زمستان سرد و سختی بود و مدام برف و باران می‌بارید. وضعیت عبور و مرور، حالت خاصی داشت. در روز خودرو نمی‌توانست عبور کند. از بس گل و لای بود به جای پوتین‌ها که درگل و لای گیر می‌کردند از چکمه‌های بلند باغبانی که همه کمک مردمی بود استفاه می‌کردیم.

یکی دیگر از مشکلات ما سوخت بود که در آن نقطه کور به سختی به دست می‌آمد. جیره سربازان نیز مشکل دیگر ما بود. تا آنجایی که مقدور بود جیره را خشکه از ارتش دریافت می‌کردیم. ارتش به ما چندین تن برنج و روغن و گوشت می‌داد اما مشکل ما حمل آن‌ها بود.

شب در تاریکی یکی برای این که از شلیک دشمن در امان باشیم این اقلام را شبانه‌ به دوش سربازها از کوه‌های سخت عبور می‌دادیم و بعد به وسیله جیپ یا خودروهای آیفا که همه روسی بودند عبور می‌دادیم که اکثراً مورد اصابت گلوله قرار می‌گرفتند و از بین می‌رفتند.

برای آوردن سوخت نیز دردسر داشتیم؛ ارتش در آن زمان تانکرهایی داشت که سه تانکر بغل هم و روی هم نصب شده بود که در هر قسمت آن نفت و بنزین و گازوئیل می‌ریختیم. ما این تانکرهای 20 هزار لیتری را زیر تپه‌ها مدفون کرده بودیم که اگر گلوله هم خورد منفجر نشود. حدود چهار یا پنج متر خاک روی این تانکرها بود و بغل تپه را شکافته بودیم و سوختی که به سنگرها می‌رساندیم با پیت‌های بیست لیتری و توسط سرباز آورده می‌شد که آن هم سختی خود را داشت.

از طرفی آشپزخانه ما درست زیر هدف دشمن بود. هر بار که سربازها برای دریافت غذا مراجعه می‌کردند دشمن دقیق می‌دید و با مینی کاتیوشا یا سلاح‌های دیگر همان جا را مورد هدف قرار می‌داد و تلفات سنگین بود. ناچار شدم به این وضعیت خاتمه دهم و فکری اساسی بکنم. دوباره به حاجی عباسی زنگ زدم و گفتم: حاجی‌جان، من برای هزار نفر قوری و کتری و قاشق و چنگال و ظروف می‌خواهم.

با خنده گفت: این‌ها را برای چه می‌خواهی؟ مهمانی دارید؟

گفتم: هر وقت کمک را رساندی متوجه می‌شوی!

یک هفته طول نکشید که حاجی عباسی وسایل مورد نیاز و چراغ‌های خوراک‌پزی را به ما رساند. به هر سنگر یک چراغ والور رسید که هم می‌توانستند روی آن آشپزی کنند و هم سنگر را گرم نگه می‌داشت، به علاوه یک کتری، قوری، قابلمه و تعدادی قاشق و بشقاب رویی...

روزانه به هر سنگر مقداری برنج با سیب زمینی و مواد خوراکی دیگری می‌دادیم که خودشان آشپزی کنند. روزهای اول با سیب زمینی غذا درست می‌کردند چون راحت بود. به هر جهت کم کم به آشپزی وارد شدند و نیاز آن‌ها را وادار به آموزش کرد.

مشکل دیگر ما نان بود که می‌بایست نان را از سنندج برای ما می‌‌آوردند که تا به دست ما می‌رسید بیات شده و کپک می‌زد. باز هم از حاجی عباسی کمک گرفتم. از او خواستم تلبمه‌‌های مثل چراغ پریموس هست و تابه‌های بزرگی که به آن ساج می‌گفتند، برای ما تهیه کند.

مثل همیشه خیلی زمان نبرد که حاجی عباسی مهربان و خداشناس همه را برای ما تهیه کرد و ما در داخل منطقه نبرد یک خبازخانه زیر یک ارتفاع بنا کردیم و لوله‌کشی کردیم که از این تلمبه‌ها با فشار نفت استفاده می‌کردیم و مسیر آن را ارتفاع دادیم. تعدادی سرباز از گروهان که در نانوایی کار کرده بودند جمع کردم.

روزهای اول خمیری تحویل می‌دادند با گلی که زمین می‌زدند، خیلی تفاوت نداشت ولی کم کم این کار را یاد گرفتند و روی ساج‌ها نان می‌پختند.

ما حسابی خودکفا شده بودیم و بیرون از دشت پنجون هیچ کاری نداشتیم که تلفات بدهیم. بعدازظهر ساعت چهار در عقب یگان دژبان گذاشته بودم و راه را می‌بستیم، حتی درجه‌‌دار و افسری که می‌خواست به گروهان ارکان در شرق دشت پنجوین برود اگر تا چهار نرفته بود دیگر اجازه خروج نداشتند، چون دشمن کمین نشسته بود و اکثر هنگام خروج راه را به اشتباه می‌رفتند که یا مجروح یا اسیر می‌شدند. من در آن زمان آن جا در حدود 20 تا 30 اسیر دادم.

تعدادی از سربازان شمالی را که از جنگیدن در خط خارج کرده بودم کارشان ماهی‌گیری شده بود. از سنندج تورهای ماهیگیری خریده بودند و در تاریکی شب تور را به آب می‌انداختند که تا مورد هدف دشمن قرار نگیرند.

رودخانه‌ای که در آن ماهیگیری می‌کردند اسمش قزلچه بود و مال عراق چون ما 160 کیلومتر داخل خاک دشمن بودیم. صبح‌های زود که تور را از آب می‌کشیدند آن قدر ماهی گرفته بودند که به هر سنگر دو، سه ماهی می‌رسید.

یک روز بعدازظهر به من ابلاغ شد که فرمانده نیروی زمینی صیاد شیرازی وارد منطقه شده و خیلی سریع برای احترام نزد ایشان رفتم که با اخلاق نیکویی که داشتند به سنگر من آمدند، چون وقت ظهر بود ابتدا نماز خواندیم.

دو برادر پاسدار هم همراه او بودند، صحبت آنها درباره ارتفاعی بود که پشت سر واحد من قرار داشت. دقیقاً 1904 متر ارتفاع از سطح دریا داشت و قصد حمله به آن ارتفاع را داشتند، گفتم: برادر، ما در دانشکده نظامی می‌خوانیم هرگاه که قرار است حمله‌ای صورت بگیرد باید به پنج سؤال جواب دهیم، که یکی از آن عملیات آینده را تسهیل می‌کند؛ حالا شما چه می‌خواهید و قصد شما از این حمله چیست؟

- ما می‌خواهیم جاده سلیمانیه را در اختیار بگیریم.

نقشه را جلوی دستش گذاشتم و گفتم:

- می‌توانی این نقشه را بخوانی.

- بله...

- این ارتفاعی که شما می‌خواهید به آن حمله کنید چه قدر است؟

- 1904 متر

- و ارتفاع پشت سری آن چه قدر است؟

- 1906، دو متر هم که چیزی نیست.

- ازنگاه نظامی‌ها دو متر یعنی این که روی طبقه اول یک ساختمان یک تیربار بگذارید و همه بدون اسلحه و پیاده‌روی آسفالت بودن و خوب این تیربار همه این‌ها را درو می‌کند.

- خوب پس تکلیف چیست؟

صیاد شیرازی در بحث ما شرکت نمی‌کرد و فقط حکم شنونده را داشت، به برادر پاسدار جواب دادم: من به ارتفاع مورد نظر شما حمله می‌‌کنم ولی یک ساعت می‌توانم نگاهش دارم چون بیش از یک ساعت نمی‌توانیم این ارتفاع را نگه داریم، چون ارتفاع بلند‌تری بالای سر آن هست و دو متر خیلی ارتفاع است.

صیاد شیرازی لبخند بر لب گفت: این قدر عجله نکنید، کمی صبر داشته باشید. من گرسنه‌ام شده، ناهار دارید؟

سریع امربر را فرستادم ناهار را بیاورد، از اتفاق غذای آن روز ما ماهی کباب بود. شهید سرافراز صیاد شیرازی تا نگاهش به ماهی انداخت اخم‌هایش درهم رفت و گفت: فرستادید از سنندج بخرند؟ بگو این را ببرند،برای ما غذای سرباز بیاورند.

گفتم:‌قربان! خوشبختانه امروز تمام سربازان از همین غذا تناول می‌کنند.

به گفته‌ام اعتماد نکرد و یکی از محافظین خود را فرستاد که ببیند سربازان دیگر چه غذایی می‌خوردند. طولی نکشید که محافظ با یک تکه ماهی کباب شده برگشت و گفت: آنها روی آتش ماهی کباب می‌کردند، می‌خوردند. غیر از ماهی هم غذایی دیگری نداشتند.

شهید صیاد گفت: صبوری، جریان این ماهی چیه؟ ما در برنامه‌ ارتش ماهی نداریم.

در حین خوردن ناهار همه را برای او بازگو کردم، از آشپزی سربازها گرفته تا پختن نان و گرفتن ماهی. لبخند رضایت‌بخشی بر لب آورد.

یک هفته پس از آن ماجرا حمله آغاز شد ولی متأسفانه عملیات ما موفقیت‌آمیز نبود و با تلفات خیلی سنگینی همراه بود که بعدها پیکر شهدا تخلیه و به داخل کشور آورده شد.

در آن روزها فکرم مشغول این بود که عراقی‌ها با چه وسیله‌ای برای پرسنل خود آذوقه می‌آوردند، چون آنها هم مثل ما شرایط خوبی نداشتند و جاده آسفالت دره میانه را ما بسته بودیم و نمی‌توانستند از آنجا بیایند. هربار که با دوربین دشمن را زیر نظر می‌گرفتم می‌دیدم که ظهرها به سربازان ناهار نمی‌دهد و شب هم فقط یک ساندویچ، در حالی که ما سه وعده را کامل به سربازانمان غذای گرم می‌دادیم.

برای من جای سؤال داشت که این ساندویچ‌ها از کجا برای این‌ها می‌رسد چون آنها مثل ما خودکفا نبودند. بالأخره طاقت نیاوردم و به یکی از افرادم که بچه زبلی بود گفتم: سرگروهبان، برو در منطقه شناسایی کن عراقی‌ها با چه وسیله‌ای برای پرسنل خود آذوقه می‌برند و اصلاً از چه راهی می‌روند.

بعد از چند روز شناسایی گفت: قربان، عراقی‌ها با قاطر آذوقه را به پرسنل خود می‌رسانند. نزدیک ده شیخ لطیف، عراقی‌ قاطرها را آنجا می‌بندند و بارشان را تحویل می‌دهند و بعد از دو سه ساعت استراحت قاطرها را می‌بندند و بعد حرکت می‌کنند.

تصمیم گرفتم هر طور شده یک گروه تشکیل دهم که بفرستم قاطرها را به غنیمت بگیرند. موضوع را با ستوان حسین یاسینی در میان نهادم و به سرگروهبان گفتم که محل استقرار دقیق قاطرها را بگوید و دوباره آنها را برای بازدید فرستادم البته این بار با دقت بیشتر. پس از شناسایی از منطقه پنج سرباز دیگر به گروه آنها اضافه کردم و دقیق جای آر.پی.جی زن‌ها و تیربارها را مشخص کردند. ده سرباز را نیز مأمور کردیم بتوانند قاطرها را تیمار کنند و حرکت دهند.

مأموریت را برای شب گذاشتیم که خطر آن کمتر بود. بعد از صحبت‌های لازم یک گروه از افراد ورزیده را نیز اسکورت آنها کردیم. همه را از زیر قرآن رد کردیم و من با نگرانی در کمین، منتظر برگشت آنها بودم. بیشتر بچه‌های گروه از دهات و ترکمن بودند.

پس از یک ساعت انتظار پر از اضطراب فرماندهی گشتی به من اطلاع داد که قاطرها بازگشتند و بچه‌ها سوار...

دل توی دلم نبود و مدام از خداوند و ائمه اطهار (ع) کمک می‌طلبیدم که برای این عزیزان اتفاقی نیافتد و سالم به قرارگاه برگردند.

به یاری خداوند قبل از روشنی هوا برگشتند و از کمینی که من بودم عبور کردند. تازه آن موقع بود که نفس راحتی کشیدم. با دیدن قاطرها تازه به این موضوع فکر کردم که جو و علوفه از کجا بیاوریم. چند نفر از بچه‌‌ها را فرستادیم که بوته‌های خشک شده را بکنند و موقت به آنها بدهیم، بعد با بی‌سیم به کرمانشاه اطلاع دادیم که ده قاطر به غنیمت گرفتیم که زبان بسته‌ها نیاز به جیره دارند و برای ما جو و یونجه بفرستند. تقاضای یک دامپزشک کردیم چون نیاز به معاینه داشتند که معلوم شود مریض نیستند.

قاطرها در آن کوه و کمر حکم بهترین آیفاهای روسی را برای ما داشتند که می‌توانستیم از آن به بهترین نوع استفاده کنیم.

با بالا آمدن خورشید و روشنی روز به سراغ قاطرها رفتم روی کپل‌های آن مهر خورده بود که متعلق به کدام لشکر و تیپ عراق هستند. از آن تاریخ به بعد قاطرها حکم وسیله نقلیه را برای ما پیدا کردند و تمام آذوقه و مواد سوخت را با آنها جابه‌جا می‌کردیم و به راحتی به قرارگاه می‌رساندیم.

بعد از گذشت مدتی که از آن منطقه عوض شدیم قاطرها را بار دو کانکس کردم و به سومار آوردم، اما در آمادگاه سومار هیچ کس زیر بار قاطرها نرفت و حاضر نبودند آنها را تحویل بگیرند در آخر ناچار شدم همه را رها کنم...

سرتیپ جانباز رضا صبوری زاده

انتهای پیام/

نظرات بینندگان